💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_10 رسول: _احمد سهرابی نیا..... همون طور که می دونید ۲۸ساله است.... تو رشته مبارزه با مفاسد اقتصادی درس خونده... با اقا محسن یه دانشگاه بودن از اونجا با هم اشنا شدن... بقیه اش رو خودتون می دونید... ایمیل رو چک کردم. مورد مشکوکی نبود. اما تو قرار هاش یه قضیه هست... اونم در حد رد و بدل کردن یه فلش... چشمم روی تلفنم که بی صدا زنگ می خورد ثابت ماند.. تا جواب بدهم تماس قطع شد.... ۲۶ تماس از دست رفته... در دلم اشوبی به راه افتاد... نگاهی به اقای عبدی کردم. تلفن روی میزم زنگ خورد... _جواب بده سریعتر رسول. تلفن را برداشتم.. _بله؟؟؟ _رسوللللل.....چرا گوشیت رو گذاشتی بی صداااااا _شرمنده...داشتم با اقای عبدی حرف می زدم...چی شده مگه؟؟ _آقا محمددددد... داوود: کم مانده بود همانجا سکته بزنم. زمین خون بود.. خون قرمز و تازه اقا محمد نبود... صدایی از پشت در امد... همین که داخل اتاق شدیم و در را بستیم چشممان به اقا محمد و مردی خورد که روی زمین افتاده بود... هی نی کشیدم..... چاقویی میان ان دو افتاده بود... تیزی اش نصیب کدام یک شده بود خدا می داند... اقا محمد را که به صورت روی زمین افتاده بود برگرداندم.... فریاد زدم... _فرشیییییید....دکتر رو بگو بیادددد.... جان من زود باش... نگاهم را به صورتش دادم... به چشمان نیمه بازش.. نفس نفس میزد.. فریاد میزدمممم... _سعیدددد....برید کمک بیارییید...حساممممم... _محمد جانم....ارومممم باش... _نــــــ...فــــــ...سم.... دستش را بالا اورد... در دستانم فشردمشان... سرد بود. _گفــــــ....ته....بودم...مونـــــ...دنم...به...صلا....ح....نیــــــ....ست... _می دونم....حرف نزن داداش... اشتباه کردیییم.... _حــــ....لال...کنـــــ....ین.... از درد دستانم را چنگ می زد... پوستم خراش برداشته بود.... یک لحظه سرم را به سمت در برگرداندم... دستم از دستش لیز خورد... افتاد... همان لحظه تمام بدنم به لرزه افتاد.... چشمانش را بسته بود... پرستار رسید.... شاید دیر... دیرتر از دیر.... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16367051916456

پارت جدید🔪

دعایت امروز مستجاب است... سر به سجده بگذار.. وقتش رسیده... مگر چند روز در هفته دلت به سمت جمکران پر می کشد.... عهد کن... با غریب الغربا... عهد کن به یادش بمانی و در عوض او برایت اقایی کند.... معامله ی منصفانه ایست.. نه؟ انتظار در مقابل انتظار... او هم منتظر است.. منتظر تلنگری در دل... تلنگری در ذهن... تکانی به خودت بده.. منتظر است... بیشتر از تمام انس و جن... بیشتر از این منتظرش مگذار💔 #فاطمه_زهرا @RRR138

استوری جدید مجید نوروزی🙃❤️ تبریک به همگی😁😎 تیم ملی ایران ، ۲-۱ از لبنان برد😍❤️ آقای نوروزی دمِ یا دمه؟؟😂😂 اَی عجب😂😶💔 #گاندو @gando12

می گن هر موقع مجید به دیواری تکیه داد....دستش را در جیبش گذاشت و عینک به دهان به افق خیره شد.... سردشه...😂 والا😂 از بس این مجید رو با هواکش دیدیم😐😂🔪 راستی میگم اون عینک واقعا مشکوکه🧐 اصلا لباسش هم مشکوکه... مطمئنید با کس دیگه ای اشتباه نگرفتید🤨 از پشت صحنه دارن اشاره می کنن که خودشه و به احتمال زیاد عکاس همون دختره اس🤭 غیرتی نشو😂 مهم اینه که مجید رو با کس دیگه ای اشتباه نگرفتن😂😃 و مهم تر از اون این که عاشق نشده😬🤫 موفق باشی داداش مجید😄🤣 تــــــامام #فاطمه_زهرا @RRR138

قبرت کنده است دختر جون🤨🔪 اقا محمد چرا می خنده🤨🤧 چرا مشتش رو گذاشته رو قلبش🧐 چرااااااااااا😬 دختره چرا نیگاش میکنهههههه😐 صبر کن ببینم از پشت صحنه می گن مشتش طرف راسته😌 به احتمال زیاد میخواد با مشت بزنه ناکارش کنع😂🤣 راحت باش داداش طرف راست اشکال نداره😃😂 تــــــامام #فاطمه_زهرا @RRR138

وایی نه

طوفانی در راه است🔪🤧 #فاطمه_زهرا

با تو خوشم محمدحسن پویانفر #haj_ghasem @RRR138

مداحی زندگی زیباست اما شهادت زیبا تر است سید رضا نریمانی #haj_ghasem @RRR138

سلام سلام اومدم با یه پست دیگه از داداش علی😁 پس که اینطور🤨😂 ترکیب آبی و قرمز🧐 نه خوشمان آمد🤪 فقط بپا با کله نخوری تو صخره تو گاندو ۳ بی داوود شیم😬🤕 امیدواریم که عکاس این عکس اون خانم اسمشو نبر نباشه🤣 والا😒 خب شما برو به برف بازیت برس زیاد مزاحم نشم🙄 آها یه چیز دیگه😶 میگم دوباره دهقان فداکاریت گل نکنه بدبختمون کنی ها🤧🤐 موفق باشی اقای جیمز باند🤭 تـــــــامام #فاطمه_زهرا @RRR138