سمیه و یاسر، عمار را خیلی خوب بار آوردند حالا او جوانی بزرگ و برومند و صبور شده که در برابرِ آزار و اذیتهای ولید صبوری میکند و چندیست پیروِ دین و آیین محمد ﷺ شده اما پدر و مادرش نمیدانند 🕋✨"
بالأخره عمار برای مادر و پدرش از اسلام و محمد ﷺ گفت و آنها که از ظلم و جور این همه نابرابری به ستوه آمده بودند و انسانیت را میخواستند، شیفتهی او شدند🌱؛
آنها روزها در محضرِ ایشان حضور مییافتند و هرروز برای دیدارِ پیامبرشان، مشتاق تر از دیروز بودند.
مشرکان از این وقایع خوشحال نبودند
ولید فهمیده بود که آنها مسلمان شدهاند و هرروز به محضرِ حضرتِ رسول ﷺ میروند،
حالا وقتِ انتقام بود👀!
او به ابوجهل و یارانش خبر داد...
یاسر را دستگیر کرده و او را تا میخورد، زده بودند!
سمیه با دیدنِ این صحنه از هوش رفت...
زمانی که چشم باز کرد، خود و خانوادهاش را در میانِ صحرا دید. نفسش گرفت و جسمی سنگین و بزرگ را روی خود احساس کرد. مشرکان تخته سنگهایی بزرگ بر روی هر کدام از آنها گذاشته بودند 🪨!
ایلیا🇵🇸 ༄
یاسر را دستگیر کرده و او را تا میخورد، زده بودند! سمیه با دیدنِ این صحنه از هوش رفت... زمانی که چ
هرروز شکنجهها سخت تر میشد...
یک روز زره آهنی در زیرِ آفتابِ سوزان و ریگهای داغِ بیابان بر تنِ آنها کردند💔.
آنها را شلاق میزدند و گرسنه و تشنه میگذاشتند...
چند تن از افرادی که در آنجا و در زیرِ شکنجه بودند، دین و پیامبرِ خود را انکار میکردند و آزاد میشدند!
آنها نیز میتوانستند اینکار را انجام دهند، اما نکردند...
روزی پیامبر ﷺ مخفیانه به دیدار آنها آمد؛ با آنها سخن گفت، با محبت با آنان برخورد کرد و در حقِ آنان دعا کرد🙂🌱.
یک روز ولید پا روی گلوی یاسر، همسرِ سمیه گذاشت
کمکم نفسش گرفت، صورتش کبود شد و.... :)🚶🏻♂️
تمامِ دارایی سمیه، یاسر بود!
فردای آن روز که هنوز پیکرِ بیجانِ یاسر در آن بیابان و در میانِ زره آهنین بود، سمیه به سخن آمد و تنفرِ خود را نسبت به ولید و مشرکان ابراز کرد🌾!
ابوجهل با شنیدنِ این حرفها به آتش کشیده شد.
دستور داد تا سمیه را از زره بیرون کشند و هرکدام از پاهای او را به سمِ اسبی گره بزنند و اسبان را هِی کرد...
سمیه به هر سو کشیده میشد، اما دست از عقایدِ خود برنمیداشت :)🐎
دیگر طاقت ابوجهل تمام شد و ناگهان نیزهی یکی از سربازان را در قلبِ سمیه فرو کرد و سمیه چشمهایش را برای همیشه بست...!