00:01
💕أللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّڪَالْفَرَجْ💕
یھآرزوڪن😌✨
قبلخوآبوضویادتنرھ🌿
شبتدرپناهآقاصاحبالزمان🌸
اذکار روز #دوشنبه 🔖
📌 یا قاضی الحاجات ⇜ ۱۰۰ مرتبه
📌 یا لطیف ⇜ ۱۲۹ مرتبه
#منتظرانظهورولیعصر✨
وچه زیباست سیاهی چادر شما…🖤💫
نمی دانم این چه حسی بوده که
چادر شما به من داده…💕🌼
اما می دانم که با دیدن آن…
امید.. قوت قلب... و آبرو..
می گیرم.🌸🔖.
باور کنید چادر شما نعمت است🍃😌
قدر این نعمت را بدانید🔹🦋
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 #زندگی_احسان 🌸
#پارت3
🍃🍃 احسان باورش نميشد.
شب دوشنبه بود و مادر احسان مثل هميشه خسته از بيرون اومد خونه.
همينطور که داشت لباساي بيرونش رو درميوورد و نوشيدني از توي يخچال برميداشت، بدون اينکه به احسان نگاه کنه گفت:
راستي يادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بياد تهران خوابگاه بگيره، اين ترم خوابگاه گيرش نيومده و خالت خواسته بياد خونه
ما چند ماهي بمونه تا ترم آينده ببينه چي ميشه.
آخر هفته ميادش.
اتاق بالکني رو مرتب کن، رسيد بره اونجا.
جمله آخر مادر با بيرون رفتنش از آشپزخانه همزمان شده بود، بدون اينکه حتي يه نگاه به احسان بندازه و چشم هاي گرد شده احسان رو
ببينه و يا حتي نظرش رو در مورد اين موضوع بپرسه.
مادر از آشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره.
گلوي احسان خشک شده بود و اونقدر توي فکر رفته بود که پنج دقيقه اي بود دهانش باز مونده بود.
خشکي گلوش باعث شد سرفه اي کنه و به خودش بياد.
افکارش که توي پنج دقيقه به صدجا خطور کرده بود رو متمرکز کرد.
با وجود رخوتي که توي پاش احساس ميکرد، بلند شد و به سمت يخچال رفت تا نوشيدني بخوره و گلويي تازه کنه.
⁉️احسان باورش نميشد.
اومدن سارا به خونه اونها!!
اونم توي اتاق بالکني!!!.....
يک ساعتي گذشت تا احسان تونست خودشو جمع و جور کنه.
گوشه اتاق روي تخت کز کرده بود و به بالکن اتاقش خيره شده بود.
مادر گفته بود بايد اتاق بالکني رو مرتب کنه تا آخر هفته سارا براي چند ماه بياد و اونجا ساکن بشه.
يعني اتاقي که چسبيده به اتاق احسان بود و از بالکن بيرون به هم راه داشت.
احسان توي ذهنش يه مروري روي کل خونه کرد تا ببينه ميتونه جاي ديگه اي رو براي سارا پيدا کنه؟
خونه اونها دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشويي که طبقه بالا بود،
از اتاق هاي پايين جدا ميشد.
طبقه پايين هم که علاوه بر سالن پذيراني و اتاق نشيمن دو اتاق خواب داشت.
يکي اتاق خواب مادر و پدر احسان و يکي اتاق کار بابا.
البته اسم اتاق کار رو بابا روي اتاق پاييني گذاشته بود.
اما کاربرد اصليش براي موقع هايي بود که مامان و بابا با هم قهر ميکردند و بابا شبا اونجا ميخوابيد.
احسان با خودش فکر کرد يقينا نميتونه پيشنهاد اتاق پاييني رو براي سارا بده.
چون چند سالي بود دعواهاي مامان و بابا زياد شده بود و خيلي اتفاق ميفتاد که باهم قهرکنند و شبها توي دوتا اتاق جدا از هم بخوابند.
اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزينه مناسبي نبود.
چون به راحتي ميشد از توي بالکن اتاق کناری بهش ديد داشت.
اين باعث ميشد احسان ديگه توي اتاقش احساس راحتي نکنه و حتي ديگه نتونه مثل قبل از بالکن اتاقش استفاده کنه.
آخه يکي از قفس هاي تنهايي احسان همين بالکن بود که وقتي ميخواست از سر و صداي دعواهاي مامان و بابا فرار کنه به اونجا پناه
ميبرد و مثل بچه گي هاش دونه دونه ستاره هارو ميشمرد.
اما برعکس .
بچه گيها که هميشه بزرگترين ستاره رو مال خودش ميدونست،
الان کوچيکترين ستاره آسمون رو احسان صدا ميکرد.
يک ساعتي توي همين افکار بود که يه فکري به ذهنش خطور کرد....
فکري که شايد ميتونست بهش کمک کنه...
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 #زندگی_احسان 🌸
#پارت4
🍃🍃احسان از جاش تکوني خورد و به سمت تلفن رفت.
شماره هارو تند تند گرفت.
پشت خط دوستش. علي بود.
تنها دوستي که توي دبيرستان باهاش رابطه داشت.
احسان به خاطر شرايط خانوادش و تنهايي عميقي که توي زندگيش
احساس ميکرد، روحيه گوشه گيري پيدا کرده بود.
البته اغلب همکلاسي هاش هم کسايي بودند که روحيات احسان
باهاشون نمي ساخت.
اهل رابطه هاي نامشروع و فيلم و عکسهايي که احسان از ديدنشون رنج ميبرد.
حالا توي تمام دنياي احسان، علي مونده بود.
کسي که تمام تنهايي احسان فقط با او تقسيم ميشد.
علي قبلا ماجراي سارا رو از احسان شنيده بود اما حالا درخواست
احسان اين بود که چند ماهي بره خونه اونها و توي زيرزمين خونشون
ساکن بشه.
قبلا که چندين بار به خونه علي رفته بود، ميرفتند توي زيرزمينشون
و اونجا باهم درس ميخوندند.
⁉️علي بعد از شنيدن درخواست احسان من من کرد و گفت:
يک هفته اي هست که زيرزمين خونشون رو کارگاه کوچيک نجاري
براي بردارش کردند تا بيکار نباشه.
احسان باشنيدن اين حرف انگار تمام اميدش نااميد شد.
تشکري سرد کرد و گوشي رو قطع کرد.
ميدونست نميتونه هيچ جوره بين بالکن خودش و بالکن اتاق بقلي حائل
ايجاد کنه.
چون با ناراحتي مادرش مواجه ميشد.
مادر احسان اين حالت روحي اون رو بچه بازي ميدونست و از کم
جسارتي پسرش خجالت ميکشيد.
روزها تند تند سپري ميشدند تا روز پنجشنبه رسيد.
احسان خودش رو به خواب زده بود و پتو رو روي سرش کشيده بود
که صداي زنگ خونه اونو به خودش آورد.
مادر صبح سفارش کرده بود که تا اومدن اونها، از سارا خوب پذيرايي
کنه.
احسان با اکراه از رختخواب بلند شد و به سمت آيفون رفت و بدون
اينکه آيفون رو برداره، در رو باز کرد.
سريع خودشو به اتاقش رسوند و از پشت پرده به درب خونه خيره
شد.
در باز شد ...
احسان اونچه ميديد رو باور نميکرد...
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
#تـــــلنگر🌿
یـــــادمونباشـــــہ
یـــــہ روزے هـــــممون بایـــــد بـــــہ این ســـــوال
جـــــواب بدیـــــم❔
''جوونیتـــــ چـــــجورے گـــــذشـــــت؟!…!⁉️‼️🌿🎀
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
میگفت:↓
دلتکهگرفت، قرآنُبردار؛
بسماللهبگو
یـهصفحهاشروبازکن
بگو:
خدا،یهکمباهامحرف بزن،آرومشَم..!
فقطتومیتونےآروممکنے♥️.•
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
منیڪبسیجۍام🌱
مابچهبسیجیهایڪوچهباغانقلابیم..😎
نهچمرانهارادیدهایم !😇
ونهپایدرسمطهریهانشستهایم !🙂
نهباهمتهابیخوابیڪشیدهایم !😴
ونهباآوینیهادربیابانهایشلمچهوطلائیهقدمزدهایم.. !😊
ماستمشاهپهلویرادرڪنڪردهایم🌸
ومعنیحضوربیگانگانرانچشیدهایم..🍀
امابازهمپایاینانقلابوآرمانهایشماندهایم..🌱✌️🏻
وباحججیهاسَرمیدهیم👏🏻
باسیاهڪالیهاازعاشقانههایماندستمیکشیم🖐🏻
وبابَلباسیهاازڪودڪانمانمیگذریمومیرویم..🚼🧡
آری!😀
ماپیروخطرهبریم🍃
پایآرمانهایمانتاظهور🍂
حضرتموعود(؏جلالله)🍁
خواهیمماند..! ジ
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N