⟨ 🖤🕊️ ⟩
#بیو_مذهبی
•••عشق به سادات لیاقته😊
•••حسرتم زیارته😉
•••آرزوم شهادته😃
•••دلخوشیم شبای هیئته🏴
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
منتظرانظهورولیعصر³¹³
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت50 رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت51
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟
حالش خوبه؟
دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم
ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما
- یا فاطمه زهرا...
پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو
ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد
بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه
از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل
بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم ..
رفتم بالا سر امیر صداش کردم.امیر
نمیخوای چشماتو باز کنی ؟
پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ،مگه منتظر محرم نبودی؟
فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه ها کمکشون کنیم،امیر جان سارا چشماتو باز کن ،خدایا به من رحم کن،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون
( پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد)
حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه
اولین بار بود میخواستم نماز بخونم ،یادم میاومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم.
نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن» فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده
پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه
منم گفتم که خودم میمونم
دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن از تو بیمارستان صدای دسته ها و زنجیر زدناشونو میشنیدم ،شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن
مریم : سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن - نه مریم جون هستم خودم
بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت
با اصرار بابا قبول کردم
به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون
رسیدیم خونه
بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت
- چشم بابا جون
در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود
نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد ( هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش)
رفتم عبا رو برداشتم وگذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن ،
ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد
چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم
خیابونا شلوغ بود ،دسته پشت دسته
رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد
رفتم داخل هیئت ،ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد)
ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ ( نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد) انشاءالله که خوب میشه
ساحره منو برد سمت زنونه
همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم
مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا
سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه ی این آدمها خواسته ای دارن از صاحب امشب منم شروع کردم به زمزمه کردن« یا حضرت عباس ، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا،تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی ،تو از رباب شرمنده شدی ،تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن،تو رو به مادرت زهرا قسم نا امیدمنکن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
#نگاه_خدا
#رمان
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت آخر
از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم ...
ساحره: کجا میخوای بری سارا؟
- میخوام برم بیمارستان
محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه
شما هم همراه ما بیاین میرسونیمتون
ساحره: آره راست میگه، اول میریم پرورشگاه، بعد میریم بیمارستان
منم قبول کردم و همراهشون رفتم
به پرورشگاه رسیدیم
ساحره: سارا جان، تو توی ماشین بشین، ما میریم غذا رو میدیم و میایم - باشه
صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم، صدای خنده ها و جیغ هاشون
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه
حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد
رفتم داخل سالن، وای خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن!
یه کم که جلوتر رفتم، دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست، رفتم داخل کنار تختشون
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد، این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود
با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندی قبول کنیم.
دیدم ساحره اومد داخل
ساحره: تو اینجایی؟! کل کوچه و ساختمون رو گشتم، بیا بریم، توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم "یا حسین" و "یا ابوالفضل" بود.
چشمم به پرچم ها دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد
بابا رضا بود، - جانم بابا
بابا رضا : کجایی سارا جان، هر چی زنگ در رو میزنم جواب نمیدی!
- خونه نیستم بابا، یه سر رفته بودم هیئت، الان هم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان
چیزی شده؟
بابا رضا: امیر به هوش اومده، اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی (زبونم بند اومده بود، چی شنیده بودم، یا ابوالفضل) ساحره: چی شده سارا؟ اتفاقی افتاده؟ با تو ام دختر!
- امیییر
ساحره : امیر چی؟
- به هوش اومده
ساحره: واااای خدایا شکرت
محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با آستین پیراهنش اشکهاش رو پاک میکرد.
رسیدیم بیمارستان، تند تند از پلهها رفتیم بالا،
مریم جون تا من رو دید اومد سمتم و بغلم کرد: وای سارا امیر به هوش اومده...
رفتم از پشت شیشه نگاه کردم، دیدم دکتر و پرستار ها دورش رو گرفتن.
فقط هی میگفتم "یا ابوالفضل" و راه میرفتم.
دکتر اومد بیرون - چی شده آقای دکتر؟
دکتر: خدا رو شکر هوشیاریشون بر گشته، فردا انتقالشون میدیم بخش.
از خوشحالی فقط گریه میکردم.
وضو گرفتم رفتم سمت نمازخونه
دو رکعت نماز و سجده شکر به جا آوردم
و تشکر میکردم از خدایی که امیر رو برگردوند...
بعد چند روز امیر رو مرخص کردن و رفتیم خونه.
ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیر رو ببریم خونهشون، ولی من دوست داشتم بریم خونهی خودمون.
یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو آماده کردم - برادر کاظمی، بیدار شین دیر میشههااا
امیر : خواهر سارا، نمیشه یه کم دیرتر بریم؟ - نه خیر، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم
امیر: چشم خواهر، الان میام
صبحانهمون رو خوردیم، آماده شدیم، منم چادرم رو سرم کردم - بریم من آمادهام
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه
وارد پرورشگاه شدیم، امیر چشماش میدرخشید. با دیدن بچهها، خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون،
با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون،
رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک، دو و سه ماهه بودن، از خوشحالی دست امیر رو فشار میدادم، خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت.
ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو
امیر: انتخاب چه سخته - آره واقعا،
یه دفعه صدای گریهی یه بچه بلند شد، رفتم سمتش و بغلش کردم، باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه!
امیر: سارا همین رو ببریم...
منم قبول کردم
آخر بعد از یک ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی.
خانم معصومی خندید و گفت: سارا جان آخر کاره خودت رو کردی؟
(من هفت خان رستم رو رد کردم تا بتونم اجازهی گرفتن بچه رو بگیرم... من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن، بعد اینکه باید حتما ۵ سال از ازدواجمون میگذشت، بالاخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسهی ما بود تونستیم مجوزش رو بگیریم).
رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم.
چون هنوز چیزی برای بچه نخریده بودیم و تا لحظهی آخر هم نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر!
بچه شروع کرد به گریه کردن. من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود
وای قیافهاش دیدنی بود!
اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره.
اولین کاری که کردیم رفتیم از داروخانه براش شیرخشک خریدیم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد.
کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون.
اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمون رو ابوالفضل بذاریم...
وای که چقدر نازه ابوالفضل، زندگیمون سرشار از شادی بود ولی با پا گذاشتن این هدیهی خدا به زندگی ما، شادیمون رو بیشتر از قبل کرد... وضو گرفتیم و نماز شکر خوندیم:
❤خدایا شکرت ❤
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پایان رمان
#نگاه