#تــݪنگـــرامــروز
رفقاغـیبت نکنیم و نشنویم⛔️
نکنه روز قـیامت اثرى از ڪارهاى
نیڪمون نباشه!
و ثوابهامون برہ در کیسهی اونایی
ڪه غیبتشون و ڪردیم ↯ ↯↯
تمرین کنیم #ڪمترحرف بزنیم.
↬♡ʲᵒᶦⁿ↷
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
پسرهعکسازخودشگذاشته...
دخترهزیرشکامنتمیذاره:
+وایبرادرشماچقدرشبیهشهدایی😍
-ممنونخواهرم،ایشالاشماهمشهیدبشید☺️
+بااینهمهگناه؟!😭
-درستمیشهخواهر...😊
+چجوریآخه...؟!😔
-بیاپیوی...!!
{فردایهمونروز...^^
+حالِآقاییمنچطوره..؟!🙊
-خوبمتاوقتیخانومیمخوبباشه😘
|من :😐
| شهدا:😒
| شیطان:😳
|امامزمان:😔💔
#کجایکاریم ؟!
از برادر شروع میشه تا برسه به آقایی،خانومی حواسمان باشه خیلی
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
00:01
💕أللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّڪَالْفَرَجْ💕
یھآرزوڪن😌✨
قبلخوآبوضویادتنرھ🌿
شبتدرپناهآقاصاحبالزمان🌸
اذکار روز #دوشنبه 🔖
📌 یا قاضی الحاجات ⇜ ۱۰۰ مرتبه
📌 یا لطیف ⇜ ۱۲۹ مرتبه
#منتظرانظهورولیعصر✨
وچه زیباست سیاهی چادر شما…🖤💫
نمی دانم این چه حسی بوده که
چادر شما به من داده…💕🌼
اما می دانم که با دیدن آن…
امید.. قوت قلب... و آبرو..
می گیرم.🌸🔖.
باور کنید چادر شما نعمت است🍃😌
قدر این نعمت را بدانید🔹🦋
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 #زندگی_احسان 🌸
#پارت3
🍃🍃 احسان باورش نميشد.
شب دوشنبه بود و مادر احسان مثل هميشه خسته از بيرون اومد خونه.
همينطور که داشت لباساي بيرونش رو درميوورد و نوشيدني از توي يخچال برميداشت، بدون اينکه به احسان نگاه کنه گفت:
راستي يادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بياد تهران خوابگاه بگيره، اين ترم خوابگاه گيرش نيومده و خالت خواسته بياد خونه
ما چند ماهي بمونه تا ترم آينده ببينه چي ميشه.
آخر هفته ميادش.
اتاق بالکني رو مرتب کن، رسيد بره اونجا.
جمله آخر مادر با بيرون رفتنش از آشپزخانه همزمان شده بود، بدون اينکه حتي يه نگاه به احسان بندازه و چشم هاي گرد شده احسان رو
ببينه و يا حتي نظرش رو در مورد اين موضوع بپرسه.
مادر از آشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره.
گلوي احسان خشک شده بود و اونقدر توي فکر رفته بود که پنج دقيقه اي بود دهانش باز مونده بود.
خشکي گلوش باعث شد سرفه اي کنه و به خودش بياد.
افکارش که توي پنج دقيقه به صدجا خطور کرده بود رو متمرکز کرد.
با وجود رخوتي که توي پاش احساس ميکرد، بلند شد و به سمت يخچال رفت تا نوشيدني بخوره و گلويي تازه کنه.
⁉️احسان باورش نميشد.
اومدن سارا به خونه اونها!!
اونم توي اتاق بالکني!!!.....
يک ساعتي گذشت تا احسان تونست خودشو جمع و جور کنه.
گوشه اتاق روي تخت کز کرده بود و به بالکن اتاقش خيره شده بود.
مادر گفته بود بايد اتاق بالکني رو مرتب کنه تا آخر هفته سارا براي چند ماه بياد و اونجا ساکن بشه.
يعني اتاقي که چسبيده به اتاق احسان بود و از بالکن بيرون به هم راه داشت.
احسان توي ذهنش يه مروري روي کل خونه کرد تا ببينه ميتونه جاي ديگه اي رو براي سارا پيدا کنه؟
خونه اونها دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشويي که طبقه بالا بود،
از اتاق هاي پايين جدا ميشد.
طبقه پايين هم که علاوه بر سالن پذيراني و اتاق نشيمن دو اتاق خواب داشت.
يکي اتاق خواب مادر و پدر احسان و يکي اتاق کار بابا.
البته اسم اتاق کار رو بابا روي اتاق پاييني گذاشته بود.
اما کاربرد اصليش براي موقع هايي بود که مامان و بابا با هم قهر ميکردند و بابا شبا اونجا ميخوابيد.
احسان با خودش فکر کرد يقينا نميتونه پيشنهاد اتاق پاييني رو براي سارا بده.
چون چند سالي بود دعواهاي مامان و بابا زياد شده بود و خيلي اتفاق ميفتاد که باهم قهرکنند و شبها توي دوتا اتاق جدا از هم بخوابند.
اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزينه مناسبي نبود.
چون به راحتي ميشد از توي بالکن اتاق کناری بهش ديد داشت.
اين باعث ميشد احسان ديگه توي اتاقش احساس راحتي نکنه و حتي ديگه نتونه مثل قبل از بالکن اتاقش استفاده کنه.
آخه يکي از قفس هاي تنهايي احسان همين بالکن بود که وقتي ميخواست از سر و صداي دعواهاي مامان و بابا فرار کنه به اونجا پناه
ميبرد و مثل بچه گي هاش دونه دونه ستاره هارو ميشمرد.
اما برعکس .
بچه گيها که هميشه بزرگترين ستاره رو مال خودش ميدونست،
الان کوچيکترين ستاره آسمون رو احسان صدا ميکرد.
يک ساعتي توي همين افکار بود که يه فکري به ذهنش خطور کرد....
فکري که شايد ميتونست بهش کمک کنه...
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N