🖤حجاب یعنی...........
💫حجاب یعنی
دختر سیبی است که باید از درخت
سربلندی چیده شود، نه در پای علفهای هرز.
💫حجاب یعنی
هنر پوشاندن، نه پوشیدنی که از نپوشیدن بدتر است.
💫حجاب یعنی
دارای حریمی هستم که هرکسی
به آن راه ندارد.
💫حجاب یعنی
زادهی عصر جاهلیت نیستم.
(وَلَاتَبَرَّجُنَتَبَرُّجَالْجَاهِلِیَّة...۳۳‐احزاب)
💫حجاب یعنی
لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی
ارزش بَعضیا.
💫حجاب یعنی
حاضر نیستم برای پرنگ شدن
هزار رنگ شوم.
💫حجاب یعنی
هر ڪسی لایق دیدن زیباییهای
من نیست.
💫حجاب یعنی
آزاد بودن از زندانی به نام :
"نظر دیگران"
💫حجاب یعنی
پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن!!
نه فقط سر.
💫حجاب یعنی
بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا.
💫حجاب یعنی
من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی.
💫حجاب یعنی
زرهی در برابر چشمهای مریض.
💫حجاب یعنی
یک پیله تا پروانه شدن.
💫حجاب یعنی
احترام به حرمتهای الهی.
💫حجاب یعنی
طعمه هوسرانی کسی نیستم.
💫حجاب یعنی
به جای شخص، شخصیت را دیدن.
💫حجاب یعنی
من یک انسانم نه یک وسیله.
💫حجاب یعنی
خون بهای شهیدان.
💫حجاب یعنی
حفاظت از زیبایی.
💫حجاب یعنی
حفاظت از امانت خدا.
💫حجاب یعنی
صدفی بر گوهر وجود.
💫حجاب یعنی
محتاج جلب توجه نیستم.
💫حجاب یعنی > نماد هویت انسانی.
💫حجاب یعنی > زن والاست نه کالا.
💫حجاب یعنی > اثبات تقدس زن.
💫حجاب یعنی > مراقبت از تقوا.
💫حجاب یعنی > اعتماد به نفس.
💫حجاب یعنی > مبارزه
#حجاب🖤
#حجاب_یعنی…
•᳡منتظرانظهورولیعصر
#ناشناس
سلام🌿
به علت شروع امتحانات فعالیتمون کم شده ولی در کل فعالیت داریم.🌸
•᳡منتظرانظهورولیعصر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت دهم
عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟
- هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم...
زد به بازوم : خیلی دیونه ای
- حالا با کی میخوای بری ؟
عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت
- باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم
عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟
- نه ،فردا میرم
عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش
- الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم
فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای .
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،و منتظرن تا کارهای ثبت نام رو انجام بدن
ثبت ناممو زود انجام دادم، انتخاب واحدامو هم کردم،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸ بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر بره ،
کارامو که انجام دادم رفتم خونه
لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمی اومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که واسه شام غذای خوب درست کنم
ساعت ۹ شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتمن میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا بابا بیا دم در - کلید ندارین مگه؟
بابا رضا: دارم بیا کارت دارم دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت به من چشمک میزد
بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت
پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم...
بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه
شامو که خوردیم...
به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد..
#نگاه_خدا
#رمان
کپی حرام❌
•᳡منتظرانظهورولیعصر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت11
شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود)
- الو عاطفه خوابی؟
عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم
- دیوووونه حتمن داشتی خواب منو میدیدی
عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ( انگار خوابش پرید)
عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟
عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین رفیق
عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر
یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم
با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان
صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم
لباسمو پوشیدو کیفمو برداشتم رفتم پایین
نشستم یه کم صبحانه خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم
ماشینو کنار دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه
کلاس هامرو پیدا کردم .کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگا مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه.
تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست
- الو ( با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷ سالشه ،خاله سودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه )
- واییی ساناز توییی؟ خوبی؟
ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه
- مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟
ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم
شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله سودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی کن از خاله
ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعن فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود
خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق - اره گلم
ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟
- میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده
ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم
ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟
- قربونت برم یه همه سلام برسون
خدا نگهدار
راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا
بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود ،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم ،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه
ساعت ۱۰ شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون
بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟
- منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم
بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبم رو میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا( همون طور که چشمش به تلوزیون بود )
بابا رضا: جانم
- میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم
( بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من): برای چی میخوای بری؟
- خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخونم، پیشرفت کنم
بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم
بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟
- بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
#نگاه_خدا
#رمان
کپی حرام❌
•᳡منتظرانظهورولیعصر
#نگاه_خدا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت12
بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری
- چه شرطی؟
بابا رضا : اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی میتونی بری بابا این حرف و گفت و بلند شد و رفت
الان اینو چیکارش کنم
تا صبح فکرم درگیر بود چیکار کنم بابا راضی بشه
که خوابم برد
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
عاطفه بود - هااا...
عاطی: سلامت کو،رفتی دانشگاه بی ادب شدی؟ - ول کن عاطی اصلا حوصله ندارم
عاطی: بیخود ،من به خاطر جناب عالی اومدماااا
پاشو بیا دنبالم بریم بیرون - عاطی بیخیال خواب میاد.
عاطی: پس دیشب تا صبح کارت چی بود حاج خانم
- داشتم فکر میکردم
عاطی: عع میزاشتی من هم می اومدم کمک باهم فکر میکردیم ( خوابم پرید): عع راست میگی ،الان میام دنبالت
عاطی: خدا شفا بده
تن تن لباسمو پوشیدمو رفتم دنبال عاطفه
- سلام دوست عزیززززم ...
عاطی: چیه مهربون شدی
- عع یه بارم میخوایم مثل دخترای مودب حرف بزنیم نمیزاریااا
عاطی: آخه بهت نمیاد ...
- کجا بریم حالا؟
عاطی: اول گلزار - هیچی باز شروع شد ،عاطفه جان از جون اون شهیده بیچاره چی میخوای،بابا
رسیدیم بهشت زهرا ،عاطفه رفت سمت گلزار منم رفتم سمت قبر مادرم
نشستم کناره سنگ قبر : میبینی مامان ، میخوام زندگی هم کنم نمیزارن ،مامان جون نمیشه بری تو خواب بابا ازش بخوای که منصرف بشه از ازدواج من...
حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ،
دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنار...
- سلام برادر،ببخشید این دوستمون شما را کلافه کرده.
عاطی: عع سارا بس کن زشته
- چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا کرد
عاطی: دیوونه،لازم نکرده ،بریم...
- من خواستم کمکت کرده باشم تا زودتر به آرزوت برسی
عاطی: بی مزه
(سوار ماشین شدیم رفتیم پاتوق همیشگی )
- عاطی کمک میخوام
عاطی: باز چه گندی زدی
- یه جور میگی که انگار همش در حال خرابکاری ام که
عاطی: نه اینکه نیستی ....
حالا بگو چی شده !
- میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره
عاطی: اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم دست حاجی درد نکنه که نمیزاره
- عع مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا درسمو ادامه بدم ،تازه خاله هم اونجاست و هوامو داره.
عاطی: وااایی شوخی نکن
- نه بیکارم دارم اراجیف میافم
- بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم
عاطی: این دیگه مشکل توست کاری از دست من برنمیاد.
( کیف مو برداشتم پرت کردم سمتش) خیلی دیونه ای ،من چی میگم تو چی میگی
عاطی: سارا جان من چکار می تونم بکنم خب.
- من میگم نمیخوام شوهر کنم تو داری دنبال میگردی برام راهکار پیدا کنی؟
عاطی: من دیگه تا همین اندازه مخم کار میکرد بیشتر از این دیگه شرمنده - پاشو پاشو بریم ببینم چه گلی به سرم بگیرم
عاطی: وایستا هنوز شیر موزم تموم نشده - اه زود باش
عاطفه رو رسوندم خونه شون رفتم خونه اصلا حوصله هیچ چیزیو نداشتم رفتم تو اتاقم
واسه شامم بیرون نیومدم
تو فکر این بودم چیکار کنم ،به ذهنم رسید به ساناز زنگ بزنم - الو ساناز !
سهیل : سلام سارا خانم خوبی؟
- سلام آقا سهیل خوبی؟ خاله خوبه؟
سهیل : مرسی تو خوبی ؟ شرمنده ساناز خوابیده من گوشیشو برداشتم - خیلی ممنوم ،اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین
سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین
اه که چقدر از این پسره بدم میاد
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ؛
صبح ساعت ۸ کلاس داشتم
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم
اماده شدم رفتم از پله ها پایین دیدم میز صبحانه آماده اس ،صبحانه رو خوردم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
کپی حرام❌
•᳡منتظرانظهورولیعصر