🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱
🤍🤍
🌱
[سوژه عکاسی]
#نسیم_دوم
هوالعشـــق...❤️
با حرص شالم را مرتب و زیرلب زمزمه میکنم:
چقدر بی ادب بود...
***
یک برخورد کوتاه و تنها چیزی که در ذهنم
از تـو طـلـبــه بـی ادب مــانــد، یــک چهره
جدی، مو و محاسن تیره بود...
روی پله بیرون از محوطه حوزه میشـینم و افرادی که اطرافم پرســه میزنندرا رصــد میکنم؛ ســاعتی اســت که ازظهر میگذرد و هوا
بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده که هرز گاهی با اشاره پا تکانش میدهم تا سرگرم شوم
تقریبا ازهمه چیزو همه کس عکس رفته ام فقط مانده...
_ هنوزطلبه جذابتون رو پیدا نکردید؟
روبرمیگردانم سمت صدای مرد آشنایی که حالت تمسخر جمله ای را پرانده بود...
همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،
کوله که باعث میشد بقول یکی ازدوستانم نوربالا بزنه...!
_ چطور مگه؟... مفتشـی...؟!
اخم میکنی ،نگاهت را به همان قوطی فلزی مقابل من میدوزی
_ نه خیر خانوم!!.. نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو کار یه نامحرم... ولـی....
_ و لی چی؟.... دخالت نکنید دیگه... و گرنه یهو خدا میندازتتون توجهنما
_ عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس
عصبی بلندمیشوم...
_ ببینید مثلا برادر! خیلی دارید از حدتون جلو میزنید! تا کی قصد به بی احترامی دارید!!!
_ بی احترامی نیست!... یک هفته س مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونه س
_ نیومدم توکه.... جلو درم
_ اها! یعنی اقایون جلوی در نمیان؟... یهو به قوه الهی از کالس طی الارض میکنن به منزلشـــون؟...
یا شـــایدم رفقا یادگرفتن پرواز
کنن و ما بـی خبریم؟
نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سکوت میکنم...
نفس عمیقی میکشی و شمرده شمرده ادامه میدهی:
_ صلاح نیست اینجا باشید...!
بهتره تمومش کنید و برید.
_ نخوام برم؟؟؟؟؟
_ الله اکبرا...
اگر نرید
صدایـی بین حرفش میپرد:
_ بابا سید... رفتی یه تذکر بدیا!
چه خبرته داداش!
نگاه میکنم،پسری با قد متوسط و پوششی مثل تو ساده.
حتما رفیقت است.
عین خودت پررو!!
بی معطلی زیر لب یاعلی میگویـی و بازهم دور میشوی...
یک چیز دلم را تکان میدهد
تو سیدی....
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
ظهورِ مهدیِ فاطمه نیازمند به
انقلابِ درونی ماست !
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
کسی که سر در لاکِ تعلقها و بتها دارد
نمیتواند به مهدی"عج" روی بیاورد!
_استادعلیصفائی.
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
میگفت:روحِ مهدویت را هرجا برید با
خودتون حمل کنید؛در بین کلام اگر
نشد،از میان رفتاراتون به قضیهی
حضرت مهدی اشاره کنید .
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
خانهات ویران باشد ای گناه
بين ما و مهدی فاطمه خوب
فاصله انداختی 💔
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
فکرشو بکن رفیق!
یه آقایی که یه جهان بهش نیازمندن به خاطر گناه های من و تو هرروز اومدنش داره عقب میفته...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همرزم شهید خلیلی:
ای اهل حرم میرو علمدار نیامد....💔
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
Mohammad Hossein Pooyanfar Ft Abdolreza Helali - Afvan Ya Hossein (128).mp3
3.29M
حق داری انداختی عقب کرب و بلامو😔✨
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
داشتم مداحے گوش میڪردم🌱
بہ ذهنم رسید ڪہ...
تمام سختے هایے ڪہ پیامبر،
امیرالمؤمنین
حضرت زهرا، امام حسین، حضرت زینب و...ڪشیدن،
بخاطر ڪوتاهے و سهل انگارے مسلمونا بودہ💔
نہ ڪفار، نہ مشرڪان... مسلمونا
اونایے ڪہ خودسازے نڪردن و نفْسشون بهشون غالب شد!!!!
اگہ ما هم گناهامون رو ترڪ نڪنیم وخودسازے نڪنیم
یہ داغ میشیم بہ روے قلب حجت خدا
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
آقاجونم:)
زندگی این کنیزتون رو میبینید؟!
آقا دیگه نمیکشیم....
آقا جونم...
به این غروب
به این وقت
به ناله های سه ساله سیدالشهداء
آقا بیا....💔
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
دلم میخواد،یه بلیت بگیرم،همونجا تو بین الحرمین موندگار شم،و دیگه بلیت برگشت نگیرم❤️🩹❤️🩹
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
@shohada_140
حمایتی ویژه ای که داخل ناشناس فرستادید✨
رفقا دل محبین اهل بیت رو شاد کنیم...
🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱
🤍🤍
🌱
[سوژه عکاسی]
#نسیم_سوم
هوالعشـــق...❤️
به در تکیه میدهم و نگاهم را به درخ کهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ...
چند سال است که شاهد رفت و آمد هایی...؟!
استادشدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟!
بی اراده لبخندی میزنم به یاد چند تذکر تو...
چهار روزی ست که پیدایت نیست!
دوکلمه آخرت که درگوشم میپیچد...
(اگر نرید...)
خب اگر نروم چی؟!
چرا دوستت مثل خروس بی محل میان کلامت پرید!؟
دستـی از پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یک غریبه در قاب چادر
با یک تبسم و صدایی آرام...
_ سلام... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام... بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟... یه عرض کوچولو داشتم.
شانه ام را عقب میکشم ...
_ ببخشیدبجا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق ترمیشود..
_من؟؟
خواهرمفتشم...
***
یک لحظه به خودم آمدم ودیدم چند ساعت است مقابلم نشسته و صحبت میکند...
_ برادرم منو فرستاد تا اول ازت معذرت خواهی کنم خانومی اگر بد حرف زده....
درکل حلالش کنی بعدهم دیگه نمیخواســت
تذکر دهنده باشه!
بابت این دو باری که با توبحث کرده خیلی تو خودش بود.
هی راه میرفت میگـفت:
اخه بنده خدا به تو چه که رفتـی با نامحرم دهن به دهن گذاشتی...!
این چهار پنج روزم رفت به قول خودش
ادم شه!...
_ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟
_ اوهوم...کارهمیشگی! وقتـی خطایـی میکنه بدون اینکه لباسی غذایی، چیزی برداره، قرآن،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساک دستـی کوچیکو میره...
_ خب کجا میره!!؟
_ نمیدونم!... ولـی وقتـی میاد خیلـی لاغره...!
یه جورایی توبه میکنه...
باچشمانـی گرد به لبهای خواهرت خیره میشوم...
_ توبه کنه؟؟؟؟... مگه... مگه اشتباه ازیشون بوده...؟!
چیزی نمیگوید
صحبت را میکشاند به جمله آخر...
_فقط حلالش کن!
علاقه ات رو هم به طلبه ها تحسین میکرد...!
علی اکبر غیرتیه، اینم بزار پای همینش...!
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
May 11
خب رفقا؛
خیلی خیلی خوشحال شدم از هم صحبتی باهاتون❤️
دمتون گرم که بودید✨🤍
بریم پارت آماده کنیم...:)
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱
🤍🤍
🌱
[سوژه عکاسی]
#نسیم_چهارم
هوالعشـــق...❤️
همنام پسر سیدالشهداء(ع) هستی...
هر روز برایم عجیب تر میشوی...!
تو متفاوتی یا من تو را اینطور میبینم....!؟!
***
کار نشریه من تموم شد و رفاقت من با خواهرت فاطمه سادات هر روز گرم تر میشود...
انقدر مهربان،صبور و آرام بود که به راحتی میشد او را درون دلت جای بدی...
حرف هایش درباره تو مرا هرروز کنجکاو تر میکرد!
همین حرف ها به رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد.
گاها تماس داشتیم یا در پیام رسان های داخلی صحبت میکنیم...
و این روز ها سوژه عکاسی من خواهرتو شده است...!
چه میشد همان روز خودت قبول میکردی وبه جای خواهرت خودت روبه رویم قرار میگرفتی؟!
چادرش جلوه خاصی داشت در کادر های عکاسیم
کم کم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتی هستید
علی اکبر،سجاد،علی اصغر، فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی که درچند برخورد کوتاه توانسته بودم از نزدیک ببینمشان، تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان از تو کوچیکتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا
حتی این چینش اسم ها برایم عجیب بود!
تورا دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بودکه فاطمه گاهی بین حرف هایش از تو میگفت....
رفاقت ما روز به روز صمیمانه تر میشد تا اینکه خبر سفر راهیان نورت به گوشم رسید...
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱 🌱
🤍🤍🤍🤍
🌱 🌱
🤍🤍
🌱
[سوژه عکاسی]
#نسیم_پنجم
هوالعشـــق...❤️
_فاطمه سادات
_جانم؟...
_تو ام میری؟!
_کجا!؟
_اممم...
باداداشت دیگه! راهیان نور
_آره، ماچند ساله که میریم...
با دو دلی و من من گفتم:
_میشه منم بیام...!؟
چشمانش به آنی برق بارون شدند!
_دوست داری بیای؟!
_خب آره... خیلی!
_چرا که نشه!فقط...
گوشه چادرش را میکشم
_فقط چی؟!
نگاه معناداری به سرتاپایم میکند...
_باید چادر سرکنی...
سر کج میکنم ابرو هایم را تابه تا بالامیندازم:
_مگه حجابم بده؟!
_نه! کی گفته بده؟! اما جایی که میریم حرمت خاصی داره...!در اصل رفتن اونها به خاطر همین سیاهی بوده...
حفظ این....
گوشه چادرش را بهم نشان میدهد...
دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم
حال وهوایشان رادوست داشتم.
زندگی شان بوی غریب و آشنایی از
محبت میداد...
محبتـی که من در زندگی ام دنبالش میگشم؛
حالا اینجاست...
اما متفاوت تر از یه سری محبت های دنیایی!
محبتشان بوی معرفت داشت....
دربین همین افراد
قرار شد در این سفر بشوم عکاس اختصاصی خواهر و برادری مهرشان عجیب به دلم نشسته بود
🍃__🤍ڪـــــنــجــــ🌿ـحــرمــ🤍