eitaa logo
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
123 دنبال‌کننده
879 عکس
305 ویدیو
22 فایل
🎀﷽🎀 در خواست ها و سخنان ناشناس☘️ https://harfeto.timefriend.net/16377522366263 ‌ آیدی خادم اصلی⇦ @FZM_313 ‌‌‌‌‌ ‌کانال شرایط💐 @Xeeeeee همسایمونه: @sss_ir ‌‌‌ ‌لطفا لفت ندید⃢🌺 💐زیادمون کنید🌈 ‌ ‌ڪاناݪ ۅقف امام زمان اسٺ…♡ 300⇦⇦⇦🏃🏻‍♀️⇦⇦⇦240
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمت‌به‌نامحرم‌میافتہ ؛ اگہ‌خوشت‌نیاد‌ مریضی ! ولی‌اگہ‌خوشت‌اومد ؛ همون‌موقع چشمتوببندسرتو‌بندازپایین ؛ بگو . . (:🌸'-! یعنی‌داری‌به‌خدامیگی ؛ خدایا (: من‌تورومیخام ؛ ایناچیہ ؟! اینادوست‌داشتنی‌نیستن . . ! [🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
بیاید جورے زندگے ڪنیم ڪه اگہ آقا مارو دید نگہ: عہ فلانے توعم ...💔؟ ما باید باعث لبخند آقا باشیم نہ دلیل گریہ هاش(:! 🚶🏻‍♂ [🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 🌸 🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين منتظرم. احسان نميدونست چي بايد به مادرش بگه که دروغ نشه. از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بود، نگذاشته بود مادر و پدرش از اين موضوع مطلع بشند. حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودش به اتاق ميبرد تا بتونه راحت براي نماز صبح وضو بگيره. نميخواست مجبور بشه براي مخفي کردن اين موضوع، به مادرش دروغ بگه. بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، احسان فکري به ذهنش خورد و از اتاقش خارج شد. همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي احسان رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله. احسان ميخواست سرشو بالا کنه و جوابي بده که وقتي نگاهش رو بالا آورد، منصرف شد و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفت. ⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که احسان شرم کرد بايسته و پاسخش رو بده. دامني که پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ... شال روي سر ساراهم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدر احسان بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه هم نبود. احسان روبروي درب اتاق مادر ايستاد، چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد. مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش. احسان بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شد مادرش نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفت:کاريم داشتيد؟ مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله احسان بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد: تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهرتاحالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!! فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل ميکردم، ميومدم خونه... مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و.... [🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 🌸 🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام... اين رو سارا با صداي بلند از توي سالن گفت و موجب شد مادر احسان سکوت کنه. پدر احسان هم که نيم ساعتي بود، اومده بود خونه، ادامه داد: انگار حرفاي مادر و پسر نميخواد تموم بشه. پدر احسان مجدد باصداي بلند، مادر احسان رو صدا زد: مرجان بيا که دخترخواهرت خيلي گرسنست. و مجدد مشغول کشيدن پيپش شد. مرجان عطرش رو زد و از پشت آينه بلند شد. از کنار احسان که رد ميشد گفت: براي شام که اومدي از دل دخترخالت درمياري و از اتاق خارج شد. احسان هم دنبال مادر از اتاق بيرون اومد، اما واقعا دلش نميخواست بره سر ميز شام. پدرش رو ديد که توي سالن مشغول کشيدن پيپ بود. سلام کرد و رفت کنار پدرش روي کاناپه نشست. شايد بتونه به بهانه پدر، دقايقي از نگاه هاي مادرش دور بشه. بعد از دقايقي مادر، احسان و پدر رو براي شام صدا زد. سرميز شام احسان همچنان ساکت بود. اما مادر دست برنميداشت و مدام از اشتباه احسان ميگفت و کارش رو به نحوي توجيه ميکرد. مدام هم احسان رو نگاه ميکرد بلکه اونم چيزي بگه اما احسان ساکت و سربه زير شام ميخورد. بعد شام احسان به سمت اتاقش ميرفت که احساس کرد کسي پشت سرشه. سارا بود که قدم به قدم داشت دنبالش ميومد. وقتي متوجه حضور سارا شد، سريعتر قدم برميداشت اما سارا هم سرعتش رو بيشتر کرد تا کنار احسان قرار گرفت و گفت: دلم نميخواست خاله بيشتر دعوات کنه، براي همين بهونه شام رو آوردم. منتظر بود احسان پاسخي بده، اما احسان چيزي نگفت. سارا که باز دلخور شده بود، ادامه داد: احسان تو چرا اينقدر عوض شدي، بچگي اينطور نبودي. احسان اينبار سکوتش رو شکست و گفت: اون بچگي بود، ما ديگه بزرگ شديم. اين جمله رو گفت و داخل اتاقش شد. يکماهي از حضور سارا توي خونشون ميگذشت که يک اتفاق تازه، تمام وجود احسان رو لرزوند.... این داستان ادامه دارد و از فردا شب حساس تر... [🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 🌸 🍃🍃توي يک ماه گذشته احسان خيلي اذيت شده بود. انگار يکسال طول کشيده بود. سارا که وضعيت خونه خاله رو ديده بود، يعني اينکه خاله و شوهرخاله صبح تا آخر شب نيستند و اصلا براشون خيلي مسائل اهميت نداره، باعث شده بود از اونچه که هست جسورتر بشه و حتي براي مادر احسان بخواد جاي يه دخترباشه. باهاشون به مهموني ها و پارتي ها بره و دنياي جديدي رو در رفاه و آسايش تجربه کنه. اما اينها مسائلي نبود که احسان رو اذيت کنه، اون اصلا به سارا ذره اي حسادت نميکرد. اونچه اذيتش ميکرد رفتارهاي سارا بود. سارا روز به روز راحت تر توي خونه لباس ميپوشيد. روسري رو که همون چند روز اول کنار گذاشت. بعد از اون هم... احسان هر کاري ميکرد نگاهش به سارا نخوره نميتونست. چون سارا به عمد به اون نزديک ميشد و باهاش به هر بهانه اي شوخي ميکرد. چند باري هم دست دراز کرده بود که با احسان تماس داشته باشه، اما احسان سريع ازش فاصله گرفته بود. اين شرايط باعث شده بود احسان به غير از مواقع ضروري از اتاقش خارج نشه. و وقتي از اتاق خارج ميشه، کاملا سرش رو زير بندازه. تمام اين لحظات فقط به خودش دلداري ميداد که احسان! صبر کن. اين يه امتحانه، فقط چندماه بايد صبر کني تا ترم جديد دانشگاه شروع بشه و سارا به خوابگاه بره. اما اونشب با اومدن مادر احسان به اتاقش، تمام اميدش نااميد شد. يکساعتي بود که پدر و مادر احسان به خونه اومده بودند و صداي خندهاشون در کنار سارا، به گوش احسان ميرسيد. اما احسان به دليل وضعيت بد سارا، خيلي موقع ها از سلام کردن به پدر و مادرش هم منصرف ميشد. اونشب احسان داشت براي خواب آماده ميشد که مادرش درب اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد. بعداز حرف ها و غرهاي هميشگي، گفت من و پدرت به پيشنهاد سارا، ميخوايم سارا دختر خوندمون باشه. ⁉️ اينطوري هميشه پيشمونه، هم تو روزها از تنهايي درمياي، هم ما يکي رو پيدا ميکنيم که روحياتش به برنامه هاي ما بخوره. فکر ميکنم اينطوري براي هممون بهتر باشه. احسان که شکه شده بود، گفت اما.... که مادرش حرفش رو قطع کرد و گفت: ديگه نميخوام در اين مورد حرفي بشنوم و از اتاق خارج شد. اين اتفاق فصل جديدي توي روابط سارا با احسان باز کرد، که حتي بازگو کردنش براي احسان پيش کسي دشوار بود..... [🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
جبران دیشب و امروز🥺🌵
عاشقان وقت نماز است❤️✨ اذان میگویند🦋🌸 نمازت سرد نشه رفیق💜 [🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 🌸 🍃🍃بعداز خارج شدن مادر از اتاق، احسان اونقدر گريه کرد تا خوابش برد. باورش نميشد اين مبارزه تا سالها بخواد ادامه پيدا کنه و از طرفي هيچ فکري به ذهنش نميرسيد. صبح به اميد اينکه بتونه با دوستش علي، مشورت کنه، زودتر از خونه خارج شد. اما تنها دلگرمي که علي بهش داد اين بود که سال ديگه خوب درس بخونه تا دانشگاه قبول بشه و براي تحصيل به شهر ديگه بره. يعني دقيقا کار سارا رو مقابله به مثل کنه. احسان ظهر نااميدتر از قبل به خونه اومد. اينبار سارا به استقبالش اومده بود، با وضعيت پوشش خيلي بد. با لبخندي بلند گفت: سلام داداش خودم، اینگار ميخواست خودش رو توي بغل احسان بندازه، اما احسان خودش رو جمع و جور کرد و کنار کشيد. سلامي کرد و به سمت اتاقش رفت. سارا سريع دنبالش رفت و آستين پيراهنش رو کشيد و با جديت گفت: چرا محل نميزاري. چرا تو اينقدر مغروري! تا ديروز هر جور خواستي رفتار کردي، اما از امروز به بعد من مثل خواهرتم... احسان که عصبي شده بود، جواب داد: خواهر ناتني با يه غريبه فرقي نداره. تو براي من مثل همه نامحرماي ديگه اي. اگه براي تو مسئله اي نيست، براي من اين چيزا مهمه. اينو بفهم...⁉️ بعد لباسش رو بازور از مشت سارا کشيد و پله هارو سريع بالا رفت. سارا باصداي بلند جواب داد: خودت خواستي... احسان احساس هاي عجيب و غريبي داشت. ترس، نفرت، خشم و احساس گناهي که نميدونست چرا...⁉️ اون علت همه دردسرهاشو از يک چيز ميدونست. وقتي در اتاقش رو بست، آروم به سمت آينه رفت و دقايقي به خودش خيره شد.... [🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
لفت ندید⃢🕊 لفت ندید⃢🍃 لفت ندید⃢✨ لفت ندید⃢🌿 لفت ندید⃢🌸 لفت ندید⃢🌹 لفت ندید⃢🌺 لفت ندید⃢🌱 لفت ندید⃢📿 لفت ندید⃢🌻 لفت ندید⃢🌷 لفت ندید⃢💐 لفت ندید⃢☘️ لفت ندید⃢🕊 لفت ندید⃢🍃 لفت ندید⃢✨ لفت ندید⃢🌿 لفت ندید⃢🌸 لفت ندید⃢🌹 لفت ندید⃢🌺 لفت ندید⃢🌱 لفت ندید⃢📿 لفت ندید⃢🌻 لفت ندید⃢🌷 لفت ندید⃢💐 لفت ندید⃢☘️ لفت ندید⃢🕊 لفت ندید⃢🍃 لفت ندید⃢✨ لفت ندید⃢🌿 لفت ندید⃢🌸 لفت ندید⃢🌹 لفت ندید⃢🌺 لفت ندید⃢🌱 لفت ندید⃢📿 لفت ندید⃢🌻 لفت ندید⃢🌷 لفت ندید⃢💐 لفت ندید⃢☘️ 💕أللّٰهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌الْفَرَجْ💕 قبل‌خوآب‌وضو‌یادت‌نرھ🌿 شبت‌درپناه‌آقاصاحب‌الزمان🌸 https://digipostal.ir/cw6j74r ↻♥️ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 🌸 🍃🍃موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت و زيبايي چهره احسان رو بيشتر کرده بود. مشتش رو سفت به آينه کوبيد. گوشه آينه ترک برداشت و دستش خون اومد. توي دلش ميگفت: اي کاش زشت بودم تا اينقدر دردسر نداشتم. گرچه سارا اولين کسي بود که اينطور سبب اذيت و آزارش ميشد، اما روزي نبود که از خونه خارج بشه و سايه نگاه دخترا و يا متلک هاشون رو احساس نکنه. داشت فکر ميکرد منظور سارا از اينکه گفت: "خودت خواستي" چي ميتونه باشه. يعني چه نقشه ي ديگه اي براش ميکشه. سعي کرد اين افکار رو از ذهنش بيرون کنه، چون اينطوري خيلي اذيت ميشد. هيچ راهي به ذهنش نميرسيد و ميدونست گفتن اينکه در چه وضعيتي قرار داره، براي پدر و مادرش، سودي نداره. پدر که اين مسائل براش اهميت نداره و مادر هم حتما به رفتار خود احسان ايراد ميگيره و باز مثل بقيه مسائل، بچه خطابش ميکنه. براي همين اين فکر رو هم از ذهنش بيرون کرد و بدون اينکه ناهار بخوره به رختخواب رفت و خوابيد. قبل از اينکه به خواب بره، يک جمله رو مدام باخودش تکرار ميکرد...احسان تو بايد مبارزه کني...❗️ احسان تو بايد مقاوت کني....❗️ وقتي بيدار شد، خيلي گرسنه بود. رفت توي آشپزخانه تاچيزي بخوره که متوجه شد سارا پشت سرش وارد شد. ببخشيد احسان جون، من اذيتت کردم، شرمنده...😔 اينارو سارا ميگفت.⁉️ احسان که فکر کرد واقعا سارا از کارش پشيمون شده، برگشت که جوابي بده. اما با ديدن سارا عرق سردي به بدنش نشست. سارا لباسي بدن نما پوشيده بود. آرايشي غليظ کرده بود و موهاش رو روي شونه هاش پريشان کرده بود. احسان بدون اينکه جوابي بده سريع برگشت اتاقش. اونقدر شوکه شده بود که حتي نتونست غذايي برداره تا بخوره. بدنش ميلرزيد و تازه فهميده بود معناي "خودت خواستي" که سارا گفته بود يعني چه. احساس ميکرد شيطان به عينه روبروش قرار گرفته. حتي چيزي بدتر از شيطان. يادش به صحبت هاي دوستش علي افتاد. راهکاري که قبلا بهش گفته بود تا توي مشکلش ازش استمداد بگيره. براي همين به سمت گوشي تلفن رفت تا.... [🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N