eitaa logo
رمان حامیم (باتوهرگز)🤍✨️
127 دنبال‌کننده
30 عکس
7 ویدیو
0 فایل
چنلمون: https://eitaa.com/ihaamim_roman ناشناس رمان: https://daigo.ir/secret/21105827282 بمونید دوستان برامون🤍✨️
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها آخرین شب 1403 هستش بدی خوبی دیدین حلال کنید مارو🫀🥺🤏🏻
سلام دوستان صبحتون بخیر 🫀
آخه چرا لف؟🫀🥺
+با خیال راحت رفتم بخوابم اما چه خوابیدنی همین که روی تخت دراز کشیدم صدای باز شدن در اومد انگار قلبم اومده بود توی دهنم سینا اومده بود خونه الان مطمئنم قطعا میاد اتاق من ولی اتاق من قفله حداقل با قفل بودن اتاق احساس امنیت میکردم که هیچ اتفاقی برام نمی‌افته اومد و در و باز کرد ولی در باز نشد دوباره تلاش کرد ولی دوباره باز نشد این بار در زد ولی من جواب ندادم دوباره تلاش کرد ولی بی فایده بود این بار محکم تر در زد دیگه داشت میشکست درو اولش خواستم محل ندم بهش ولی دیدم دست بردار نیست واسه همین درو باز کردم که با ضربه ای که اون زد به در پرت شدم و خوردم زمین سینا: چته چرا درو قفل کردی(داد) سوگند: ولم کن دیگه چرا دست از سر من بر نمیداری(داد) سینا: واسه چی باید ازت دست بکشم؟ سوگند: آقا ولم کن من نمیخوامت سینا: مگه خواسته ی توعه؟ سوگند: ینی چی من دوست ندارم مگه زوریه؟ سینا: من خودم یکاری میکنم که برای من بشی(خنده) +خنده های مرموزانه می‌کرد که منو میترسوند سوگند: ینی چی؟ +اینو که گفتم منو هل داد روی تخت و خودشم روی من دست به کار شد دیگه هیچی نفهمیدم فقط اینو میدونستم که دیگه دختر نبودم. ______________________ (از زبون حامیم) _صبح قشنگی بود امروز برام بهترین روز بود چون میخاستم هانا رو ببینم بخاطر همین رفتم دوش گرفتم که حسابی سر حال بیام لباسایی که هانا میگفت که بهم میاد و پوشیدم و سوئیچ ماشین و برداشتم و راه افتادم وقتی رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل به خانوم احمدی که منشی اونجا بود سلام دادم و ازش خواستم که به دنیز خبر بده که من اومدم و بزاره برم داخل. دنیز اجازه ی ورود به منو داد . دنیز و خیلی دوست داشتم مثل خواهرم بود از من ۲ سال کوچیکتر بود ولی بیشتر از سنش می‌فهمید خلاصه رفتم داخل و اونم با خوش رویی از من استقبال کرد حامیم: چطوری دنیز بابا( خنده) دنیز: خوبم بابا جون(خنده) حامیم: خب دنیزم میدونی واسه چی اومدم دیگه(لبخند) دنیز : بله خیلی عم به خودتون رسیدید خوش به حال هانا که همچین بابایی قراره داشته باشه (خنده) حامیم: خب میشه بگی بیارنش؟(بغض) دنیز: خب بابا حالا بغض نکن سوسول بزار به خانوم احمدی بگم که بیارتش(خنده)
اینم یه پارت از ۱۴۰۳🫀
خب دیگه معلومه که چرا دختر نیست😁🫀
یه پارت دیگه بریم؟😁
_دل تو دلم نبود که هانا رو ببینم هی لحظه شماری میکردم که یه دفعه صدای باز شدن در اومد هانا اومدش و وقتی که منو دید فوری دوید سمتم و منم بغلم و باز کردم و بغلش کردم خیلی خیلی محکم بغلش کردم که دیگه بچه داشت خفه می‌شد هانا: بابایی خفه شدم بخدا حامیم: دلم نمیخاد از بغلم بکشمت بیرون (بغض) هانا: بابا برای چی صدات گریه ای شده میخای گریه کنی؟(بغض) حامیم: نه بابا گریه برای چی(خنده ی تلخ) هانا: نبینم‌ گریه کنیا بخدا خودم میکشمت(خنده) حامیم: الهی فدات شم تو منو خیلی وقته که کشتی(خنده) هانا: چی من؟(بغض) حامیم: گریه نکن بخدا شوخی کردم (خنده) هانا: باشه فقط بزار اینو بگم که من غلط کنم تورو بکشم(خنده) حامیم: عه ینی چی غلط کنم زشته این حرفا(خنده) هانا: باشه بابا به خاطر تو دیگه نمیگم(خنده) _منو هانا همینطوری داشتیم می‌گفتیم و میخندیدیم اما دیگه آخرای وقت ملاقات بود که هانا ازم پرسید: هانا: بابا یه سوال بپرسم؟ حامیم: بگو جون دلم؟ هانا: بابایی میگم کی منو از اینجا میبری؟ خسته شدم بخدا بچه ها میگن بابات چرا نمیبرتت؟ حامیم: دختر خوشگلم هانای من من به زودی میبرمت خونه ی خودمون نمیزارم اینجا بمونی. باشه؟(بغض) هانا : باشه بابا( بغض) خانوم احمدی: آقا حامیم دیگه بسه باید هانا رو ببرم وقت ناهارشونه حامیم: باشه فقط یه لحظه _هانا‌رو محکم بغل کردم و دم گوشش گفتم: حامیم: به کسی نگیا ولی من خیلی عاشقتم(لبخند) هانا: باشه بابا منم خیلی عاشقتم(زیر لب) _از خانوم احمدی بدم میومد چون اون هانا رو برد و از من جداش کرد نمیدونم باید چیکار کنم مونده بودم نه میتونستم سوگند و عذاب بدم نه میتونستم بزارم هانا برای کس دیگه ای بشه توی افکار خودم بودم که دنیز منو از افکار خودم کشید بیرون: دنیز: خب حامیم میخای چیکار کنی؟ کمتر از ۲ ماه فرصت داری حامیم: اون خانواده ای که قراره هانا رو بگیره خانواده ی خوبیه؟(بغض) دنیز: چی بگم والا خوبن خانواده ی خوبین وضع مالیشونم اوکیه حامیم: دنیز نمیتونی کاری کنی هانا بشه واسه من؟ دنیز؛ حامیم من از خدامه بخدا من از چشامم به تو بیشتر اعتماد دارم ولی متاسفم
خدمت شوما🫀😁
نمیشه ۱۲۰ بشیم؟🫀🤏🏻🥺 آخه کانال به این خوبی!🥹
دنیز: حامیم دیگه وقتی برات نمونده حامیم: دنیز بهم زمان بده من دارم متاهل میشم فردا عروسیمه _______________________ سوگند: دست از سرم بردار سینا من دارم ازدواج میکنم سینا: گفتم که تو مال منی _____________________ حامیم: سوگند فردا باید بریم بهزیستی سوگند: اونجا برای چی؟ ادامه ی رمان در چنل زیر: https://eitaa.com/ihaamim_roman
فقط چند دقیقه ی دیگه مونده تا سال ۱۴۰۴🫀😊