eitaa logo
گــــاندۅ😎
340 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤞🏼🇮🇷 📲 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ کپـــی با ذکـــر صلوات حلالت رفیق🙃🍃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤞🏼🇮🇷 📲 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ کپـــی با ذکـــر صلوات حلالت رفیق🙃🍃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ کپـــی با ذکـــر صلوات حلالت رفیق🙃🍃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
انچه در پارت بعد میخوانید: _چرا بیمارستان؟😕 تازه فهمیدم چه شده..😓 خون بود که از زخمم میجوشید😣 مقنعه را از زمین چنگ زد😔 با گریه چشمانش را مالید😢 به مچ دستم گره زد..💔 بعد نیم ساعت تازه میخواستند عملیات کنند...⛓😦 باورم نمیشد😱 سیلی😨 حتی حسرت یک داد و ناله را دریغ کرد😖💔
گــــاندۅ😎
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ سعید: _آقا همین الان از ناجا استعلام گرفتم تو بیمارستان......درگیری به وجود اومده رسول هم زنگ زد گفت _الان اونجاست رسول؟ _بله... _عملیات نجات شروع شده؟ _فعلا نتونستن موقعیتو برسی کنن... _نگران نباش کارشونو خوب بلدن _از این میترسم رسول کنترلش رو از دست بده درگیر شه _باید رو پرونده خودمون تمرکز کنیم فقط تو و فاتح برید گزارش لحظه به لحظه بدید تو کار نیروها هم دخالت نکنید _چشم با عجله و دور از چشم بچه ها و با فاتح رفتیم سمت پارکینگ سوار موتور شدیم... به مقصد بیمارستان وقتی رسیدیم بیمارستان، نیرو های ویژه تازه آمده بودند کارت شناسایی ام را نشان دادم _شما اینجا باشید...نیاز شد خبر میدیم... داخل محوطه چرخ میزدیم درهای ورودی از تو قفل شده بود با خودم درگیر بودم _چرا بیمارستان؟ اصلا برای چی و به چه هدف درگیری؟ رسول: دستم را محکم روی پایم فشار دادم تازه فهمیدم چه شده... نامرد قمه را هرچه توان داشت در ران پایم فرو کرده بود... خون بود که از زخمم میجوشید نگاهی به زینب کردم سمت چپم... با دستان لرزان همانطور که دخترک را در آغوشش فشرده بود مقنعه را از زمین چنگ زد و روی سرش درست کرد.. اشاره ای کرد که آرام باشم. لبخند تلخی به صورتش زدم. خداراشکر فعلا آنها درگیر بستن درهای ورودی و چک دوربین ها بودند با تمام دردم برای ارام شدن دخترک آغوشم را باز کردم... از زینب دل کند و روی پای راستم نشست.. درحالی که موهای مشکی سرش را نوازش میکردم صورتش را سمت خود برگرداندم _اسمت چیه خوشگل خانوم.. با گریه چشمانش را مالید _نازنین....زهـ...را... _به به چه اسم قشنگی...مامان بابات کجان عزیزم؟ _با...عموم.... اومدم... به جایی اشاره کرد.. نگاهم رفت سمت جایی که با دستان شریف و کوچکش نشان میداد... مردی در اتاق مقابل پذیرش روی زمین افتاده بود و از سینه اش خون می آمد... سرش را بوسیدم... دقت کردم اصلا شبیه اراذل و اوباش نبودند لحجه عربی داشتند از ما که دور شدند... زینب با باندی که روی زمین افتاده بود زخم پایم را محکم بست... لبم را به دندان گرفته بودم. بعد از ان تکه ای نواری از لباس سفیدش پاره کرد و به خون سرش کشید... تعجب کرده بودم.. ارام گفت _دستتو بیار جلو همان کار را کردم پارچه را که حالا قرمز شده بود به مچ دستم گره زد.. دلم لرزید از رفتارهایش.. اشک چشمش را با گوشه مقنعه اش گرفت _نگران نشی ها...من حالم خوبه فقط کاری نکن که بی رسول شم... سرم در حد انفجار درد میکرد... کاغذی را از جیب لباسش در آورد و روی پایم گذاشت.. _این قضیه که تموم شد اینو باهم میخونیم بزار تو جیب لباست.. لبخندی به مهربانی اش زدم... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16420916486234