eitaa logo
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
123 دنبال‌کننده
879 عکس
305 ویدیو
22 فایل
🎀﷽🎀 در خواست ها و سخنان ناشناس☘️ https://harfeto.timefriend.net/16377522366263 ‌ آیدی خادم اصلی⇦ @FZM_313 ‌‌‌‌‌ ‌کانال شرایط💐 @Xeeeeee همسایمونه: @sss_ir ‌‌‌ ‌لطفا لفت ندید⃢🌺 💐زیادمون کنید🌈 ‌ ‌ڪاناݪ ۅقف امام زمان اسٺ…♡ 300⇦⇦⇦🏃🏻‍♀️⇦⇦⇦240
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•°• √|• همہ‌ مےگویند: میان عده اے با ڪلاس امل بودن جرأتــ مےخواهد... اما من مےگویم: میان عده اے حرمتـ شڪن حرمتـ نگہ‌ داشتن،شجاعتـ استـ . شیر زن! بہ‌ خودتــ ببال بدان کہ‌ از میان عده‌ے ڪثیرے لیــــاقتـ داشتے ڪہ‌ مدافع چــادر مــادر باشے... @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃 _هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂 یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️ هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم‌ڊݪِ آقا ڪھ‌یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:) ∞∞∞∞∞∞∞∞ღ∞∞∞∞∞∞∞∞ 💜⃟😍┊← ツ♥ 🦋🦋 @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
دوستان به یک ادمین فعال نیازمندیم❗️ لطفا اگه کسی میتونه شرایط رو مطالعه کنه🙃🌼 ¹فعال‌باشید🌹✨ ²پست‌های‌مفیدبزارید🌸✨ ³ترجیحاًدخترخانم‌باشید🌺✨ اگه کسی هست لطفا پی وی بنده بیاید🌈✨ آیدی بنده ⇦ @FZM_313 📱✨
گفت : راستی جبهه چطور بود؟! گفتم : تا منظورت چه باشد؟ 🙃 گفت : مثل حالا رقابت بود؟! 🤔 گفتم : آری 😉 گفت : در چی؟! 😳 گفتم : در خواندن نماز شب 😊 گفت : حسادت هم بود؟! 😳 گفتم : آری ☺ گفت : در چی؟! 😮 گفتم : در توفیق شهادت 😇 گفت : جِرزنی هم بود؟! 😳 گفتم : آری 🙂 گفت : برا چی؟! 😳 گفتم : برای شرکت در عملیات 😭 گفت : بخور بخور بود؟! 😏 گفتم : آری ☺ گفت : چی میخوردید؟! 😳 گفتم : تیر و ترکش 💥💥 گفت : پنهان کاری بود؟! 😳 گفتم : آری 🤫 گفت : در چی؟!!😳 گفتم : نصف شب واکس زدن کفش بچه ها 👞👞 گفت : دعوا سر پست هم بود؟! گفتم : آری 😊 گفت : چه پستی؟! 🤔 گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💂 گفت : آوازم می خوندید؟! 🎙 گفتم : آری 😊 گفت : چه آوازی؟! 😳 گفتم :شبهای جمعه دعای کمیل 😟 گفت : اهل دود و دم هم بودید؟! 🌫 گفتم : آری 😒 گفت : صنعتی یا سنتی؟! 😳 گفتم : صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب☠💀☠ گفت : استخر هم می رفتید؟! 💦💧💦 گفتم : آری 🙂 گفت : کجا؟! 😲 گفتم : اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت : سونا خشک هم داشتید؟! 😳 گفتم : آری 😕 گفت : کجا؟! 😲 گفتم :تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ، طلائیه،.... گفت : ببخشید زیر ابرو هم بر میداشتید؟! 🙄 گفتم : آری 😊 گفت : کی براتون بر میداشت؟! 😳 گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 😪 گفت : پس بفرمائید رژ لبم میزدید؟! 😜 گفتم : آری 😊 خندید و گفت : با چی؟! 😁 گفتم : هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔 سکوت کرد وچیزی نگفت ❤️ ♥️ 🕊 🕊♥️ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
با نام قدیم شهرها آشنا بشید: 👇 (قسمت اول🙂) نام جدید نام قدیم 🔹۱- ايذه ⬅️ مالمیر 🔹۲- ميانه ⬅️ ميانج 🔹۳- انزلی ⬅️ پهلوی 🔹۴- فردوس ⬅️ تون 🔹۵- مشهد ⬅️ سناباد 🔹۶- سبزوار ⬅️ بِیهَق 🔹۷- اهر ⬅️ ارسباران 🔹۸- بهشهر ⬅️ اشرف 🔹۹- آبادان ⬅️ عبادان 🔹۱۰- اهواز ⬅️ ناصریه 🔹۱۱- شهرضا ⬅️ قمشه 🔹۱۲- كاشمر ⬅️ ترشيز 🔹۱۳- هويزه ⬅️ حويزه 🔹۱۴- سمنان ⬅️ قومس 🔹۱۵- زاهدان ⬅️ دزداب 🔹۱۶- هشترود ⬅️ آذران 🔹۱۷- پیرانشهر⬅️ خانا 🔹۱۸- خدابنده ⬅️ قيدار 🔹۱۹- آمل ⬅️ آمارد 🔹۲۰- ارومیه ⬅️ رضائیه 🔹۲۱- شهركرد ⬅️ دهكرد 🔹۲۲- گرگان ⬅️ اِسترآباد 🔹۲۳- سلماس ⬅️ دیلمقان 🔹۲۴- ايرانشهر ⬅️ پهره 🔹۲۵- همدان ⬅️️️ هگمتانه 🔹۲۶- شادگان ⬅️ فلاحیه 🔹۲۷- تنكابن ⬅️ شهسوار 🔹۲۸- زابل ⬅️ نیمروز 🔹۲۹- قائم شهر ⬅️ شاهی 🔹۳۰- خرمشهر ⬅️ محمره 🔹۳۱- اصفهان ⬅️ سپاهان 🔹۳۲- پاوه ⬅️ اورامانات 🔹۳۳- لنجان ⬅️ زرين شهر 🔹۳۴- بابلسر ⬅️ مشهد سر 🔹۳۵- رامسر ⬅️ سخت سر 🔹۳۶- مهران ⬅️ منصور آباد 🔹۳۷- كرمانشاه⬅️ کامبادن 🔹۳۸- جيرفت ⬅️ سبزواران 🔹۳۹-سوسنگرد⬅️ خفاجیه 🔹۴۰-بندرعباس⬅️ گمبرون 🔹۴۱- دامغان ⬅️ صد دروازه 🔹۴۲-بندرتركمن⬅️ بندرشاه 🔹۴۳- انديمشک⬅️ صالح آباد 🔹۴۴- ساری ⬅️ طوسان سياه 🔹۴۵- بندرامام ⬅️ بندرشاهپور 🔹۴۶- اراک ⬅️ سلطان آباد 🔹۴۷- زنجان ⬅️ خمسه 🔹۴۸- کرمان ⬅️ بردشیر 🔹۴۹- اردبیل ⬅️ فیروزگرد 🔹۵۰- ایلام ⬅️ انزان @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
😂 *طنز‌جبهه* 😂 🔶آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومتر‌ها به گوش ما رسیده بود👌😐 بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر می‌کرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیده ایم.😄😑 🌹راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم. اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.😉 می‌دانستیم که این امر برای او که خبرنگار یکی از روزنامه‌های کشور است باورنکردنی است.😃 🔶شنیده بودیم که خیلی‌ها حاضر به مصاحبه نشده‌اند و دارد به سراغ ما می‌آید😁 نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «» را گفتیم.😂 طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می‌نشینیم😂 و به سوالات او پاسخ می‌دهیم.😁 از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.😄 🔶پرسید: «برادر شما از آمدن به جبهه چیست؟» گفت: «والله شما که نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه😔. گفتیم کی به کیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر و آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»😁😂 🔶نفر دوم «» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت🥺: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه.😄 چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می‌ترسم😂😂! تو محله مان هر وقت بچه‌های محل با هم یکی به دو می‌کردند🥺 ، من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌کردم. حالا از شما می‌خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید🙏. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»😁😂 🔶خبرنگار که تند تند می‌نوشت متوجه خنده‌های بی صدای بچه‌ها نشد.😄🤭😂 🔶«مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمی‌شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا از خونه بیرون کرد.😄 گفت:🥺 گردن کلفت که نگه نمی‌دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می‌بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می‌زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی‌گذارم😞. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»😂😂 🔶خبرنگار کم کم داشت بو می‌برد😂. چون مثل اول دیگر تند تند نمی‌نوشت. نوبت من شد. 😃گفتم: «از شما چه پنهون من می‌خواستم بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد😔 دخترش را بدبخت کند و به من بدهد😂. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمی‌گذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»😁😂😎 🔶خبرنگار دست از نوشتن برداشت. بغل دستی ام گفت: «راستش من داشتم. هیچ کس به حرفم نمی‌خندید😞. تو خونه هم حسابم نمی‌کردند چه رسد به محله. آمدم اینجا بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»😂😍😂😂 🔶دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید.😂🙈 ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت😂😂😂😂😂🤣🤣 @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🌱 بھ اݩدازه آخࢪیݩ ࢪقم شاࢪژ گوشیٺ بࢪاۍ امام زماݩ[عج] صݪواٺ ݕفࢪښ📿🌸 ¹⁴:0صݪواٺ📿🌱 ⁸:1صݪواٺ📿🌱 ¹³:2صݪواٺ📿🌱 ¹⁹:3صݪواٺ📿🌱 ⁹:4صݪواٺ📿🌱 ¹¹:5صݪواٺ📿🌱 ¹⁵:6صݪواٺ📿🌱 ¹⁸:7صݪواٺ📿🌱 ⁹:8صݪواٺ📿🌱 ¹³:9صݪواٺ📿🌱 اݪݪـهݦ؏ـجݪ‌ݪۏݪـیڪ‌اݪفـࢪج🌻 @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
💗نگاه خدا💗 قسمت42 امیر : همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم بیام (
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت43 بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت (اه پسرم اینقدر خجالتی ) رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود .بابا هم خونه بود مریم جونم اومد دم در: سلام خوش اومدین امیر آقا امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و رفتن نشستند رفتم تو اتاقم ، لباسم عوض کردم رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم.فردا تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم،گذاشتم کنار اتاق کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم توی راه رفتم گل فروشی یه شاخه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم برو تو اتاق امیر ،امیر رفته دوش بگیره - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد ناهید: باشه عزیزم حنانه : زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه - اخیی عزیزززم ..ببخشید دیگه ( حنانه سال دوم دبیرستان بود،خیلی دختر اروم و مودبی بود) صدای در اومد... حنانه: امیر طاهاست حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر امیرم ترسید ( خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش همون بابا با دمپایی خشک شده بود -فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش : تقدیم به شما امیر صورتش قرمز شد : خیلی ممنون حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت : اقا داداش ببین چه خانمی داری ناهید : عافیت باشه مادر،انشاءالله حمام دومادیت امیر: ممنونم ناهید: امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد امیر : چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر .یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم - از اتاق رفت بیرون،نمیدونم چرا کم کم داشت ازش خوشم میاومد .ناهارمونو خوردیم منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود... امیر آقا؟ امیر: بله - حاضر نمیشین بریم؟ امیر : چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم ناهید جون: جایی میخواین برین؟ - امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم همراه بابا و مریم جون بریم مشهد ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا - چشم ( نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد ،خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم) امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن - چشم امیر : چشمتون بی بلا رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم رفتم کنار امیر دستشو گرفتم ،رفتیم داخل محوطه محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون ساحره: بیمعرفت قبلن بیشتر میدیدمت محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش - شرمنده ببخشید ،امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون ساحره: کجا میخواین برین - مشهد (ساحره بغلم کرد):واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم - چشم گلم محسن: آقا امیر ،رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا ،ما رو هم دعاکن امیر : چشم با بچه ها خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه بابا و مریم جون منتظر ما بودن من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن - واییی یادم رفتن برگشتم تو اتاق چادری که مادر جون بهم داد و برداشتم و حرکت کردیم به خواست بابا ، مریم جون جلو نشست ،منو امیر عقب ماشین نشستیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... کپی حرام❌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313