👇جوانی موبایلش را که کنار قرآن گذاشته و یادش رفته بود با خودش ببرد. وقتی از منزل بیرون رفت " قرآن سوالی از موبایل میکنه "
* چرا اینجا انداختنت ؟
📱موبایل : این اولین بار است که منو فراموش میکنه
📖 قرآن : ولی من را که همیشه فراموش میکنه
📱موبایل : من همیشه با اون حرف میزنم ، اونم با من
📖 قرآن : منم همیشه با اون حرف میزنم ولی اون نه گوش میده و نه با من حرف میزنه *
📱موبایل : آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم ...
📖 قرآن : من هم پیام و بشارتهایی دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم می کنند*
📱موبایل : از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضرر باز هم منو ترک نمیکنه ...
📖 قرآن : ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم ها هستم با این همه درمان ، از من دوری میکنه
📱موبایل : از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه
📖 قرآن : من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه ...
در این بین صدای پای جوان آمد که " موبایلم یادم رفته "
📱موبایل : با اجازه شما ، اومد منو ببره ، من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه ...
📖 قرآن : من هم قیامت به خدایم شکایت میکنم و عرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذوا هذا القران مهجورا "
😭🥺💛
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
دوستان از امروز شروع میکنیم و کتاب
«سه دقیقه درقیامت» رو بصورت تایپی
در کانال میزاریم روزی 3پارت 2پارت
صبح و 1پارت شب
با تشکر از حمایت های شما عزیزان☺️🌸💜
«سه دقیقه در قیامت»
«گذر ایام»
پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم. راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دلم ماند.
اما از آن روز،تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام میدادم.می دانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر موفق بودند. لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم. وقتی به مسجدمی رفتم،سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند.گفتم:من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم.من میترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید!
چند روز بعد،با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم. با سختی فراوان،کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد،قبل از ظهر پنجشنبه ،کاروان ما حرکت کند. روز چهارشنبه،با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمده ام. قبل از خواب دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم. نمیدانستم که اهل بیت ما
هیچگاه چنین دعایی نکردند.آن ها دنیا را پلی برای برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد.نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او ازجا بلند شدم.باادب سلام کردم.
ایشان فرمود:با من چه کار داری؟چرا اینقدر طلب مرگ میکنی؟هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم. اما با خودم گفتم:اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم ازاو می ترسند؟!
می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند.التماس های من بی فایده بود.با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم.
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم .راس ساعت 12ظهر بود.هواهم روشن بود!موقع زمین خوردن ،نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.درهمان لحظات از خواب پریدم. نیمه شب بود می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیدا درد میکرد!!
خواب از چشمانم رفت.این چه رویایی بود؟
واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم!؟ایشان چقدر زیبا بود!؟...
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
داستان کوتاه و آموزنده♣️
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد...😇
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت🧐
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: 📝
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد ...🌈
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N