ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_سه
سرباز💥
نگاهش برگشت روي من ...
دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...
ـ اگه مي خواي بري داخل براي زيارت، برو ... اما قسم بخور برمي گردي ... من همين جا مي مونم تا برگردي ...
دوباره ديدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمي آرام کرد ...
ـ قطعا دوستان تون برنامه ديگه اي
دارن ...
محکم تر دستش رو گرفتم و ايستادم ...
ـ واسم مهم نيست ... مي خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هيچ کس ديگه ...
مرتضي داشت توي اون صحن و شلوغي دنبال من مي گشت ...
براي چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شيواي اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بياره ...
که جملات ساده اين جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ...
نمي دونستم چقدر مي تونستم به جواب سوال هام برسم اما مي دونستم حاضر نبودم حتي براي لحظه اي اين فرصت رو از دست بدم ...
فرصتي رو که شايد نه تقدير و اتفاق ... که خداي اين جوان رقم زده بود ...
آرام دست ديگه اش رو گذاشت روي شونه ام ...
ـ امشب، شب ميلاده ... بعد زيارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...
ـ پس منم ميام ... اينجا صبر مي کنم، از زيارت که برگشتي باهات همراه ميشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ...
و آرام دستش رو گذاشت روي دست هام ... دست هايي که دست ديگه اش رو رها نمي کردن ...
ـ فکر مي کنيد همراه تون، اين مسئوليت رو قبول کنن که در يه کشور غريب، شما رو به يه فرد ناشناس بسپارن؟ ...
بي اختيار بغض، مسير گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگيره ...
نمي دونم چرا؟ اما نمي تونستم ازش جدا بشم ...
ـ نمي خواي همراهت باشم؟ ...
ـ اينطور نيست ...
ـ تو من رو قبول کن ... قول ميدم سربارت نباشم ...
براي لحظاتي سرش رو با همون لبخند، پايين انداخت ...
هنوز مرتضي ما رو بين اون جمع پيدا نکرده بود ...
هر لحظه که مي گذشت، ترس عجيبي وجودم رو پر مي کرد ...
نکنه مرتضي ما رو ببينه و جلو بياد و مانع بشه ...
نکنه اين جوان، من رو قبول نکنه ...
نکنه که ...
نگاه پر از ترسم بين چهره اون و مرتضي مي چرخيد ...
ـ ساعت 2 ... ورودي جنوبي مسجد ... اونجا بايست ... من پيدات مي کنم ...
گل از گلم شکفت ...
مثل اينکه روح تازه اي درونم دميده باشن ...
بدون اينکه لحظه اي فکر کنم قبول کردم ...
مي ترسيدم يه ثانيه ترديد کنم و همه چيز بهم بخوره ...
به گرمي دستم رو فشرد و از من جدا شد ...
و من تا لحظه اي که از تصوير چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه مي کردم ...
همين که بين جمعيت از نظرم مخفي شد، رفتم سمت مرتضي ...
اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...
ـ خسته که نشدي؟ ...
با انرژي بي سابقه اي بهش لبخند زدم ...
ـ نه، اصلا ... تا اينجا که شب فوق العاده اي بود ...
با تعجب بهم نگاه مي کرد ...
توي کشور بي هم زبان، توي صحن مسلمان ها نشسته بودم ...
چطور مي تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ...
با همون لبخند و انرژي ادامه دادم ...
ـ اينجا با يه نفر دوست شدم ... يه مسلمان که خيلي سليس به زبان ما حرف مي زد ... با هم ساعت 2، ورودي جنوبي مسجد جمکران قرار گذاشتيم ...
چهره مرتضي خيلي جدي شده بود ... حق داشت ...
شايد بچه نبودم اما براي اون مسئوليت محسوب مي شدم ... اگر اتفاقي توي کشورش براي من مي افتاد، نه فقط اون، خيلي هاي ديگه هم بايد جواب گوي دولت من مي شدن ...
معلوم بود چيزهاي زيادي از ميان افکارش در حال عبوره ...
اما اون آدمي نبود که سخني رو نسنجيده و بي فکر به زبان بياره ... داشت همه چيز رو بالا و پايين مي کرد ...
ـ فکر نمي کنم شام رو که بخوريم ... بتونيم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودي جنوبي برسونيم ... جمعيتي که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش ميرن خيلي زيادن ... چطور مي خواي بين چند ميليون آدم پيداش کني؟ ...گذشته از اين، سمت جنوبي ... 2 تا ورودي داره ... جلوي کدوم يکي قرار گذاشتيد؟ ...
ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ...
چند ميليون آدم؟ ...
2 تا ورودي؟ ...
اون نگفت کدوم يکي ...
يعني مي خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
✨
فقط واسش بهترین باش
که وقتی رفت کسی مثل #تُ براش نباشه
هرچقدم که اذیت میشی
بهترین باش
همین . . .
#شبتون_آرووم 🌙
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
༺♡ ʰᵃᵖᵖⁱⁿᵉˢˢ ᵐᵉᵃⁿˢ :
ᵉⁿʲᵒʸ ᵗʰᵉ ˡⁱᵗᵗˡᵉ ᵗʰⁱⁿᵍˢ
ʷⁱᵗʰ ˢᵒᵐᵉᵒⁿᵉ ʸᵒᵘ ˡᵒᵛᵉ ..!♡ ༻
خوشبختی یعنی:
لذت بردن از چیزهای کوچک
با کسی که دوسش داری..!🥰🌱
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
✨
وقتی داری به کنار گذاشتن کسی فک میکنی
هیچوقت شک نکن؛
چون اگه آدم مناسبی بود
هیچوقت #تُ رو به جایی نمیرسوند
که بخوای تنهاش بذاری و بری..!
#شبتون_آرووم 🌙
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
خدا اگه طولش میده
صبر کنین داره قشنگترش میکنه 💚🌱
#انگیزشی🌱⚡️
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
✨
من از بافندگـی چیـزی نمیدانم
ولی هـر شب
یکی از زیر
و گاهی رو ،
برایت شعر می بافم.
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
➳💞Łovε ✷♡•°
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
ˢᴼᴹᴱᵀᴵᴹᴱˢ ᵀᴴᴱ ᴴᴱᴬᴿᵀ ˢᴱᴱˢ ᵂᴴᴬᵀ ᴵˢ ᴵᴺᵛᴵˢᴵᴮᴸᴱ ᵀᴼ ᵀᴴᴱ ᴱᵞᴱˢ..
بعضی وقتا قلب چیزایی رو میبینه
که چشمها قادر به دیدنشون نیستن..
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
✍آیت الله بهجت(ره) :
خوب است انسان در هر کار خیری که پیش میآید و میتواند آن را انجام دهد، فرصت را مغتنم بشمارد و خود را از آن محروم ننماید ...
زیرا فردای قیامت به هر یک از آنها شدیداً محتاج خواهیم شد.
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۶۳
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_چهار
تنوره_درد💥
يه حس غم عجيبي وجودم رو پر کرده بود ...
دلم مي خواست گريه کنم ... يکي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ...
بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ...
چه انتظاري داشتم؟ ...
شايد دوباره اون رو ببينم؟ ...
نمي تونستم باور کنم اون، من رو پيچونده و سر کار گذاشته ...
شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضي اومد سمتم ...
نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم کلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا کنم ...
حسي غيرقابل وصف بود ...
سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشکار من، بعد از سکوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ...
هر چند دردي از من دوا نمي کرد ...
ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ...
کلماتش توي سرم مي پيچيد ...
دلم نمي خواست هيچ کدوم شون رو بشنوم ...
مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم که تشکر يا عذرخواهي کنم ... يا هر کلمه اي رو به زبون بيارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا کردم و نشستم ...
سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ کس رو ببينم ...
مرتضي هم ساکت فقط به من نگاه مي کرد ...
نيم ساعت، يا کمي بيشتر ...
مرتضي از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ...
مي خواستم صورت خيسم رو پاک کنم ... اما کف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت ...
نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...
مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ...
متاسف بودم که حس خوش و زيباي اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هيچ چيز نبودم ...
نه تنها قدرتي نداشتم ... که درونم فرياد آکنده اي از درد می جوشید ...
ساکت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ...
اما سکوتي که با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ...
حس آدمي رو داشتم که به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ...
به هتل که رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ...
توي رستوران، بيشتر از اينکه بتونم چيزي بخورم ...
فقط با غذا بازي مي کردم ...
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش کمک مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي کرد ...
و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ...
ـ جوجه کباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ... اگه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه کردم ...
مرتضي اي که داشت زورکي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار کردن با من پيدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي کشيدم ...
ـ مشکل از غذا نيست ... مشکل از بي اشتهايي منه ...
مکث کوتاهي کرد ..
.
ـ شما که نهار هم نخوردي ...
براي تموم شدن حرف ها به زور يکم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ...
پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود که براي اون مردم، شب آرامي باشه ...
براي منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ...
من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ...
توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ...
'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ...
فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ...
اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگي ...
درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فکر کنم ... يا چطور فکر کنم ...
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضي بود ...
در رو باز کرد و چند قدمي رو توي اون تاريکي جلو اومد ...
ادامه👇
در رو درست نبسته بودي ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينکه لب از لب باز کنم ...
ـ داريم ميريم جمکران ... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حرکت مي کنيم ...
در ميان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگيني که نمي گذاشت صدايي از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ...
آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ...
با ماه شب 14 که از ميان پنجره، روي وجود خاموشم مي تابيد ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴