📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۰ تیر ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 30 June 2020
قمری: الثلاثاء، 8 ذو القعدة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️28 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️30 روز تا روز عرفه
▪️31 روز تا عید سعید قربان
••✾❀🕊🍃🌺🍃🕊❀✾••
⭕️ منابع را 8 سال در دولت هاشمی، 8 سال در دولت خاتمی، 7 سال در دولت روحانی در دست داشتهاند! فصل پاسخگویی که میرسد نامهشان را به ولی فقیه ایستاده در جبهه مبارزه علیه استکبار مینویسند...
"اللهم إنا لا نعلم منهم إلا شرا، اللهُمَّ الْعَنْهم جَميعاً"
#موسوی_خوئینی_ها
📸 برای اولین بار، انتشار تصویری از ماسکزدن رهبر انقلاب اسلامی در جلسات کاری
🔹 ایشان ۲ روز پیش از مسئولینی که در اجتماعات ماسک نمیزنند و باعث کمتوجهی جامعه به دستورات بهداشتی میشوند، گله کرده بودند.
#اللهماحفظقائدناامامخامنهای 🌹
⊰᯽⊱┈──╌♥️╌──┈⊰᯽⊱
🍃بد نیست گاهی اوقات بشنویم از مردانی که وقتی دور دور ادعا بود بازنده میدان بودند و وقتی پای #غیرت و #حق_ستانی به میان میآمد حریف میطلبیدند آنان که بی بهانه پای #اعتقادشان میایستادند و در #عمل مرد میدان بودند.🙂
.
🍃اینبار هم قلم دلدادگی سربازی را روایت میکند که بی بهانه و #ادعا در مسیر #عشق قدم برمیداشت.
#سرباز_ولایت_مهدی_موسوی .
.
🍃 از یک جایی به بعد دغدغه اش شد #ولایت و مسیر ولایت را گرفت تا به آخرش رسید و پایانی متفاوت در دفتر زندگی اش ثبت شد.
.
🍃 قلبش بیقرار برای #حرم میتپید ، #حرامیان دور تا دور حرم را گرفته بودند و محال بود سید مهدی بنشیند و نظاره گر این صحنه هولناک باشد ، برخواست لباس #رزم به تن کرد دیگر وقت نشستن نبود وقت #غصه خوردن های بیهوده و ای کاش هایی که هیچوقت پایانی نداشت نبود ،
وقت جنگ بود ،
وقت دور کردن #کفتارهایی بود که در گوششان از #اسلام_واهی خوانده بودند و #قرآن را به کام خودشان #تفسیر کرده بودند آنهایی که بوی دلار های #نفتی مشامشان را تیز کرده بود و به همین بهانه سوریه شد قتلگاه هزاران #زن_و_مرد.
.
🍃سید مهدی رفت و مهر خونین #شهادت روی دفتر زندگی اش خورد رفت و پایانی متفاوت برایش رقم خورد.😌
#صداقت ، بی ریایی ، #عشق_ولایت ، اراده و از خود گذشتن و.... همه و همه او را یک قدم به آرزوی دیرینه اش نزدیک میکرد.🌹
.
🍃شهادت را نمیشود با #اشک و آه خرید گاهی لازم است تغییر کنی از پیله گناه دربیایی و #پروانه ای سبک بال بشوی و خود را در #آغوش_خدا بیندازی و آنوقت است خدا آغوشش را برایت باز میکند...❤️
.
🍃کمی #اراده و تغییر لازم است پس #یاعلی سرباز...😉
.
.
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_مدافع_حرم_مهدی_موسوی
.
📅تاریخ تولد : ۱۵ مهر ۱۳۶۳
.
📅تاریخ شهادت : ۱۰ تیر ۱۳۹۲
.
📅تاریخ انتشار : ۱۰ تیر ۱۳۹۹
.
🥀مزار شهید : اهواز
.
کانال بصیرت شهدایی
🍃بد نیست گاهی اوقات بشنویم از مردانی که وقتی دور دور ادعا بود بازنده میدان بودند و وقتی پای #غیرت و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_چهارم
مریم شانه های مهیا را ماساژ داد
ــــ اینقدر گریه نکن
مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد
ـــ باورم نمیشه که چطورنازی همچین حرفی بزنه یعنی۶سالی دوستی روهمشوبردزیرسوال
ـــ اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دورباشی به نفعته
مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد
ــ ا مهیا گریه نکن دختر
مهیا را در آغوشش ڪشید
ــــ آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده
با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند. مهیا گوشیش را برداشت
ــــ جانم مامان
ـــ پیش مریمم
ـــ سلامت باشی
ـــ هر چی. زرشک پلو
ـــ باشه ممنون
گوشی را قطع کرد
ــــ مامانم سلام رسوند
ـــ سلامت باشه من پاشم چایی بیارم
ــــ باشه ولی بشینیم تو حیاط
ــــ هوا سرده
ــــ اشکال نداره
ــــ باشه
مهیا پالتویش راتنش کردکیفش رابرداشت وبه طرف حیاط رفت روی تخت توحیاط نشست
مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت
ــــ بفرمایید مهیا خانم چایی بخور
مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا
ــــ خب چه خبر
ـــ خبری بدتر از اتفاق امروز
ـــ میشه امروزو فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم
ــــ باشه
ـــ رابطتت با مامانت بهتر شده
ـــ میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من درحق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم
ـــ میتونی من مطمئنم
با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد
ـــ وای شهاب اومدی
به طرف شهاب رفت شهاب مریم رادرآغوش ڪشیدو بوسه ای برسرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد
ـــ سلام مهیا خانم
ــــ سلام
مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت
ـــ راستی مریم جان
ـــ جانم داداش
ـــ در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست
ــــ آره داداش
ــــ ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش
ــــ واقعا ؟؟
ـــ آره
شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود
ــــ مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید
مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد
ـــ فکر نکنم حالا ببینم چی میشه
شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضکل شده بود و خودش را پشت در قایم کرد
ــــخیلی پرویی تو.داداشم کم پیش میادکسیودعوت کنه اونم دختربعدبراش کلاس میزاری
ـــ بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم
شهاب از تعجب چشمانش گرد شد ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت
ــــ راستی مریم این داداشت کجا بود
ـــ ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم
مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد
.ـــ جم کن بابا
ـــ عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود
ــــ اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه
ــــ بله برادر بنده پاسدار هستش
ـــ از قیافه خشنش میشه حدس زد
ــــ داداش به این نازی دارم میگی خشن
ـــ هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده
ـــ باشه گلم
دم در با هم روبوسی کردن
ــــ راستی مهیا چادر الزامیه
ـــ ای بابا
ــــ غر نزن
ـــ باشه من برم...
مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت
نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت
ــــ مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی
احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زدـ
ـــ ولش کن خانم بزار کارشو بکنه
مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد
ـــ ایول بابای چیز فهم
احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد
مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت
ــــ چی شد مادر
ـــ پیداش ڪردم ایول
ـــ نمیری دختر دلم گرفت
احمد آقا خندید و گفت
ـــ حالا چی هست این
مهیا چادر را سرش کرد
ـــ چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه
مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید
ـــ برا چیته؟؟
ـــآها خوبه یادم انداختید
مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست
ـــ مریم،داداشش وهمکاراش میخوان دانش آموزانوببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون
ــــ برا همین می خوای چادر سرت کنی
ــــ آره اجباریه
ـــ مگه کجا میرید
ـــ راهیان نور شلمچه اینا فک کنم
ــــ تو هم میری
ــــ آره دیگه یعنی نمیزارید برم
احمد آقا دستی بر روی سرش کشید
ـــ نه دخترم برو به سلامت کی ان شاء الله میرید
ـــ پس فردا، خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️