🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_سوم
#گاندو
آقای عبدی: بله متاسفانه همیشه بهترین و پنهان ترین پوشش واضح ترین پوشش هست
محمد :بدین ترتیب ما اینجوری نمیتونیم کار رو پیش ببریم باید پرونده رو ب ی سمت دیگه ببریم
بچه ها امشب رو استراحت میکنیم تا ببینیم چیکار میشه کرد
بچه ها امشب دو دسته شید ی دسته امشب برید خونه دسته دوم فردا شب
رسول و محمد که دلشون واسه زناشون ی زره شده بود تحمل نکردن و همین امشب رفتن
سعید هم اتفاقاً همین امشب تولد بابای سعید بود برای همین رسول محمد و سعید و فرشید رفتن خونه
عطیه همسر محمد ی یک هفته یی بود که متوجه شده بود بار داره برای همین عزیز و عطیه از شوق هنوز هیچی نشده رفته بودند سیسمونی خریده بودن
محمد میخواست سوپرایز کنه عزیز و عطیه رو
خیلی بی سرو صدا وارد حیاط شد و دید کمد و تخت خواب و ویترین یه گوشیه حیاط هست و روش مشنبا کشی ه شده رفت زیر مشنبا
عطیه وارد حیاط شد که رخت هارو ولو کنه که یک دفعه جیغی کشید که محمد ترسید سری اومد بیرون ببینه چی شده عزیز هم از هولش زودی اومد بیرون که یک دفعه محمد رو دید عصبانی به محمد گفت این چه وضعشه ی وقت فکر نمیکنی بچش بیوفته
محمد باتعجب گفت :بچهههههه؟😳🤩
@RRR138
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_چهارم
#گاندو
عزیز عطیه رو برد خونه محمد از خوشحالی رو پاش بند نبود زنگ زد خواهر شینا رو دعوت کرد که شب برن خونشون و ب همشون شام داد انقدر خوشحال بود که حتی یادش رفته بود خستگیش رو
............
رسول کلید انداخت تو در و خیلی آروم وارد خونشون شد خواست بره تو اتاقش که دید زهره نشسته رو سجادش و داره گریه میکنه
زهره :خدایا برای همه چیز شکرت اما ازت خواهش میکنم به حضرت فاطمه زهرا قسمت میدم که رسولم رو از نگیر ازت خواهش میکنم 😭😭😭😭
تو حال خودش بود که رسول صداش رو صاف مرد
زهره ی دفه برگشت وقتی دید رسوله خیلی خجالت کشید اولش رسول گفت
رسول:😂هیچ وقت گریت رو ندیده بودم
زهره :مگه تو اصلا خونه میای که بخوای گریم هم ببینی
رسول با کمی شیطنت :هی آروم برو ماهم برسیم خانمی اولنم من مجبورت نکردم زنم شی 😎 دومن خودت قبول کردی سومن کیو دیدی با شکم گشنه دعوا کنه 😉
زهره:😂اتفاقا امشب ی حسی بهم میگفت که شام بپزم صبر کن برم داغ کنم غذارو
رسول :😃واای آخ جون داشتم دست پختت رو یادم میرفت حالا چی پختی قورمه سبزی؟
زهره:نخییر ! اوملت 😂
رسول :ی جوری گفتی آشپزی کردم گفتم چی پختی
زهره : حالا قهر نکن شوخی کردم قیمه درست کردم
.............
زهرا (خانم مرادی)خیلی سخت سر گرم کارش بود جوری که متوجه داود نشد
داود اومد و دم میز زهرا ایستاد
داود : ببخشید یک لحظه وقت دارید ی کاری باهاتون داشتم
خانم مرادی:ع بله بفرمایید ببخشید من اصلاً متوجه شما نشدم
داود :اگه مایل باشید بریم تو محوطه آخه چیزه راستش
خانم مرادی:باشه موافقم
داود و زهرا رفتن داخل محوطه سایت
داود: ببخشید خانم مرادی ی عرضی داشتم
خانم مرادی: بفرمایید
داود :راستش راستشو بخوابد چیزه ......
پ.ن:یعنی داود با زهرا چیکار داره ؟🤨
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635
لطفاً نظراتتون رو در رابطه با رمان پرواز
در ناشناس پرواز قرار بدید
گــــاندۅ😎
۱-به شرط صلوات 💞 ۲-بله این چهارمین رمانم هست و هنوز انقدر ها تجربه کسب نکردم 💞 ۳-خدارو شکر که راضی ه
هرچی مرامت هست ،به نیت تعجیل در ظهور امام زمان (عج)