🌺🌺🌺🌺 شاید 🌺🌺🌺🌺
#پارت_سوم
#گاندو
برگه تحقیقم رو گذاشتم رو میز احمدلو و خداحافظی از بچه های کلاس کردم و رفتم
مامانم زیاد برای مدرسه خرج میکرد وسیله های ورزشی و ...
زیاد میگرفت به جاش مدیر هوام رو داشت
از پله ها پایین رفتم که دیدم مدیر جلوی درب اتاقش ایستاده سلامی کردم و داشتم از سالن خارج میشدم که صدام کرد برگشتم به سمتش
پانیز:بله خانم
قربانزاده :یک دقیقه بیا دفتر من
پانیز:ام خب بیشتر از پنج دقیقه نشه لطفاً
قربانزاده:بسیار خب
رفتم داخل دفتر مدیر
قربانزاده: خب پانیز جان مادرت گفت که داری از ایران میرید درسته ؟
پانیز:خب بله درسته
قربانزاده: چه کشوری ؟
پانیز:آمریکا
قربانزاده: آه عزیزم دلمون برات تنگ میشه یادت نره مارو هاا وطنت
نگاهی به ساعتم کردم و لبخندی زدم و گفتم :ممنون بابت توصیه تون فکر کنم دیرم شده
لبخندی زد و گفت :برو عزیزم
از جام بلند شدم و به نشانه تشکر سری خم کردم و از دفتر خارج شدم سوار ماشین شدم
پانیز:سلام آقا ابراهیم
ابراهیم: سلام دخترم بپر بالا که دیر شده