eitaa logo
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
123 دنبال‌کننده
879 عکس
305 ویدیو
22 فایل
🎀﷽🎀 در خواست ها و سخنان ناشناس☘️ https://harfeto.timefriend.net/16377522366263 ‌ آیدی خادم اصلی⇦ @FZM_313 ‌‌‌‌‌ ‌کانال شرایط💐 @Xeeeeee همسایمونه: @sss_ir ‌‌‌ ‌لطفا لفت ندید⃢🌺 💐زیادمون کنید🌈 ‌ ‌ڪاناݪ ۅقف امام زمان اسٺ…♡ 300⇦⇦⇦🏃🏻‍♀️⇦⇦⇦240
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🌿 🙂🌱 ❕ استاد دفتر را روی میز گذاشت... +سعیدی.... حاضر +محمدی...حاضر +فرامرزی...حاضر +مجاهد...حاضر +حسینی...!!! +حسینی...!!! _استاد امروز هم غایبه... استاد نگاهی کرد... _چهار روز هستش که حسینی نیومده... ازش خبر ندارین!؟ بچه ها همگی سکوت کردند.. استاد ناراحت شد... سرخی گونه اش تا پیشانیش کشیده شد... ناگهان فریاد زد... خجالت نمیکشید که چهار روز... چهار روز... از رفیقتون بی خبرین!؟ نگرانش نشدین!؟ چهار روز بی خبر!!!؟ به شما هم میگن دوست!!!؟ صد رحمت به دشمن... چشمهایمان‌به زمین دوخته‌شد... توان بالا آمدن نداشت... شرم و خجالت میسوزاندمان... اما واقعا... از حسینی چه خبر⁉️ محمد چهار روز نیامده!!! نگران شدیم... واقعا نگران... استاد سکوت کرده بود... کتاب را ورق میزد... زیر لب چه میگفت...خدا میداند! کار او به من هم سرایت کرد... الکی کتاب را ورق میزدم... آشوبی در دل... نگرانی موج میزد... واقعا محمد کجاست⁉️ چه شده⁉️ چهار روز...‼️ چقدر بی فکرم... لحظه ها به سکوت گذشت... با صدای استاد شکست... حسین ... امروز نوبت کنفرانس تو هست! منتظریم... فیشهای خلاصه کنفرانسم را برداشتم... بلند شدم... پای تخته رفتم... بااجازه استاد... با علامت سر ، اجازه داد... ذهنم ... قلبم... فکرم... روحم... روانم... پیش محمد هست... چهار روز غیبت کرده! کجاست!؟ چرا بی خبرم!؟ وای بر من... چطوری کنفرانس بدم!؟ چی بگم!!! با کدام زبان!؟ سرم را بالا آوردم... نگاهم به انتهای کلاس افتاد... به آن تابلوی خوشنویسی ... دلم دوباره لرزید... مثل همان لحظه ای که استاد فریاد زد... فیش های خلاصه را در دستم مچاله کردم... شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم... بنده حقیر ... حسین ... دوست محمد هستم... کسی که چهار روز غایب است و از او بی خبریم... استاد با تعجب به من نگاه کرد... دقیقا عین نگاه همکلاسیها... آری ... من حسینم... دوست رفیق غایبمان... کسی که چهار روز غیبت کرده... و بخاطر بی خبری از اوموأخذه شدیم... شرمسارم... خجالت زده ام... حرفی ندارم‌که انقدر بی تفاوت... اشکهایم جاری شد... بغض تارهای گلویم رازیر و بم میکرد... حرف زدن برایم‌سخت‌تر از نفس کشیدن در آب بود!!! به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم... ادامه دادم... ممنونم استاد... که امروزبیدارمان کردی... بیدار از یک حقیقت تلخ... و یک خواب نه چندان شیرین!!! بیدار شدیم تا بفهمیم... چقدر زمان گذشته!؟ یک روز!!! نصف روز!!! یا مثل اصحاب کهف!!! که سیصد سال در خواب... و وقتی بیدار شدند که‌دیگر سکه آنها ... مال عهد دیگری بود...ک عهد دقیانوس!!! امروز بیدار شدیم... و نمیدانیم چقدر خوابیدیم! چهار روز!!!؟ سیصد سال!!؟ بیشتر...!؟ آری خیلی بیشتر... ۱۱۸۷ سال در خواب هستیم!!! و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!! کسی نگفت که اگر محمدچهار روز غایب است... مهدی۱۱۸۷ سال است که غایب است!!! و کسی فریاد نزد... چطور از وی بی خبرید...⁉️ او که نه تنها دوست بلکه بلکه پدر مهربان... بلکه صاحب نفوس مان ... بلکه صاحب این زمین و زمان ... است 🤲🏻♥️ ⁉️ ‼️ ♥️ 😔 @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
بعد از امتحانات با کلی فعالیت میایم😍 @FZM_313 @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
یـادش بخیر؛🌼 در عصر جدید هر ڪَس نمیداد، حق اظهار نظر هم نداشت☺️ اگه امروز رای ندی فردا حق اظهر نظر هم نداری هاااا!!!! 🙃 🍁 ‌ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
پرسید : اگہ‌تونمازیڪے خواست‌مالےازما بدزده‌میشہ‌نمازوشڪست ⁉️ " جواب‌دادند :بلہ نمازۍڪه‌توش‌حواس‌بہ دزدیدنِ‌مالہ‌همون‌بهتربشڪنی...‼️ 🌿' 。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆ . ✭ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
💗نگاه خدا💗 قسمت42 امیر : همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم بیام ( با عصبانیت زدم رو ترمز،باکله رفت تو شیشه) اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم - ببخشید من جزامی ام؟ امیر: چرا این حرف و میزنی ؟ - بابا ما محرم همیم ،چرا نگام نمیکنی ؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی ؟ تو که میخواستی از اول همینجوری رفتار کنین میگفتی اصلا محرم نمیشدیم بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمیزنی ( سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه کردم: چه بدبختی ام من گیر تو افتادم ) امیر : ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقه ای ایجاد بشه نگاهش کردم : چرا باید علاقه ای ایجاد بشه منو شما مثل دوتا دوستیم ،میخندیم ،میریم بیرون ،حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم امیر : شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه. خندم گرفت از این حرفش پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم.... - امیر آقا امیر: بله... - من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما ... امیر : باشه چشم تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم ،یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد همین لحظه استاد وارد کلاس شدتا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد عصبانتیتش از چهره اش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست یاسری بود ،میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه یاسری : مخه کیو زدی؟ - یعنی چی؟ ( به حلقه دستم اشاره کرد) : کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه - به شما هیچ ربطی نداره بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتوام عصبانی شدم و برگشتم سمتش: هوووی پدر مادرتن که وقت نزاشتن بهت تربیت کردن یاد بدن دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی یاسری : برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی امیر: من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا... چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها امیر : نه دادش حل شد یاسری هیچی نگفت ( امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون) سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا - چشم رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان ( این اینجارو از کجا بلد بود؟) بعد که فاتحه خوند امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری... سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد واییی.... هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم. بعد سرشو برد پایین خندم گرفت - ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره امیر: ( خندید) بریم؟ - کجا بریم؟ امیر: دست بوسی حاجی - عع باشه بریم ادامه دارد... @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نه مرگ اینقدر تلخ است و نه زندگی اینقدر شیرین که انسان برای این دو ، شرفش را بدهد🪴🌱 [🌿]⁦ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
••• ♥️⃝🕊••• آسموني‌شدن‌نہ‌بال‌میخواد💔 ونہ‌پر. دݪي‌میخواد بہ‌وسعت‌خودآسمون. مࢪدان‌آسموني‌باݪ‌پࢪوازنداشتن ، تنہابہ‌ندايِ‌دݪشون ݪبیڪ‌گفتندوپࢪیدن☺️••• ⁦[🌿] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
ببینـــــم هنوزعضونشدے🤨 بدوبدو 🏃‍♀🏃‍♂ عضوشودیگھ😌✨ ورود دھھ هشتادے‌هاواجبِ‌واجب🌸 دهھ هفتادے‌هاهـم عضویت‌؛مستحݕ😄 @Fatemiion_80 منتظرتونیـم🌿 پشیموڹ‌نمیشے😎 https://eitaa.com/joinchat/1330774136C8d1a9e91e0 تـوپ،تانڪ،فشفشھـ دھھ‌هشتادےبایدعضۅبشھ💪🏻😎
•°|بسـم‌رب‌فاطمـــــہ|°• ❥اگـــــࢪ نفݭ به لـب‌ ماسٺ‌چاࢪه لازم نیسٺ شـہادٺ اسٺ هدفــ؛استـخاࢪه لازم نیسٺ🌸🍃 اَیْݩ‌فاطِمیوݩ؟! ⸀@Fatemiion_80˼. بایہ‌لبیڪ‌یافاطمــــہ بہ‌جـمع‌سربازان‌مهدے‌زهـرابپیوندید💪🏻 https://eitaa.com/joinchat/1330774136C8d1a9e91e0
پسری از دختری شماره خواست.😶 دختر گفت چرا نه🍁؟بفرمایید این شماره من: 17_ 32 . پسر شگفت زده شد😳 و گفت: این چه نوع شماره ایست؟🧐 دختر پاسخ داد : قرآن سوره17 آیه 32. خداوند می فرماید: (وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا ) به زنا نزدیک نشوید/!/ ﷽ ﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾. فکرش رابکن... 👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻 [🌿]⁦ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
سرت رو بالا بگیر ، ‏چون خدا سخت ترین جنگ هاشو به قوی ترین سربازاش میده🙂 [🌿]⁦ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313