هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_اول
نمازخوان شدن! به همین سادگی، به همین خوشمزگی...
✍ گوشه دانشکده مون یه نمازخونه نقلی وجود داره. من رو تا تو دانشکده ول میکردی، میرفتم اون تو!
یا مینشستم یا میخوابیدم یا تکلیف هامو انجام می دادم یا خدایی نکرده نمازی چیزی میخوندم...😅
با دو سه تا از رفقا همیشه با هم بودیم، یکی شون که به معنای واقعی تارک الصلاة بود و یکی شون از اینا که نمازشون ماکزیمم ٢دقیقه طول میکشه😩
خلاصه، از اونجایی که من اکثرا کار و بارام رو میبردم توی نمازخونه انجام میدادم و اونجا هم جای دنج و خلوتی بود، این رفقا هم تا یه حدی عادت کرده بودن بیان تو نمازخونه بشینن و... (البته یادمه اولاش یه ذره اکراه داشتن)
یه نماز جماعت ظهری هم برقرار بود که با حضور حداقلی خواص که نصفشون هم کارکنان بودن سر پا بود!
البته چه میشه کرد، دانشکده هنر بود دیگه!! (آدم رو رعد و برق بگیره، جو هنری نگیره).
امام جماعتش یه عادت خوبی که داشت، این بود که بعد نماز با همه ی کسایی که اونجا بودن دست می داد و می گفت: قبول باشه🤝
یه بار هم با این رفیق تارک الصلاتمون که اونجا نشسته بود دست داده بود، رفیقمون هم حس جالبی بهش دست داده بود😄😎
آره خلاصه، داستان امر به معروف ما از اینجا شروع شد که یه دفعه قبل نماز با این رفیق تارک الصلاتمون نشسته بودیم و حرف می زدیم، بحث پیش اومد؛ بهش گفتم:
+تو بالاخره چیکاره ای؟!
_ با خنده گفت: ببین! من کلا تو فاز آزادیام! تو فیس بوکم نوشتم: آزاد یکتاپرست! (یه چیز تو این مایه ها به انگلیسی...)
+منم تو یه فازی که اصلا به فکرم خطور نمی کرد الان بخوام تاثیری چیزی بذارم، همین طوری دورهمی برگشتم گفتم: یکتا پرست؟! لااقل بپرست!
_ یه دفعه جا خورد و با یه لحن خنده ای گفت: نماز رو می گی؟😅
+منم فقط با یه حرکت کله گفتم: آره.
دیگه هیچ چیز نگفتم. نماز جماعت شروع شد و ایستادم به نماز؛ مثل بقیه، بعد از چند دقیقه یه نفر اومد کنارم وایستاد و گفت: الله اکبر، می شناختمش، همین رفیقم بود که چند دقیقه پیش داشتیم با هم صحبت می کردیم. به همین سادگی، به همین خوشمزگی... نماز خوند 👏
💎 بـه آمـرین بپیـوندیـد
🆔️ @aamerin_ir
هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_چهارم
یه کم خرج داشت
✍ نزدیک میدان تجریش توی ماشین نشسته بودم و منتظر بودم دوستم بیاد سر قرار، داشتم زیر لب با خودم شعر میخوندم و تو حال و هوای خودم بودم که یکی زد به شیشه و منم که غرق خیالات خودم بودم، یه دفعه از جا پریدم!
شیشه رو کشیدم پایین، یه خانم میانسال بود با حجاب نامناسب که از من خواست بهش کمک کنم... اول اکراه داشتم. اما یه چیزی به ذهنم زد، سریع دست کردم تو جیبم و یه پنج هزار تومنی درآوردم و بهش دادم.
اونم که احتمالا خیلی انتظارش رو نداشت، خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد، تا خواست بره بهش گفتم: خانوم میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟!
گفت: خواهش می کنم، بفرمایید!
گفتم: لطفا حجابتون رو هم درست کنید! اول یه کم مکث کرد... دوباره حرفم رو تکرار کردم، البته با لحن خیلی مهربون! اونم که متوجه شده بود گفت: چشم! چشم! و روسریش رو درست کرد و باز تشکر کرد و رفت...
💎 بـه آمـرین بپیـوندیـد
هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_پنجم
کمربند
✍ نشستم تو ماشین رفیقم🚗 یکم که راه افتادیم، شروع کردم به رانندگیش گیر دادن! تند نرو! 🚘 کمربندت رو ببند! و ...😅
برگشت گفت: چیکار داری⁉️🤨
گفتم: دارم امر به معروفت می کنم!☺️
تو راه برگشت وقتی سوار ماشین شدیم، گفت: این هم به خاطر تو !
و کمربندش رو بست و راه افتاد.👏👏
لطفا امر به معروف بکنید، تاثیر میگذارد.😊
💎 بـه آمـرین بپیـوندیـد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیستم بخش دوم
امر به معروف یک شهید
✍ یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟
گفتم: بله.!
ادامه داد: تابستون گذشته یک روز رفته بودم مزار شهداء همین طور که بین قبور شهدا قدم میزدم چشمم به عکس همون آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری آرام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود 🥺 گویا اون لحظه تمام وجودم رو به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم 😔 و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.
شاید اون روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دونست که کلام او چقدر تاثیر گذار میشه؛ چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود رو مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه 👌
سالها از اون ماجرا میگذره و هنوز هر هفته که برای زیارت اهل قبور میریم، خاطره شهید محمد نور بهشت ما رو به کنار مزارش میکشونه و به یاد اون روز ها اشکمون رو جاری میکنن😭
راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد. با یک آقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان به لطف خدا یک خانواده نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پر برکتی نصیب او شده است 😍
ID: @aamerin_ir
📚 #از_یاد_رفته_۱
#قسمت_بیست_و_چهارم
واقعا نمیدونست!
✍ از خونه که اومدم بیرون حواسم بود که اگه یه خانوم بی حجاب تابلو دیدم تذکر بدم، که البته الحمدللّه تا مترو کسی رو ندیدم 🤲 😅
سوار مترو شدم که چشمم افتاد به یه دختر خانم حدودا ۲۴_۲۵ ساله که شال سرش بود و گوش هاش رو هم بیرون از شالش گذاشته بود. آرایش ملایمی داشت و به نظر نمیرسید از اون دخترای خیلی جلف باشه 💅🤫
بیشتر از همه آستین مانتوش که تا بالای آرنجش بود توجهم رو جلب کرد.
روی مخم بود 😑
با فاصلهی یک نفر کنار هم ایستاده بودیم و من مردد بودم که تو مترو اون هم توی این جمعیت، بهش چیزی بگم یا نه 😓، که خلاصه رسیدیم به ایستگاه امام خمینی رحمت الله و مترو خلوت تر شد و کنار هم نشستیم.
به محض نشستن بهش آروم گفتم که: خانمی! آستینتون خیلی کوتاهه!
نفهمید چی می گم دوباره در حالی که دستم رو رو دستش گذاشته بودم جمله ام رو تکرار کردم. یه کم براش جای تعجب بود که واقعا چرا آستینش مورد داره؟ با لبخند گفت چرا؟!🤔🙂
چون احساس کردم دختر پاکیه و واقعا نسبت به این مسئله جهل داره، براش کمی توضیح دادم که اگه مردی دست شما رو ببینه و خدایی نکرده خوشش بیاد براتون گناه کبیره مینویسند و...🤐
لبخندی زد و چیزی نگفت 😊
از این که وظیفه م رو انجام داده بودم خیلی خوشحال بودم. سرگرم کارخودم شدم که دیدم داره از فروشنده ی مترو ساق دست می خره، و گفت: این به احترام شما! ❤️
ID: @aamerin_ir