.
تـو فقـط بڪَو
"دوستـتدارم"
مـن احسـاسم را
چنـان بہ نڪَاههایـت ڪَره خواهـم زد
ڪہ خورشیـد
هر روز صبـح
قـربانصدقہ دلبـرےهاے ما برود !
#معصومہ_قنبرے❣
#سـلام_صبحتون_دلبــرانہ🌤🌈♥️
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
به حرمتِ دوست داشتنهایم
از من فاصله نگیر
چشمِ یک شهر
به دستانِ من است
آبروداری بُکن...
#اسماعیل_دلبری
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
🇬🇧▬▬▭❰ 𝕿𝖗𝖞 𝖙𝖔 𝖙𝖆𝖐𝖊 𝖊𝖛𝖊𝖗𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌 𝖊𝖆𝖘𝖞 ❱▭▬▬
سعی کن هميشه
رگِ بيخياليت برجسته باشه !♡
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
خَندهاتِ ..
غصِه هامو تودلَم کَردن تَه نشین!😍😘❤️
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
ⁱˡᵒᵛᴇ ᵧₒᵤ
چشمـات اوج آرامشِ،♡
نبـاشی قلب من نفس نمیڪشـه :❤️
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
سلام دوستان متأسفانه بنا به دلایلی از امروز رمان قبل متوقف و رمان زیبای:مردی در آینه منتشر خواهد شد
قبلا از همه ی دوستان عذر خواهی میکنم
اما: این رمان را بخوانید تا بفهمید چقدر زیباست🌹
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_اول: اولین شعاع نور
همیشه همین طوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ... خیلی وقت بود بریده بودم ...
صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ...
- هی توم ... با توئم توم ... توماس ... چشمات رو باز کن دیگه ...
عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ... اونم با کفش های میخ دار ... اما قدرت تکان دادن دستم یا باز کردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فایده نداشت ... حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت ...
به زحمت لای چشمم رو باز کردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ...
لعنتی هیچ جور بی خیال من نمی شد ... به زور دوباره لاشون رو باز کردم ... تصویر مات چهره اوبران در برابرم نقش بست ...
بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ می ریختن ... به اطراف نگاه کردم ...
- من اینجا چه غلطی می کنم؟ ...
هنوز مغزم کار نمی کرد ... با تمسخر بهم نیشخند زد ...
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ ... همون غلطی رو که نباید بکنی ... تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی؟ ... می دونی دیروز ...
صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده می شد ... معده ام بدجور داشت بهم می پیچید ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند کشیدی ... من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ...
- برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ...
چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... اومدم بلند بشم که روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ...
دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ...
- نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی کنن؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ...
- یه پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمییز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت ...
قهوه رو گذاشت کنارم و رفت بیرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توی سلول چه غلطی می کردم؟ ...
📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_دوم : برداشت اول
قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون ... افسرپشت میز، زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر می کشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چی زل زدی تازه کار؟ ...
-هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختکن ... شلوارم رو عوض کردم و بدون اینکه برم سمت دفتر، راهم رو گرفتم طرف در خروجی ...
- هی کجا میری؟ ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ...
- می بینی دارم میرم بیرون ...
- کور نیستم دارم می بینم ... منظورم اینه کدوم گوری میری؟ ... همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یه پرونده جدید داریم ...
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ...
- توی ماشین منتظرت می مونم ...
در ماشین رو باز کرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانیت، پرونده های دستش رو پرت کرد روی صندلی عقب ...
- با معده خالی؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چی توی شکمت بود رو بالا آوردی... هنوز هیکلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ...
- هر احمقی می دونه قهوه ... هر چقدرم قوی، خماری رو از بین نمی بره ...
شیشه های ماشین رو کشید پایین ... و با عصبانیت زل زد توی صورتم ...
- می دونی چیه توم؟ ... من یه احمقم که نگران سلامتی توئم ... و اینکه معلق یا اخراجت نکنن ... اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نیست ... هر غلطی می خوای بکنی بکن ... دیگه نمی تونم پشت سرت راه بیوفتم و کثافت کاری هات رو جمع کنم ...
با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهی بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم کثافت کاری هام رو جمع کنی؟ ...
تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...
- وقتی رسیدیم صدام کن ...
صحنه جرم ...
مقتول: کریس تادئو ... 16 ساله ... سفیدپوست ... دانش آموز دبیرستانی ... ساعت تقریبی قتل: 9 صبح ... برداشت اول از علت مرگ ... خونریزی شدید بر اثر برخورد ضربات متعدد چاقو ... دو ضربه به شکم ... سه ضربه به پهلو ...
📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_سوم: تازه کار؟!
مشاهدات اولیه صحنه جنایت .... نوجوانی با موهای نیمه ژولیده ... قد، حدودا 188 ... شلوار جین آبی پر رنگ ... تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود ...
دستکش ها رو دستم کردم و رفتم بالای سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم می پیچید ... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر می کرد ... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ...
دیگه بدتر از این نمی شد ... جلوی همه ... بالای سر جنازه ...
افسر پلیسی که چند قدمی مون ایستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تیکه انداخت ...
- بهت نمی خورد تازه کار باشی ... خوبه توی این سن*، امیدت به آینده رو از دست ندادی و به پلیس ملحق شدی ...
اوبران با ناراحتی بهم نگاه کرد ... دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ... برگشتم بالای سر جنازه ...
- چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شکسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگیده ... و توی آخرین لحظات هم برای درخواست کمک، روی زمین خودش رو کشیده ... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی، نتونسته خودش رو به جایی برسونه ... کسی اون رو ندیده یا نخواسته ببینه ...
- احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبیرستانی باشه ... بین گنگ ها زیاد درگیری پیش میاد ...
سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشمهاش نگاه کردم ... وقت، وقت انتقام بود ...
- اینجاست که تفاوت بین یه کارآگاه تازه کار واحد جنایی با یه پلیس گشت کهنه کار مشخص میشه ... حتی پلیس تازه کاری مثل من می دونه وقتی یه درگیری توی دبیرستان پیش بیاد ... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگ های دبیرستانی ... پس یه مواد فروش که تیپ لباس پوشیدنش عین بچه های عادی، سالم و درس خونه ... روی ساعدش از این مدل خالکوبی ها* نمی کنه ... که از 100 متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه کنه ... این خالکوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است ...
بدون اینکه به حالتش توجه کنم ... از جا بلند شدم و بین جمعیتی که جمع شده بودن، چشم چرخوندم ...
اوبران اومد سمتم ...
- دنبال کی می گردی؟ ...
-اینجا نیست ...
- کی؟ ...
مکث کردم و برگشتم سمتش ...
- همین الان به تمام پلیس هایی که اینجان بگو سریع کل دبیرستان رو ... دنبال یه دختر با رژ بنفش تیره بگردن ... تمام گوشه کنارها رو ... زیرزمین ... انباری یا هر گوشه کناری رو ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگه خودش قاتل نباشه ... آخرین کسیه که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده دیده ...
* به تازگی وارد 31 سالگی شده بودم.
* نوع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول، مخصوص گنگ های دبیرستانی و خیابانی بود.
📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃