eitaa logo
منتظران‌ظهور‌ولی‌عصر³¹³
123 دنبال‌کننده
879 عکس
305 ویدیو
22 فایل
🎀﷽🎀 در خواست ها و سخنان ناشناس☘️ https://harfeto.timefriend.net/16377522366263 ‌ آیدی خادم اصلی⇦ @FZM_313 ‌‌‌‌‌ ‌کانال شرایط💐 @Xeeeeee همسایمونه: @sss_ir ‌‌‌ ‌لطفا لفت ندید⃢🌺 💐زیادمون کنید🌈 ‌ ‌ڪاناݪ ۅقف امام زمان اسٺ…♡ 300⇦⇦⇦🏃🏻‍♀️⇦⇦⇦240
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 اَخۅ؁ عَطࢪ بِزَن⚱ شَب جمعہ بۅد🌃 بچہ ها جَمع شده بۅدَند👥 تۅ سنگࢪ بࢪای دُعا؁ کُمیل🤲📿 چࢪاغاࢪۅ خامۅش کَࢪدند💡 مَجلس حاݪ ۅ هۅا؁ خاصے گࢪفتہ بۅد💔 هࢪ ڪسے زیࢪ ݪب زمزمہ مے کࢪد ۅ اشڪ میࢪیخت😭😭 یہ دفعہ اۅمد گُفت اَخۅ؁ بِفࢪما عطࢪ بِزن⚱ ...ثۅاب داࢪه😇 - آخہ اݪان ۅقتشہ؟😳 بِزن اَخۅ؁ ..بۅ بَد مید؁🤭 ..امام زَمان نمیٰاد تۅ مَجݪسمۅنا بِزن بہ صۅࢪتت ڪݪے هَم ثۅاب داࢪه🧔 بَعدِ دُعا ڪہ چࢪاغا ࢪۅ ࢪۅشن کࢪدند💡 صۅࢪت همہ سیاه بۅد🧔🏿 تۅ عَطࢪ جۅهࢪ ࢪیختہ بۅد🖊... بچہ ها م یہ جشن پتۅ؁حسابے بࢪاش گࢪفتند🛌😂😂 ‌
😂 به سلامتی فرمانده🕵 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!😍 گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂
آشپز وكمك آشپز، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها. رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت: «بچه ها! يادتون نره!» آشپز اومد و تند و تند دو تا نون گذاشت جلوی هر نفر و رفت. بچه ها تند نون‌ها رو گذاشتند زير پيراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. تند و تند برای هرنفر دوتا كوكو گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لای نون هایی كه زير پيراهنشون بود.😆 آشپز و كمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگی: «ما گشنمونه ياالله!»🙈 كه حاجی داخل سنگر شد و گفت:«چه خبره؟ » آشپز دويد روبروی حاجی و گفت: «حاجي! اينها ديگه كيند! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي؟!!» فرمانده با خنده پرسيد:«چی شده؟»😅 آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن، هر چی بود بلعيدند!!😱 آشپز داشت بلبل زبونی ميكرد كه بچه ها نون‌ها و كوكوها رو يواشكی گذاشتند تو سفره.😝 حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند! آشپز نگاه سفره كرد. كمے چشماشو باز و بسته كرد.😳 با تعجب سرش رو تكونی داد و گفت: «جل الخالق !؟ 😯 اينها ديوونه اند يا اجنه؟!‌» و بعد رفت تو آشپزخونه... هنوز نرفته بود كه صدای خنده‌ی بچه ها سنگرو لرزوند...😂😂 ٵللِّھُمَ عجِّݪ‌ لِوَلیڪَ‌ الفَࢪج°•
😅 آش صدام⁉️🤔 روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پس كوچه‌هاي شهر براي خودمان صفا مي‌كرديم.😎 پشت ديوار خانه مخروبه‌اي به عربي نوشته بود: « عاش الصدام. » يك دفعه راننــ🚗ـــده زد روي ترمز و انگشت به دهان گزيد كه: پس اين مرتيكه آش فروشه!🧐 آن وقت به ما مي‌گويند جاني و خائن و متجاوز!😒 كسي كه بغل دستش نشسته بود، گفت: « پاك آبرومون رو بردي پسر 😐 عاش،بيسواد يعني زند باد!» 😂😂😂😂😂😂  
🤣 دو برادر رزمنده👨🏻🧔🏻 « احمد احمد کاظم!📞📻 بگوشم، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟». اینها رو اناری راننده‌ی مایلِر گفت. بی‌سیم‌چی📻📞 گفت:« آره! کارِش داشتی؟». اناری گفت:« آره! اگه می‌‌‌شه به گوشش کن». بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت:« بله! کیه؟! بفرما!». اناری مؤدبانه😇 گفت:« مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...» دوید تو حرفش. گفت:« هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟😁» و بعد زد زیرخنده😂 . اناری گفت:« نه! مجروح شده!» - حالا کجاست؟ - نزدیک خودتون. « نزدیک خودمون دیگه چیه؟ 🤔درست حرف بزن ببینم کجاست!» شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس🚑. رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبرکه سرتاپاش باندبیچی شده بود🤕😓. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون. شیخ مهدی خنده‌کنان و بلند😅 گفت:« خاک به سر صدّام کنند». زد رو دستش وگفت:« ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من به جای تو فرمانده‌ی مقر می‌‌‌شم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورتم 🛵به من ارثِ می‌‌‌رسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی💨!. تو هم نشدی برادر!». بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.😂 مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف عشق
😊 به پسر پیغمبر ندیدم! گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. ما هم اذیتشان می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»