عاشقان وقت نماز است❤️✨
اذان میگویند🦋🌸
نمازت سرد نشه رفیق💜
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 #زندگی_احسان 🌸
#پارت11
🍃🍃بعداز خارج شدن مادر از اتاق، احسان اونقدر گريه کرد تا خوابش برد.
باورش نميشد اين مبارزه تا سالها بخواد ادامه پيدا کنه و از طرفي هيچ فکري به ذهنش نميرسيد.
صبح به اميد اينکه بتونه با دوستش علي، مشورت کنه، زودتر از خونه خارج شد.
اما تنها دلگرمي که علي بهش داد اين بود که سال ديگه خوب درس بخونه تا دانشگاه قبول بشه و براي تحصيل به شهر ديگه بره. يعني
دقيقا کار سارا رو مقابله به مثل کنه.
احسان ظهر نااميدتر از قبل به خونه اومد. اينبار سارا به استقبالش اومده بود، با وضعيت پوشش خيلي بد.
با لبخندي بلند گفت:
سلام داداش خودم، اینگار ميخواست خودش رو توي بغل احسان بندازه، اما احسان خودش رو جمع و جور کرد و کنار کشيد.
سلامي کرد و به سمت اتاقش رفت.
سارا سريع دنبالش رفت و آستين پيراهنش رو کشيد و با جديت گفت: چرا محل نميزاري.
چرا تو اينقدر مغروري! تا ديروز هر جور خواستي رفتار کردي، اما از امروز به بعد من مثل خواهرتم...
احسان که عصبي شده بود،
جواب داد:
خواهر ناتني با يه غريبه فرقي نداره. تو براي من مثل همه نامحرماي ديگه اي. اگه براي تو مسئله اي نيست، براي من اين چيزا مهمه.
اينو بفهم...⁉️
بعد لباسش رو بازور از مشت سارا کشيد و پله هارو سريع بالا رفت.
سارا باصداي بلند جواب داد:
خودت خواستي...
احسان احساس هاي عجيب و غريبي داشت.
ترس، نفرت، خشم و احساس گناهي که نميدونست چرا...⁉️
اون علت همه دردسرهاشو از يک چيز ميدونست.
وقتي در اتاقش رو بست، آروم به سمت آينه رفت و دقايقي به خودش خيره شد....
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
لفت ندید⃢🕊
لفت ندید⃢🍃
لفت ندید⃢✨
لفت ندید⃢🌿
لفت ندید⃢🌸
لفت ندید⃢🌹
لفت ندید⃢🌺
لفت ندید⃢🌱
لفت ندید⃢📿
لفت ندید⃢🌻
لفت ندید⃢🌷
لفت ندید⃢💐
لفت ندید⃢☘️
لفت ندید⃢🕊
لفت ندید⃢🍃
لفت ندید⃢✨
لفت ندید⃢🌿
لفت ندید⃢🌸
لفت ندید⃢🌹
لفت ندید⃢🌺
لفت ندید⃢🌱
لفت ندید⃢📿
لفت ندید⃢🌻
لفت ندید⃢🌷
لفت ندید⃢💐
لفت ندید⃢☘️
لفت ندید⃢🕊
لفت ندید⃢🍃
لفت ندید⃢✨
لفت ندید⃢🌿
لفت ندید⃢🌸
لفت ندید⃢🌹
لفت ندید⃢🌺
لفت ندید⃢🌱
لفت ندید⃢📿
لفت ندید⃢🌻
لفت ندید⃢🌷
لفت ندید⃢💐
لفت ندید⃢☘️
💕أللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّڪَالْفَرَجْ💕
قبلخوآبوضویادتنرھ🌿
شبتدرپناهآقاصاحبالزمان🌸
https://digipostal.ir/cw6j74r
↻♥️ @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 #زندگی_احسان 🌸
#پارت12
🍃🍃موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت و زيبايي چهره احسان رو بيشتر کرده بود. مشتش رو سفت به آينه کوبيد.
گوشه آينه ترک برداشت و دستش خون اومد.
توي دلش ميگفت:
اي کاش زشت بودم تا اينقدر دردسر نداشتم.
گرچه سارا اولين کسي بود که اينطور سبب اذيت و آزارش ميشد، اما روزي نبود که از خونه خارج بشه و سايه نگاه دخترا و يا متلک
هاشون رو احساس نکنه.
داشت فکر ميکرد منظور سارا از اينکه گفت:
"خودت خواستي" چي ميتونه باشه.
يعني چه نقشه ي ديگه اي براش ميکشه. سعي کرد اين افکار رو از ذهنش بيرون کنه، چون اينطوري خيلي اذيت ميشد. هيچ راهي به
ذهنش نميرسيد و ميدونست گفتن اينکه در چه وضعيتي قرار داره، براي پدر و مادرش، سودي نداره.
پدر که اين مسائل براش اهميت نداره و مادر هم حتما به رفتار خود احسان ايراد ميگيره و باز مثل بقيه مسائل، بچه خطابش ميکنه.
براي همين اين فکر رو هم از ذهنش بيرون کرد و بدون اينکه ناهار بخوره به رختخواب رفت و خوابيد.
قبل از اينکه به خواب بره، يک جمله رو مدام باخودش تکرار ميکرد...احسان تو بايد مبارزه کني...❗️
احسان تو بايد مقاوت کني....❗️
وقتي بيدار شد، خيلي گرسنه بود.
رفت توي آشپزخانه تاچيزي بخوره که متوجه شد سارا پشت سرش وارد شد.
ببخشيد احسان جون، من اذيتت کردم، شرمنده...😔
اينارو سارا ميگفت.⁉️
احسان که فکر کرد واقعا سارا از کارش پشيمون شده، برگشت که جوابي بده.
اما با ديدن سارا عرق سردي به بدنش نشست.
سارا لباسي بدن نما پوشيده بود.
آرايشي غليظ کرده بود و موهاش رو روي شونه هاش پريشان کرده بود.
احسان بدون اينکه جوابي بده سريع برگشت اتاقش.
اونقدر شوکه شده بود که حتي نتونست غذايي برداره تا بخوره.
بدنش ميلرزيد و تازه فهميده بود معناي "خودت خواستي" که سارا گفته بود يعني چه.
احساس ميکرد شيطان به عينه روبروش قرار گرفته. حتي چيزي بدتر از شيطان.
يادش به صحبت هاي دوستش علي افتاد. راهکاري که قبلا بهش گفته بود تا توي مشکلش ازش استمداد بگيره.
براي همين به سمت گوشي تلفن رفت تا....
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 #زندگی_احسان 🌸
#پارت13
🍃🍃...دستاش ميلرزيد.
اشکي که توي چشماش جمع شده بود، نميذاشت شماره هارو درست ببينه.
علي که گوشي رو برداشت، باصداي لرزون پرسيد:
يادته ميگفتي اگه ميخوام جلوي سارا کم نيارم، نماز شب بخونم! نماز شب رو چجوري ميخونند؟
علي هر چي پرسيد چي شده، احسان جواب نميداد و فقط ميگفت:
نماز شبو چجوري ميخونند؟
علي که اصرار رو بي فايده ديد، براش توضيح داد.
احسان هم بدون خداحافظي گوشي رو گذاشت.
رفت روي تختش دراز کشيد تا خوابش ببره و براي نماز شب بيدار بشه.
✨چند روزي بود که احسان احساس ميکرد حالش خيلي بهتره. و احساس ضعف جلوي سارا نميکنه.
⁉️اما نميدونست چرا سارا هم چند روزيه خوشحاله.
هميشه بعد کم محلي احسان تا چند روز توي خودش ميرفت.
اما اينبار خوشحال بود.
بااينحال دنبال علتش نبود تا اينکه يک روز ظهر که بعد کلاسهاش به خونه برگشت، با تعجب ديد پدر و مادرش توي خونه هستند و توي
اتاق پذيرايي دوتا ساک مسافرتي، آماده گذاشته شده.
با تعجب از پدرش پرسيد جايي داريد ميريد.
⁉️پدر هم با تعجب پاسخ داد:مگه خبر نداري!!
و بعد با صداي بلند از مرجان پرسيد:
مگه به احسان نگفتي کجا ميخوايم بريم...
مادر احسان هم که انگار خيلي عجله داشت، همينطور که داشت لوازم آرايشيش رو توي اتاق جمع ميکرد، از سارا پرسيد:
⁉️مگه خواهرت بهت نگفت.
احسان که از شنيدن لفظ خواهر، بدنش مورمور شده بود، نگاهي به سارا انداخت که به ديوار تکيه زده بود.
نگاه موزيانه سارا و لبخند معناداري که به لب داشت باعث شد سرش رو زير بندازه.
سارا جواب داد:
واااااي مادرجون، يادم رفت بگم.
آخه اين داداش احسان همش توي اتاقشه؛ منکه نميبينمش.
پدر ادامه داد، احسان جان من و مادرت قراره براي يه سفر کاري دوهفته اي بريم خارج از کشور.
⁉️احسان که همون لحظه تعمدي بودن کار سارا رو متوجه شد، پکر شد و باسردي با پدر و مادرش خداحافظي کرد و به اتاقش رفت.
⁉️حتي نپرسيد کدوم کشور ميريد...
در اتاق رو که داشت ميبست، برق از سرش پريد.
کليد اتاق که هميشه توي قفل در بود، برداشته شده بود.
احسان ديگه کفري شده شده بود.
با خودش آروم زمزمه ميکرد، ميدونم فردا چيکار کنم...
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
#سرگرمی + #ثواب_یهویی
۰.آقا نخون،نخون که اگه خوندی باید فوروارد کنی! 😅
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نخون😒
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نخونیا😡
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
عجب آدمی هستیا..!!😐
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.......
............
.......
..
.
.
.
.
.
.
.
👇
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
👉
............................👇
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نخون دیگه😭😢😭
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خیلی دلت میخوادبخونی باشه👇
.
.
.
.
.
.
.
.
بروپایین👇👇
.
.
.
.
.
.
.
اره بروعزیزم👇
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
👇اینم مطلب👇
.
*♡برچهره دل ربای محمد (ص) صلوات..اگه این پیامو تو گروه دیگهه نذاری تاآخ عمر مدیونی♡😍😍😍😍😍*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
*اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَعَلی آلِ مُحَمَّدٍ*
این پیام را حداقل برای یک نفر بفرست
پخش که بشه میلیونها صلوات ودرود درمیزان حسناتت ثبت خواهدشد👏🏻👌🏻
نگو نت ندارم..کاردارم..مشغولم.. ولش کن...!!!?
‼️این صلواتهای میلیونی روز قیامت توراشفاعت خواهدکرد🥰🥰
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
بـَستِـه امـ✨ عـهـ📝ــد کِــه در
راهـ🌉 شـهـ🕊ـیدانـ باشم
چــ⭐️ــادر مــشــ🌈ــڪـی مَـن
رَنــــگــ شَــهــ💔ــاتـ دارد😉
#سنگرےازجنسحیا😇🍃🌸
#شهادترویاےناتمومه😞
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#چادرانه
وبانو بدان که
تو هستی با چادرت
پادشاه فرشته ها
عصمت الله
ریحانه ی خلقت خدا
هوای چادرت را
زهراگونه داشته باش
یازهرا❤
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
#ذکر_طلایی
⬅️ اگر گرفتاری دارید و غمگین هستید؛
《ذکر یونسیه》 را زیاد بخوانید:
🌹🍃 لا الهَ الا أنتْ سُبْحانَکَ انّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین 🍃🌹❤️💙
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
بزرگتر از احساساتت باش
این رو من از تو نمیخوام، زندگی میخواد
وگرنه احساسات
مثل سیل تو رو از جا میکنه و میبره.🌈
• فیلیپ راث📝
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی....🌱
وقتی با آهنگ نجابت و وقار....💕
از جاده تلخ گناه 🎈
پیروزمندانه میگذری....🌸
وقتی پاکی وجودت را 🌙
از نگاه های چرکین می پوشانی!💫
که حیایت ، فریاد " لبیک یا مهدی" سر می دهد...🌈
و تو می مانی و⭐
حس زیبای بندگی🦋🌿
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N
🌸 #زندگی_احسان 🌸
#پارت14
🍃🍃احسان در رو محکم بست. کيفشو پرت کرد گوشه اتاق و
خودش رو انداخت روي تخت. احساس ميکرد تمام بدنش کوفتست.
ميدونست ديگه توان مقابله باسارا رو نداره اما با غيظ گفت:
کورخوندي سارا خانم...
اشک از گوشه چشمش جاري شد.
همينطور که به سقف اتاق خيره شده بود، نقششو مرور ميکرد. اما
به نتيجه نميرسيد.
ميخواست اسباب مختصري جمع کنه و فردا که به مدرسه ميره تا
دوهفته به خونه، برنگرده. اما نميدونست کجا.
خونه علي که قبلا يکبار پيشنهادشو داده بود و علي چون شرايط
خونشون فراهم نبوده، جواب رد بهش داده بود... هتل، يا خونه اقوام.
ذهنش پر از فکر بود. به خودش گفت، فقط مهمه که از اينجا برم تا
اين شيطان ناکام بمونه. حالا هرکجا که باشه.
اينو گفت و از جاش سريع پاشد.
چند دست لباس برداشت و براي اينکه سارا از نقشش باخبر نشه، به
زور همشونو توي کيف مدرسش جاداد.
وقتي لوازم مورد نيازش رو جمع کرد، انگار که خيالش راحت شده
باشه، روي تخت به خواب رفت.
بيدار که شد، مثل همیشه وضو گرفت و نمازشو خوند و باخدا راز و
نیاز کرد...
از خدا خواست تا راه حلی جلوش بذاره...
بعد هم بيسکوتي که از بيرون خريده بود، خورد تا نخواد از اتاق بيرون
بره.
این شام احسان بود...
لحظه شماري ميکرد تا صبح بياد و راحت بشه.
ساعت نزديکاي يک نصفه شب بود و احسان روي تخت دراز کشيده
بود. اونقدر اضطراب داشت که خوابش نميبرد.
تسبيحش دستش بود و مدام ذکر ميگفت و به ساعت نگاه ميکرد.
يه لحظه صدايي اومد، احسان گوششو تيز کرد.
اما صدا قطع شد.
مجدد ذکرشو شروع کرد.
همينطور که مشغول ذکر بود، دسته درب اتاق به سمت پايين کشيد
شد.
احسان چشمشو به در دوخت و قلبش تند تند ميزد.
در به آرومي باز ميشد و قلب احسان تندتر ميزد.
فکر نميکرد سارا اينقدر زود بخواد نقششو پياده کنه.
در کامل باز شد و سايه سارا توي چهارچوب در قرار گرفت.
احسان براي اينکه درست ببينه چند بار پلکاش رو باز و بسته کرد.
اما درست ميديد اونچه باورش برای احسان سخت بود....
[🌱] @I_M_A_M_Z_A_M_A_N