۲۹ اسفند
۲۹ اسفند
رمان حامیم (باتوهرگز)🤍✨️
#باتوهرگز #پارت13 کیوان: خب ببین تو نباید فوری بری به سوگند بگی که با من ازدواج کن چون اینطوری شک
پارت13 اینه اگه نخوندین و خواستین بخونین ایناهاشش
ایشالا فرداعم پارت میدیم❤️
دیگه عیده باید عیدی بدیم😂🎀
۲۹ اسفند
سلام عزیزم
ببین فعلا شخصیت هانا تازه اومده داخل داستان ینی تا اینجای رمان حامیم داره برای بدست اوردن هانا هر کاری میکنه و برای بدست آوردن هانا باید متاهل باشه خب میتونید خودتون ربطش بدید دیگه
ولی ایشالا توی پارتای بعدی این هانا کوچولو و بیشتر میشناسینش
راستی به دوستاتم بگو بیان حتما فردا کلی پارت داریم😂🫀
۲۹ اسفند
۲۹ اسفند
۲۹ اسفند
چنل تلگرام حامیم شده 119k🫀🤍✨️🤏🏻🥺
𝑯𝒂𝒂𝒎𝒊𝒎 𝒊𝒔 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕
ʝօɨռ~@ihaamim_roman
#فورپلیز
۲۹ اسفند
بچه ها آخرین شب 1403 هستش بدی خوبی دیدین حلال کنید مارو🫀🥺🤏🏻
#ازطرفافراییکهخیلیدوستونداره
۲۹ اسفند
۳۰ اسفند
۳۰ اسفند
#باتوهرگز
#پارت14
+با خیال راحت رفتم بخوابم اما چه خوابیدنی همین که روی تخت دراز کشیدم صدای باز شدن در اومد
انگار قلبم اومده بود توی دهنم سینا اومده بود خونه الان مطمئنم قطعا میاد اتاق من ولی اتاق من قفله
حداقل با قفل بودن اتاق احساس امنیت میکردم که هیچ اتفاقی برام نمیافته
اومد و در و باز کرد ولی در باز نشد دوباره تلاش کرد ولی دوباره باز نشد این بار در زد ولی من جواب ندادم دوباره تلاش کرد ولی بی فایده بود این بار محکم تر در زد دیگه داشت میشکست درو اولش خواستم محل ندم بهش ولی دیدم دست بردار نیست واسه همین درو باز کردم که با ضربه ای که اون زد به در پرت شدم و خوردم زمین
سینا: چته چرا درو قفل کردی(داد)
سوگند: ولم کن دیگه چرا دست از سر من بر نمیداری(داد)
سینا: واسه چی باید ازت دست بکشم؟
سوگند: آقا ولم کن من نمیخوامت
سینا: مگه خواسته ی توعه؟
سوگند: ینی چی من دوست ندارم مگه زوریه؟
سینا: من خودم یکاری میکنم که برای من بشی(خنده)
+خنده های مرموزانه میکرد که منو میترسوند
سوگند: ینی چی؟
+اینو که گفتم منو هل داد روی تخت و خودشم روی من دست به کار شد دیگه هیچی نفهمیدم فقط اینو میدونستم که دیگه دختر نبودم.
______________________
(از زبون حامیم)
_صبح قشنگی بود امروز برام بهترین روز بود چون میخاستم هانا رو ببینم
بخاطر همین رفتم دوش گرفتم که حسابی سر حال بیام لباسایی که هانا میگفت که بهم میاد و پوشیدم و سوئیچ ماشین و برداشتم و راه افتادم
وقتی رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و
رفتم داخل به خانوم احمدی که منشی اونجا بود سلام دادم و ازش خواستم که به دنیز خبر بده که من اومدم و بزاره برم داخل. دنیز اجازه ی ورود به منو داد .
دنیز و خیلی دوست داشتم مثل خواهرم بود از من ۲ سال کوچیکتر بود ولی بیشتر از سنش میفهمید خلاصه رفتم داخل و اونم با خوش رویی از من استقبال کرد
حامیم: چطوری دنیز بابا( خنده)
دنیز: خوبم بابا جون(خنده)
حامیم: خب دنیزم میدونی واسه چی اومدم دیگه(لبخند)
دنیز : بله خیلی عم به خودتون رسیدید خوش به حال هانا که همچین بابایی قراره داشته باشه (خنده)
حامیم: خب میشه بگی بیارنش؟(بغض)
دنیز: خب بابا حالا بغض نکن سوسول بزار به خانوم احمدی بگم که بیارتش(خنده)
۳۰ اسفند
۳۰ اسفند