eitaa logo
ایده بوک|فروش کتاب
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
90 ویدیو
7 فایل
#ایده_بوک: ده ها هزار عنوان کتاب برگزیده؛ از صدها ناشر برتر کشور 💯 تخفیف ویژه خرید کتاب + امکان ارسال رایگان 💯 کتاب دانشگاهی کتاب کودک کتاب رمان و‌.. کد هدیه:ideeta ارتباط و مشاوره با ایده بوک: @idebook 🖥 idebook.ir ☎️ 021- 66 46 24 30 با ما بمانید ..
مشاهده در ایتا
دانلود
. خدا پرسید میخوری یا میبری؟ و منِ گرسنه پاسخ دادم میخورم ! چه میدانستم لذت ها را می برند، حسرتها را می خورند؟.. 🔰 حسین پناهی | نویسنده 🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .
. 🔰عنوان : هنر معلمی 🔰نویسنده : جانی یانگ 🔰مترجم : منصور متین 🔰ناشر : مرسل 💠 تخفیف ویژه : 23 درصدی 💰 99 رو 76 بخر! 💳 خرید، تنها در ایده بوک 👇🏻 کتـاب هنر معلمی ❇️ معرفی کتاب: در اين كتاب ، 120 مورد از بهترين يادداشت هاي نويسنده درباره چگونگي برخورد با دانش آموزاني كه رفتار مشكل آفرين دارند، خلاصه مي شود. زيبايي اين يادداشت ها در اين است كه همگي در محيط كلاس درس عملا مورد محك و آزمايش قرار گرفته است برخي از آنها مثال هايي از سخناني است كه شايد هر معلمي در يك موقعيت خاص تدريس از آن استفاده كند.برخي نيز توضيحاتي است براي آگاه سازي معلمان از محدوده هاي خطر و بسياري از راهكار هاي پيشنهادي براي كار كردن با شاگرد هاي بدقلق است. و... 🔸مشاهده و خرید کتاب، هنر معلمی در ایده بوک با زدن لینک زیر 👇 https://idebook.ir/jAUxchJe1P 🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .
. 🌹 "کتاب فروشی باران‌های نقره‌ای" یادمه اولین باری که بهش نزدیک شدم و گفتم ازش حس خوبی می‌گیرم، واکنشش برام خیلی جالب بود،فقط یک کلمه پرسید: «چرا؟»منم در جواب بهش گفتم، شاید چون چشماش زیباترین تصویریه که در طول این بیست و چند سال دیدم! اونم لبخند زد و با همون لحن نوک زبونی و جذابش گفت: «شروع خوبی بود!» و این شروع دوستی من و سوزان بود. دوستی‌ای که هر دومون خوب می‌دونستیم قرار نیست به باهم بودن‌مون ختم بشه. سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و به شدت مذهبی داشت. من هم مسلمون بودم و توی خونواده‌ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم. ما سال ۷۰، توی دانشگاه اصفهان، هم دانشگاهی بودیم. اون ساکن اصفهان بود و ادبیات می‌خوند و من هم اصالتاً رشتی بودم و دانشجوی حسابداری. اون روز هم مثل همه‌ی دوشنبه‌ها هیچی از کلاس مالیه‌عمومی نفهمیدم! طبق معمولِ تموم هفته‌های گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشه‌ای برام دست تکون بده، که یعنی کلاسش تموم شده. بعدشم دوتایی بریم همون کافه‌ی همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه.همیشه آرزوش این بود که یه کتاب‌فروشی بزرگ داشته باشه. بهش می‌گفتم اگه یه روزی کتاب‌فروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بذار «کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای». اینجوری هروقت وارد کتاب‌فروشیت بشی یاد شهرِ من و خودم میفتی! سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هرچیزی که اون عاشقشون بود!وقتی دانشگاه‌مون تموم شد با خانواده‌ها صحبت کردیم. واکنش‌ها دقیقا همونی بود که انتظارشو داشتیم؛یک «نه»ی قاطعانه، به دلایل کاملاً مذهبی.ما واقعاً احساس می‌کردیم که عاشق همیم، اما... عاشق خونواده‌هامون هم بودیم. اون زمان هم مثل الآن نبود که خونواده‌ها کمی منطقی‌تر با این دست مسائل برخورد کنن. روزای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تموم شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم. 😭 بعد از اون هیچوقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد، نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم. حس غریبی داشتم. چیزی در حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناخته‌ای روحم رو آزار می‌داد.وقتی دلیل این ترس رو فهمیدم که دست توی دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم می‌زدیم. یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی می‌کرد: «کتاب فروشی باران‌های نقره‌ای». 😲 با اینکه از رفتن به داخل کتاب فروشی می‌ترسیدم... با اینکه از روبرو شدن دوباره با سوزان می‌ترسیدم... با وجود ترس از این که ممکنه توی ۵۰ سالگی با دیدن زنی، به غیر از همسرم، ضربان قلبم شدید بشه...اما یه نیروی ناشناخته من رو به داخل کتاب فروشی کشید.توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود. همسر و پسرم به بخش رمانها رفتن و من درست وسط کتاب فروشی خشکم زده بود. دختر جوونی که داشت راهنماییشون می‌کرد به نظرم آشنا اومد وقتی که لبخند زد... مطمئن شدم،اون چشمها...اون لبخند...اون کمان گوشه‌ی لبها موقع خندیدن... اون دختر بدون شک دخترِ سوزان بود. درست لحظه‌ای که خواستم صداش کنم و درباره‌ی صاحب کتاب فروشی ازش سوال کنم چشمم به یه قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد. عکس سوزان بود مسن‌تر، شکسته‌تر... و شاید جذاب‌تر.گوشه‌ی قاب عکس یه نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود:«عشق زیباترین دین دنیاست.سوزان گروسیان۱۲ ژوئن ۱۹۶۸ - ۳۱ ژانویه ۲۰۱۹». 😐 کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود. اشکام سرعت عمل‌شون خیلی از من بیشتر بود. همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید: «چیشده علیرضا...»و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: «چیزی نیست یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم. فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم. همین...»و این اولین و آخرین دروغی بود که به همسرم گفتم... ✍️ نوشته علیرضا نژاد صالحی 🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .
. 💙 الهی به امید خودت 💙 خدایا امروز؛ به زندگیمان سرسبزی و خرمی ببخش، از نعمتهای بیکرانت سیرابمان کن. به قلبمان مهربانی، به روحمان آرامش و به زندگیمان محبت عطاکن .
. "تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه" این ضرب المثل حکایتی ندارد اما توضیحی دارد و آن اینکه چون شخصی برای درمان بیماری یا خرید ادویه ای به عطاری مراجعه کند، عطار وی را دست خالی رد نمیکند. ✍️ یعنی حتی اگر داروی یا جنس خواسته شده را نداشته باشد مشابه آن را به شخص میدهد. 📍 حال چنانچه کسی حرفی میزد و یا از چیزی سخن میگفت که وجود خارجی نداشت و یا اینکه غیر قابل باور بود میگفتند در قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه، یعنی اینکه حتی عطار با آنهمه زرنگی که در فروش و قالب کردن اجناس خود دارد از تهیه این یکی بر نمیاید... 🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .
. مدیرکل دفتر مجامع، تشکل‌ها و فعالیت‌های فرهنگی خبر داد: 📍آغاز فصل جدید فعالیت باشگاه‌های کتابخوانی با میزبانی پایتخت کتاب ایران ✍️ مدیرکل دفتر مجامع، تشکل‌ها و فعالیت‌های فرهنگی از فعالیت مجدد باشگاه‌های کتابخوانی و برخی تغییرات در آیین اجرایی آن‌ها خبر داد... 📡مشاهده و مطالعه مشروح کامل این خبر با زدن روی لینک زیر👇 برای مشاهده خبر لمس کنید🌐🔗 🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .
. انسان‌های بزرگ راجع به ایده ها صحبت می‌کنند انسان‌های متوسط راجع به اتفاقات و انسان‌های کوچک در مورد افراد ...! 📙 برگرفته از کتاب ابله اثر داستایفسکی لینک مشاهده و خرید کتاب ابله در ایده بوک👇 https://idebook.ir/ZKPH95DnML 🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
. قسمت هشتم🌹 "بازرگانی هزار دینار... " 🎤 گوینده: زنده یاد خسرو شکیبایی 🌱 🎼 آهنگ ساز: کارن همایونفر و آرش بادپا 📍 این حکایت ها واقعا جذابن حتما به دوستانتونم هدیه شون بدید... 🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .
. 📸 از این آلاسکا دستسازا یادتونه؟ من یادمِ با نوشابه درست میکردیم😍😋 🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .
. وب‌سایت بوک پابلیسیست منتشر کرد؛ 📍خبر خوب برای نویسندگان؛ نامگذاری ایده‌آل کتاب با هوش مصنوعی ✍️ «عنوان» اولین چیزی است که مخاطبان درباره کتاب شما می‌بینند یا می‌شنوند؛ اگر می‌خواهید کتاب شما به فروش برود بهتر است بدانید انتخاب یک عنوان جذاب کار ساده‌ای نیست. 📡مشاهده و مطالعه مشروح کامل این خبر با زدن روی لینک زیر👇 برای مشاهده خبر لمس کنید🌐🔗 🔸دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .
. 🌹 "درخت بامبو" در مدرسه‌ای پسر باغبانی بود که استاد به خاطر ذکاوت و هوشش به او توجه زیادی داشت. بقیه شاگردان مدرسه که در میانشان فرزندان خانواده‌های مرفه نیز بودند و انتظار داشتند که استاد آن‌ها را به عنوان شاگرد ممتاز معرفی کند، از این بابت چندان راضی نبودند و در سخنان خود گاهی اوقات پسر باغبان را مورد تمسخر قرار می‌دادند. در کنار مدرسه یک دریاچه زیبا بود که در کناره‌های دریاچه ساقه‌های خیزران و نی‌های بامبو تا ارتفاع چند متری قد کشیده بودند. روزی در مدرسه بار دیگر صحبت پسر باغبان و آرامش و وقار و متانت او مطرح شد و دوباره شاگردان از نظر مساعدت استاد نسبت به او اظهار گله‌مندی کردند. استاد تبسّمی کرد و خطاب به جمع گفت: تفاوت شما و این پسر در نوع نگاهی است که به زندگی دارید، برای این که این تفاوت را همین الان حس کنید برایم بگویید که نی‌های بامبوی کنار دریاچه دهکده برای چه آفریده شده‌اند؟ یکی از شاگردان گفت: این نی‌ها بی‌فایده و به درد نخور هستند و باعث شده‌اند سطح زیبای دریاچه از نظرها دور شود و پرنده‌ها و قورباغه‌ها در لابه‌لای آن‌ها لانه کنند. من اگر قدرت داشتم تمام این نی‌ها را می‌سوزاندم و چشم‌انداز زیبای دریاچه را در مقابل چشمان اهالی دهکده و مسافران و رهگذران قرار می‌دادم، بدین ترتیب زیبایی‌های طبیعی دهکده باعث جذب جهانگردان بیشتری به دهکده می‌شد و اینجا رونق اقتصادی بیشتر پیدا می‌کرد. شاگرد دیگری گفت: من می دانم این نی‌های کنار دریاچه برای چه آفریده شده‌اند؛ آن‌ها خلق شده‌اند تا مردم دهکده از این نی‌ها برای ساختن سقف منزل و انبارها و نیز قایق‌های تفریحی استفاده کنند. از سوی دیگر خنکا و رطوبت دریاچه را به سوی دهکده می‌آورند و آب و هوای آن را تعدیل می‌کنند، بنابراین از لحاظ اقتصادی چندان هم بی‌فایده نیستند. استاد تبسمی کرد و رو به پسر باغبان گفت: نظر تو چیست؟ پسر باغبان سرش را پایین انداخت و گفت: نی‌های بامبو در کنار دریاچه شبانه‌روز ایستاده‌اند تا نسیمی بیاید و از لابه‌لای آن‌ها عبور کند و آن‌ها به صدا درآیند. وقتی نسیمی از لابه لای یک نی بامبو عبور می‌کند، نی به نوا می‌افتد، در این حال او به هدف خود از زندگی رسیده است، بعد از آن هر اتفاقی که برای بامبو بیفتد دیگر برایش مهم نیست. استاد به سوی شاگردانش بازگشت و خطاب به آن‌ها گفت: همه شما انسان را به عنوان مرکز دایره در نظر گرفتید و بقیه موجودات عالم را در خدمت خود تصور کردید و از پنجره منفعت خود به عالم نگاه کردید، اما این پسر تنها کسی بود که از دید بامبو به این سؤال نگاه کرد. 📍 اکنون به من بگویید کدام یک از شما به معرفت کائنات نزدیک‌ترید؟“ 🔸 دنیایی از کتاب های خوب و خواندنی اینجا برای شما 👇 https://eitaa.com/joinchat/2444820637C797180e34a .