۲۳ تیر ۱۳۹۹
#آقاے_بے_حرم 💚
از حصارِ دُور قبر مجتبی فهمیده ام
گریه هم جُرم است اینجا...زیارت پیشکش
#دوشنبه_های_امام_حسنی😍
۲۳ تیر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان که این ناو جنگی گران قیمت آمریکا داره می سوزه ،نه خبری از خبر فوری هست!نه خبری ازینکه چرا مرگ بر آمریکا گفتند و بلا برامون اومده هست!نه خبری از نداشتن امکانات فوق سری و خاموش کردن این ناو هست!نه خبری ازین که چرا این همه فاجعه در آمریکا رخ میده......
اماانفجار یه گاز پیک نیکی در ایران را هزاران شبکه خارجی و مزدور داخلی روش مانور میدن با تیتر خبر فوری!خبر فوری! انفجار در ایران .....ای تف بر شرفتون!
پ؛ن؛ ناو جنگی «بونهام ریچارد» آمریکا همچنان در آتش میسوزد باگذشت 14 ساعت از وقوع انفجار و آتش سوزی در ناو یو ”اس اس بونهوم ریچارد" مقامات آمریکایی خبری درباره علت حادثه و سرنوشت بیش از 175 نظامی مستقر در ناو منتشر نکردهاند. از 200 نفری که در زمان انفجار روی ناو بودند فقط 21 نفر تاکنون به بیمارستان منتقل شده اند.
۲۳ تیر ۱۳۹۹
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«برجام» از وعدههای شیرین تا تجربههای تلخ
امروز سالگرد توافق ننگ نامه برجام است. بنابر اظهارات رئیس جمهور قرار بود پس از برجام تمام تحریمها لغو شود!
۲۳ تیر ۱۳۹۹
انتقاد آیتالله مکارم شیرازی از خونسردی مسؤولان در برابر گرانی لجام گسیخته
🔹دیگر، اجاره مسکن، خرید جهیزیه و مایحتاج زندگی جز با وامهای سنگین ممکن نیست.
🔹برخی بیان میکنند که چرا مراجع تقلید در برابر این وضع سکوت کردهاند؟! ما نهتنها سکوت نکردهایم، بلکه بارها دراینباره سخن گفتهایم و بازهم میگوییم.
🔹مساله مهم، خونسردی مسئولان است! که با وعدۀ حل مشکلات و مسئولیتی که دارند، اکنون حتی اظهار شرمندگی هم نمیکنند!
🔹قوای سهگانه عوامل گرانی را پیدا کرده، با توجه به محدودیتهای موجود همچون تحریمهای ظالمانه، با ارائه راهکارهای مناسب، جلوی این وضع نابسامان را بگیرند.
۲۳ تیر ۱۳۹۹
۲۳ تیر ۱۳۹۹
۲۳ تیر ۱۳۹۹
۲۳ تیر ۱۳۹۹
ای #شهید...
🍃در خاکریز های #جبهه، خدا را شناختی، برایش مناجات کردی،ناله سردادی و #عاشق شدی .هنوز سوز صدا و مداحی هایت در گوش همرزمانت به یادگار مانده است.
.
🍃برایمان #کمیل بخوان.مدتی است محرومیم از دعای پنجشنبه شب های #مسجد.
.
🍃با سوز دلت #ظلمت_نفسی بخوان ، مدتی است خودمان را گم کرده ایم.
.
🍃 نادما منکسرا را برایمان #گریه کن که شاید از این خواب ناز غفلت بیدار شویم.
.
🍃هرکس از توحرفی زد از عشقت به حضرت مادر گفت.روضه #حضرت_زهرا بخوان .
.
🍃برایمان از #در_سوخته بگو شاید از آتشی که برای خودمان ساخته ایم خلاصی یابیم.
.
🍃بگو چه گذشت بین در و دیوار،شاید دلمان لرزید و اشکمان جاری شد.
از میخ در هم بگو.شاید در #توبه به رویمان باز شد.
.
🍃از وصیت مادر به دختر و #پیراهن_کهنه بگو ، شاید کبوتر دلمان پرکشید سوی #گودال. اما از بازوی کبود نگو، میدانی که ختم می شود به گریه های علی.
صبرِ چاه را نداریم که در مقابل دل داغدار و اشک های #علی تاب بیاریم..
.
🍃نمی دانم در جبهه، چگونه عاشق شدید که شهادتتان همچون اهل بیت بود، یکی بی سر،یکی با دست های قلم شده،یکی #اربا_اربا و یکی با پهلوی شکسته و #بازوی_کبود همچون خودت .
.
🍃 در سنگرِ مناجاتت، روضه ی مادر را میخواندی که خمپاره، بازویت را کبود کرد و پهلویت را شکافت و تو بازهم به #مادر اقتدا کردی.
.
🍃این #عشق پایان ندارد....
سنگ مزارت و ذکر یا زهرایی که روی آن حک شده ، نشانه ای است برای هر #زائر که دلش گره بخورد به حضرت مادر.فاتحه ای برای تو بخواند و حاجت بگیرد.راستی شنیده ام جوانان به واسطه تو #خوشبخت می شوند.شاید هم اولین قدم برای #عاقبت_بخیری، خوشبختی است.سفارشمان را به مادر پهلو شکسته بکن...
.
🌺تولدت مبارک فرمانده..
.
به مناسب سالروز تولد #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
.
.
📆تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۴۳
.
📅تاریخ شهادت : ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶. بانه.
.
📅تاریخ انتشار: ۲۳ تیر ۱۳۹۹
.
🥀مزار : گلستان شهدا اصفهان
.
#بمناسبت_سالروز_تولد
۲۳ تیر ۱۳۹۹
۲۳ تیر ۱۳۹۹
۲۳ تیر ۱۳۹۹
📜#رمان جانم میرود
🔹قسمت سی و پنجم
احمد آقا روبه مهیا گفت:
ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این مارا بردار. اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.
محمد آقا روبه مریم گفت:
ــــ دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
و با صدای لرزانی گفت:
ــــ خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت و هق هق اش را درونآغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت:
ــــ من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
ـــ نگاه کن صداش رو!
ـــ همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
ـــ اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
***
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
ــــ میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
ـــــ آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور... من که میدونم از کجا سوخته!!!
ــــ از کجا؟!
ــــ بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
ــــ نرجس؟!؟نه بابا!!!
ـــ برو بینم. مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
ــــ خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
ــــ صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
ــــ نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
ــــ آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.
مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
ـــ بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
ــــ شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود
اما کاری که نرجس انجام داد
واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش
ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
ـــ باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم
چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم
اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
۲۳ تیر ۱۳۹۹