امام علی ع:
مَنْ حَلُمَ عَنْ عَدُوِّهِ ظَفِرَ بِهِ.
هر كه در برابر دشمنش بردبار باشد بر او پيروز گردد.
📚 كنز الفوائد ؛ ج1 ؛ ص319.
حکایت
تشرف ایت الله مرعشی نجفی به خدمت امام زمان عج در سرداب مقدس
سید شهاب الدین مرعشی نجفی فرمودند:
در اقامتم در سامراء شبهایی را در سرداب مقدس بیتوته کردم؛ آن هم شبهای زمستانی. در یکی از شبها آخر شب، صدای پایی شنیدم با این که درب سرداب بسته بود و قفل بود، ولی ترسیدم؛
زیرا عده ای از دشمنان اهلبیت علیهم السلام به دنبال کشتن من بودند. شمعی که همراه داشتم نیز خاموش شده بود.
ناگاه صدای دلربایی شنیدم که سلام داد به این نحو:
« سلام علیکم یا سید »
و نام مرا برد.
جواب داده گفتم: شما کیستید؟.
فرمود: « یکی از بنی اعمام تو ».
گفتم: « درب بسته بود از کجا آمدی؟ »
فرمود: « خداوند بر هر چیزی قدرت دارد. »
پرسیدم: « اهل کجایید؟»
فرمود: « حجاز».
سپس سید حجازی فرمود: « به چه جهت آمده ای اینجا در این وقت شب؟ »
گفتم: « به جهت حاجتهایی ».
فرمود: « برآورده شد ».
سپس سفارش فرمود:
« بر نماز جماعت و مطالعه در فقه و حدیث و تفسیر و تاکید فرمود در صله رحم و رعایت حقوق استاد و معلمین و نیز سفارش فرمود به مطالعه و حفظ نهج البلاغه و حفظ دعاهای صحیفه سجادیه».
از ایشان خواستم درباره من دعا فرماید دست بلند کرده به این نحو دعایم کرد:
« خدایا به حق پیغمبر و آل او، موفق کن این سید را برای خدمت شرع و بچشان بر او شیرینی مناجاتت را و قرار بده دوستی او را در دلهای مردم و حفظ کن او را از شر و کید شیاطین، مخصوصاً حسد ».
در بین گفتارش فرمود:
« با من تربت سیدالشهداء علیه السلام است، تربت اصل که با چیزی مخلوط نشده است »
پس چند مثقالی کرامت فرمود و همیشه مقداری از آن نزد من بود. چنانکه انگشتر عقیقی نیز به من عطا فرمود که همیشه با من هست و آثار بزرگی را از اینها مشاهده کردم. بعد از این آن سید حجازی از نظرم غایب شد.ایشان ( آیت الله مرعشی ) فرموده بودند: « این حکایات را از من نقل نکنید مگر بعد از مرگم ».
📚 قبسات.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهانت به حضرت امام خمینی و تذکر امام زمان (ارواحنافداه) به آیت الله حق شناس:
شما چرا در آن جلسه نشستی و بلندنشدی بری؟!!
🎙 مرحوم آیت الله حق شناس از علمای اخلاق تهران بودند که در علم و عمل برجسته بودند.
حکایت
بیایید ای موحدین توحید افعالی!
علامه طباطبائی می فرماید:
قضیه ای نزد مرحوم قاضی پیش آمد که ما خود حاضر و ناظر بر آن بودیم و آن این است که:
« یکی از دوستان مرحوم قاضی حجره ای در مدرسه هندی در نجف داشت و چون ایشان به مسافرت رفته بود حجره را به مرحوم قاضی واگذار نموده بود که ایشان برای نشستن و خوابیدن و سائر احتیاجاتی که دارند از آن استفاده کنند.
مرحوم قاضی هم روزها نزدیک مغرب می آمدند در آن حجره و رفقای ایشان می آمدند و نماز جماعتی بر پا می کردند؛ و مجموع شاگردان تقریبا ده نفر بودند. و بعد از نماز مرحوم قاضی تا دو ساعت از شب گذشته می نشستند و مذاکراتی می شد و سؤالاتی شاگردان می نمودند و استفاده می کردند.
یک روز در داخل حجره نشسته بودیم، مرحوم قاضی هم نشسته و شروع کردند به صحبت کردن درباره توحید افعالی.
ایشان گرم سخن گفتن درباره توحید افعالی و توجیه کردن آن بودند که در این اثناء مثل اینکه سقف آمد پائین؛ یک طرف اطاق راه بخاری بود، از آنجا مثل صدای هار هاری شروع کرد به ریختن و سر و صدا و گرد و غبار فضای حجره را گرفت.
جماعت شاگردان و آقایان همه برخاستند و من هم برخاستم و رفتیم تا دم حجره که رسیدیم دیدم شاگردان دم در ازدحام کرده و برای بیرون رفتن همدیگر را عقب می زدند.
در این حال معلوم شد که اینجورها نیست و سقف خراب نشده است؛ برگشتیم و نشستیم؛ همه در سر جاهای خود نشستیم و مرحوم آقا ( قاضی) هم هیچ حرکتی نکرده و بر سر جای خود نشسته بودند و اتفاقاً آن خرابی از بالا سر ایشان شروع شد. ما آمدیم دوباره نشستیم. آقا فرمود:
بیائید ای موحدین توحید افعالی!
مدتی نشستیم و ایشان نیز دنبال فرمایشاتشان را درباره همان توحید افعالی به پایان رساندند.
آری! آن روز چنین امتحانی داده شد. چون مرحوم آقا در این باره مذاکره داشتند و این امتحان درباره همین موضوع پیش آمد و ایشان فرمودند:
بیائید ای موحدین افعالی!
بعداً چون تحقیق به عمل آمد معلوم شد که این مدرسه متصل است به مدرسه دیگر، به طوری که اطاق های این مدرسه تقریباً متصل و جفت اطاقهای آن مدرسه بود و بین اطاق این مدرسه و آن مدرسه فقط یک دیواری در بین فاصله بود.
قرینه اطاقی که ما در آن نشسته بودیم، در آن مدرسه، سقف بخاریش ریخته بود و خراب شده بود.
و چون اطاق این مدرسه از راه بخاری به بخاری اطاق آن مدرسه راه داشت، لذا این سرو صدا پیدا شد و این گردو غبار از محل بخاری وارد اطاق شد. بلی، اینجور بود یک امتحانی دادیم.
📚 اسوه عارفان ص55.
رسول خدا ص فرمود:
تُعْرَضُ أَعْمَالُ النَّاسِ فِي كُلِّ جُمْعَةٍ مَرَّتَيْنِ يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ وَ يَوْمَ الْخَمِيسِ فَيُغْفَرُ لِكُلِّ عَبْدٍ مُؤْمِنٍ إِلَّا مَنْ كَانَتْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ أَخِيهِ شَحْنَاءُ فَيُقَالُ اتْرُكُوا هَذَيْنِ حَتَّى يَصْطَلِحَا.
كردار بندگان در هر هفته از جمعه تا جمعه دو بار بازرسى شود، روز دوشنبه و روز پنجشنبه و هر بنده مؤمن آمرزيده شود جز كسى كه ميان او و برادر دينى او كينه و دشمنى باشد كه گفته شود آمرزش اين دو تا را وانهيد تا با هم آشتى كنند.
📚 كنز الفوائد ؛ ج1 ؛ ص307.
پیامبر ص فرمودند:
الْعَافِيَةُ عَشَرَةُ أَشْيَاءَ تِسْعَةٌ مِنْهَا فِي الصَّمْتِ إِلَّا عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ الْعَاشِرَةُ مِنْهَا فِي تَرْكِ مُجَالَسَةِ السُّفَهَاءِ.
عافيت و سلامتی در ده چيز است نه چيز آن در سكوت كردن است مگر از ذكر خدا و دهم در ترك معاشرت با سفيهان و بی خردان است.
📚 معدن الجواهر و رياضة الخواطر ؛ ص70.
أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع:
مَنْ أَطْلَقَ طَرْفَهُ كَثُرَ أَسَفُهُ.
چشمچرانى افسوس فراوان آرد.
📚 كنز الفوائد ؛ ج1 ؛ ص349.
حکایت
شفای کور به وسیله حضرت رضاعلیه السلام
مرحوم آیت اللَّه العظمی اراکی فرمودند:
در سال 1402 به مشهد مشرّف شدم. در این سفر آقای سلیمانی نقل کردند: کارگری از اهالی قائم شهر در حالی که یک چشمش کور بود، با پدرش برای شفای چشمش به مشهد آمده بود. در عالم خواب حضرت رضا ع را دید که به او فرمودند: برو پیش سلیمانی و از او قطره بگیر! وی از خواب بیدار شده نزد این جانب آمد، خواب را نقل کرد و از من تقاضای قطره چشم نمود.
با خود گفتم: من که دکتر نیستم و قطره ندارم. عاقبت به ذهنم آمد که روی ضریح مطهّر، گاهی گل های تازه ای را در گلدان ها می گذارند که برای حفظ تازگی آن ها، مقداری در آن گلدان ها آب می ریزند. من مقداری از آب گلدان ها را نزد خویش داشتم، با خود گفتم: خوب است از آب آن گلدان ها، قطراتی را به وی بدهم تا به وسیله آن استشفا کند، لذا قدری از آب آن گلدان ها به او دادم، او آب را گرفت و به سوی حرم شتافت. در حرم به قصد استشفا مقداری از آن آب را در چشم کور خویش می ریزد، به ناگاه چشم او شفا می یابد. در این هنگام دیدم در حرم مطهّر سر و صدای عجیبی برخاست. با جستجو دریافتم کارگر مذکور شفا یافته است.
📚 روزنه هایی از عالم غیب ص73.
حکایت
عالم جلیل ملّا علی القزوینی نقل نموده:
زمانی مقدّسین بسیار در نجف اشرف جمع شده بودند، روزی ایشان به یکدیگر گفتند: صلحایی که امروز در نجف اشرف اند، بیش از سی صد و سیزده تن اند، اگر حدیثی که وارد شده که اگر سی صد و سیزده تن از مؤمنین به هم رسند، صاحب الزمان- عجّل اللّه فرجه- ظهور می کند؛ راست بود، بایستی در این زمان ظهور کند.
بعد از تفکّر و تعارض بسیار، بنای امر را بر این گذاشتند که از میان این همه مؤمنین، یک نفر را که از همه زاهدتر و مسلّم نزد جمیع آن ها بوده باشد، انتخاب نموده، بیرون بفرستند. سپس همه مؤمنین را جمع نموده، و یک نفر را انتخاب کردند که به اقرار همه افضل از تمام آن ها بود، او را با توکّل بسیار در وادی السّلام، بیرون محوّطه نجف اشرف فرستادند تا شاید این سرّ را استکشاف نماید که چرا امام زمان علیه السّلام ظهور نمی فرماید.
آن شخص عالم فاضل متّقی بیرون رفت، بعد از مدّتی به سوی رفقای خود برگشت و گفت: همین که اندکی از نجف اشرف بیرون شدم، شهری به نظرم آمد، پیش رفتم تا داخل آن شهر شدم. از کسی سؤال کردم این شهر چه نام دارد؟
گفت: این شهر صاحب الزمان ع است. سپس از او خانه آن حضرت را سؤال نمودم، با شعف و شوق تمام، خود را به در خانه آن حضرت رساندم و در زدم.
کسی از ملازمان حضرت بیرون آمد.
گفتم: می خواهم خدمت آن حضرت شرفیاب شوم.
آن مرد رفت و برگشت و گفت: امام فرموده اند دختر باکره ای از فلان شخص که نامش فلان و رتبه اش فلان است؛ یعنی در نام و نسب و شرف و رتبه، فوق بزرگان این شهر است به عقد تو درآورده ام، امشب به خانه آن شخص برو، توقّف نما و فردا نزد ما حاضر شو! من خانه آن شخص را پیدا کرده، به منزل او رفتم و پیغام امام را به او رساندم، او قبول نموده، برایم بنای زفاف گذاشتند، چون شب شد، عروس را به حجله گاه آوردند، همین که خواستم دستی به او برسانم، ناگاه آوازی به گوشم رسید. پرسیدم: چه خبر است؟
گفتند: حضرت صاحب الزمان خروج می کند.
با خود گفتم؛ ایشان بروند ما نیز دنبال ایشان خواهیم رفت، در همین فکر و خیال بودم که قاصد آن حضرت رسید که بسم اللّه، ما خروج کردیم، با ما بیا تا به جهاد دشمنان برویم.
گفتم: عرض مرا به آن حضرت برسانید و بگویید ایشان تشریف ببرند، من نیز از عقب ایشان خواهم آمد.
قاصد رفت، زود برگشت و گفت: حضرت می فرماید: باید فورا بیایی.
من گفتم: اگر چه چنین فرموده، ولی من الآن نخواهم آمد.
چون این حرف را زدم، ناگاه خود را در همان صحرای نجف اشرف دیدم که نه شبی بود، نه شهری، نه عروسی و نه اطاقی. پس دانستم عالم کشف بوده نه شهود و فهمیدم ما قوّه اطاعت آن حضرت را نداریم و امام خواهی ما به لقلقه زبان است.
📚 العبقری الحسان.
امام صادق عليه السّلام فرمود:
ثَلَاثٌ لَا يُطِيقُهُنَّ النَّاسُ الصَّفْحُ عَنِ النَّاسِ وَ مُوَاسَاةُ الرَّجُلِ أَخَاهُ فِي مَالِهِ وَ ذِكْرُ اللَّهِ كَثِيراً.
سه چيز است كه مردم توانايى آن را ندارند:
1. گذشت از خطاهاى مردم.
2. همراهى برادر دينى با برادر خود در مالش.
3. بسيار به ياد خدا بودن.
📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار ؛ النص ؛ ص57.
امام صادق (ع) فرمودند:
امْتَحِنُوا شِيعَتَنَا عِنْدَ ثَلَاثٍ عِنْدَ مَوَاقِيتِ الصَّلَاةِ كَيْفَ مُحَافَظَتُهُمْ عَلَيْهَا وَ عِنْدَ أَسْرَارِهِمْ كَيْفَ حِفْظُهُمْ لَهَا عِنْدَ عَدُوِّنَا وَ إِلَى أَمْوَالِهِمْ كَيْفَ مُوَاسَاتُهُمْ لِإِخْوَانِهِمْ فِيهَا.
شيعيان ما را در سه مورد امتحان كنيد:
1. موقع فرا رسيدن وقت نماز، بنگريد كه چگونه بر آن مواظبت مى كنند.
2. درباره اسرارشان كه چگونه آن را از دشمن ما حفظ مى كنند.
3. درباره اموالشان، بنگريد كه چگونه به برادرانشان كمك مى كنند.
📚 الخصال ؛ ج1 ؛ ص103.
حکایت
امام زمان (ع) به سید بحرالعلوم درباره ثواب گریه بر امام حسین (ع) چه فرمودند؟
سید بحرالعلوم رحمه الله به قصد تشرف به سامرا تنها به راه اُفتاد، در بین راه راجع به این مسئله که گریه بر سیدالشهدا علیه السلام گناهان را میآمرزد فکر میکرد، همان وقت متوجه شد که شخص عربی ، سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد بعد پرسید : "جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفتهای ؟ اگر مسئله علمی است بفرمائید تا با هم صحبت بکنیم.
سید بحرالعلوم عرض کرد در این باره فکر میکنم که چطور میشود خدایِ تعالی این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان حضرت سید الشهداء ع میدهد ، مثلاً در هر قدمی که در راه زیارت برمیدارند، ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملشان مینویسند و برای یک قطره اشک گناهانشان آمرزیده میشود؟!
آن سوار عرب فرمود: « تعجّب نکن. من برای شما مثالی میآورم تا مشکل حل شود، پادشاهی به همراه درباریان خود به شکار میرفت، در شکارگاه از لشکریان دور شد و آنها را گم کرد. به سختی فوق العادهای اُفتاده و بسیار گرسنه شده بود تا این که چشمش به خیمهای افتاد، وارد آن خیمه شد، در آن سیاه چادر، پیر زنی را با پسرش دید، آنها در گوشه خیمه بُز شیردهی داشتند و از راه مصرف شیر این بز زندگی خود را میگذراندند، وقتی سلطان وارد شد او را نشناختند ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریدند و کباب کردند، چون چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد از ایشان جدا شد و هر طوری بود خودش را به درباریان رساند و جریان را برای اطرافیان نقل کرد، در نهایت از ایشان سؤال کرد؛ اگر من بخواهم پاداش میهمان نوازی پیرزن و فرزندش را داده باشم چه عملی باید انجام بدهم ؟
یکی از حضّار گفت: خوب است پادشاه بر اساس کرامتشان در ازای آن یک بز، به او صد گوسفند بدهند. دیگری گفت : صد گوسفند و صد اشرفی به او بدهید. نفر سوم گفت: علاوه به اینها فلان باغ را هم به ایشان بدهید تا برای همیشه زندگی راحتی داشته باشند.
وزیر اعظم که از همه حکیمتر بود، گفت: جناب سلطان شما اگر بخواهید جبران کنید باید کل سلطنت و تاج و تخت و داراییتان را به ایشان بدهید که تازه آن وقت مقابله به مثل کردهاید و بدون هیچ لطف اضافهای فقط محبتشان را جبران نمودهاید چرا که آنها هر چه را داشتند به شما تقدیم کردند و شما هم باید آنچه دارید به آنها تقدیم کنید.
بعد سوار عرب به سید فرمود: «حالا جناب بحر العلوم حضرت سید الشهداء علیه السلام هر چه از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت، همه را در راه خدا داد. پس اگر خداوند به سیدالشهدا علیه السلام این همه مقام و به زائرین و گریه کنندگان آن حضرت این همه اجر و ثواب بدهد نباید تعجب کرد. چون خدا که خداییاش را نمیتواند به سید الشهداء علیه السلام بدهد اما در ازای آن، این همه مقامات به او داده است.
وقتی شخص عرب این مطالب را فرمود، از نظر سید بحرالعلوم غائب شد و بعد ایشان متوجه میشود که آن سید عرب امام زمان علیه السلام بوده است.
📚 امام زمان و سید بحر العلوم.