eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
اصطوری مونح🍃📸|°•*مریضح|💉💊|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*کافح|🍦🍮|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*خشمزح|🍑🥑|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
12 مسیح در را باز می کند و منتظر می ماند داخل شوم. چند قدم برمی دارم و مسیح به دنبالم می آید و چراغ ها را روشن می کند. چقدر خانه دلگیر شده. چقدر همه چیز شبیه یک غروب دلگیر پاییزی است. روی اولین مبل می نشینم و چادر از سرم سر می خورد. مسیح روبه رویم روی زمین می نشیند:چیزی بیارم برات؟ سرتکان می دهم احساس خفگی دارم،نفس کشیدن برایم سخت شده. بغضی سنگین و نفس گیر،راه گلویم را سد کرده. لب های لرزانم را داخل دهانم می برم ، سرم را پایین می اندازم، و به انگشت هایم خیره می شوم. چقدر جای ایلیا روی دستانم خالی است...چقدر دلم تنگ صدای نفس هایش شده. برای بوی پاکی گردنش..برای معصومیت نگاهش... سخت است، مادر بودن سخت ترین کار دنیاست. بلند می شوم. مسیح می پرسد:خانمم کجا میری؟ برمی گردم:میرم براش وسایل جمع کنم،قراره دو هفته دور از خونه بمونه... به طرف اتاق ایلیا به راه می افتم،همزمان با اشک هایم که روی صورتم می لرزند. امشب را،سخت ترین شب عمرم را،خدایا!چطور باید سر کنم؟ 🎀ادامہ دارد.🎀 نویسنــ✒️ـــده: نظـــ‌فاطمہ‌ــــرے 🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد
13_1 *مسیح* نفس عمیقی می کشم و کلافه به هوای پر از دود تهران خیره می شوم. از یک طرف فکر و خیال بیماری ایلیا رهایم نمی کند،از طرف دیگر بی تابی های نیکی،نگران ترم کرده. این وسط هم،مشکلات شرکت و کاغذبازی های گرفتن وام و تماس ها و اصرارهای مکرر بابا برای شراکت نور علی نور شده. ذهنم درگیر است،درگیر و نگران. کاری از دستم برنمی آید و باید منتظر بمانم و این،از همه کشنده تر است. صدای (مهندس؟ مهندس؟) گفتن وکیل عمومسعود،به یکباره از فکر و خیال بیرونم می کشد. به طرفش برمی گردم:بله؟ نگاهم می کند:متوجه عرایضم شدید آقای مهندس؟ سر تکان می دهم:ببخشید ذهنم درگیره.. کاغذهای روی میز را مرتب می کندو داخل کیف می گذارد:بله من درک می کنم،ولی مسئله جدیه. برای همین مزاحمتون شدم.خیلی زود باید به این مورد رسیدگی بشه؛حضور خود شما،یا همسرتون خیلی می تونه موثر باشه.. سرم را چپ و راست می کنم:نه آقای عزتی،یه مشکلی وجود داره که نه من نه همسرم،نمی تونیم یه مدت از تهران خارج بشیم. بلند می شود:به هرحال وظیفه ی من بود به اطلاعتون برسونم،خود من فردا عازم شمالم و امیدوارم بتونم کارگرها رو راضی کنم. من هم بلند می شوم:ممنون از محبتتون. دستش را دراز می کند:انجام وظیفه است،سلام برسونید خدمت خانم نیایش. دستش را می فشارم:حتما... خداحافظی می کند و به محض بیرون رفتنش،مانی وارد می شود:بریم؟ روی صندلی می افتم:کجا؟ جلو می آید:بریم بیمارستان دیگه.. دستم را روی پیشانی می کشم و چشم هایم را می بندم:الآن نمیشه. خود نیکی رو هر دو ساعت یه بار راه می دن تو..بریم اونجا چی کار کنیم؟ مانی دست هایش را روی میز می گذارد:خب اینجام که نشستیم کاری از دستمون برنمیاد.. من از صبح با مهندس فروزان و اشکانی و رمضانی جلسه داشتم،ولی یه کلمه از حرف هیچ کدومو نفهمیدم. سر ساختمون طلایی ها، مجید رو فرستادم. واسه نوشتن یه چک ، سه تا برگ چک رو قلم خورد کردم... دل تو دلم نیست زودتر این ساعت اداری لعنتی تموم بشه برم بیمارستان... روی میزت رو ببین،فقط چهار فنجون چایی دست نخورده جلوت سرد شده... پاشو بریم دیگه...
13_2 من هم دست کمی از مانی نداشته ام،فقط برعکس او ضربان قلبم کند شده... خیلی کند... دستانم را روی میز،حائل سرم می کنم:من نمیام مانی... _:یعنی چی نمیام؟یعنی دلت نمی خواد ایلیا رو ببینی؟ ایلیا؟پنج روز است از پشت شیشه های NICU نگاهش کرده ام.. دلم برایش لک زده...برای بغل کردنش؛بوسیدنش؛بوییدنش... _:نمی فهممت مسیح... چرا بچه شدی؟میدونی الآن نیکی چقدر به حضورت نیاز داره؟ بلند می شوم:نمی تونم بیام... دیدن نیکی تو این حال و روز دیوونه ام می کنه.. تحمل دیدن بی تابی شو ندارم...دیوونه میشم وقتی مظلومانه به ایلیا خیره می شه و کاری از دستم برنمیاد.. مانی سری به تاسف برایم تکان می دهد و از اتاق بیرون می رود. چرخی در اتاق می زنم و دوباره روی صندلی سقوط می کنم. موهایم را چنگ می زنم. کلافه ام،ذهنم درگیر است و بیشتر از همه از دست خودم عصبانی ام. عذاب وجدان پتک محکمی روی سرم می کوبد . از خودم بدم می آید،از ضعفم. از اینکه نیکی در روزهای سخت کنارم مانده و من حتی نمی توانم حال مادرانه اش را درک کنم. از اینکه عادت کرده ام که همیشه بخندد و مهربان باشد و تمام حواسش به من.. از اینکه اینقدر خودخواهم و وظیفه ی حمایتگری مردانه ام را به دست فراموشی سپرده ام. طاقت نمی آورم نیکی بیش از این تنها باشد. کاپشنم را از روی جارختی چنگ می زنم و از اتاق بیرون می زنم.
اصطوری مونح🍃📸|°•*مریضح|💉💊|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*مریضح|💉💊|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*کیوطح|✨🙃|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*درسی💞|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*خشمزح|🍑🥑|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸
اصطوری مونح🍃📸|°•*خشمزح🍻|~ #𝑆𝑇𝑂𝑅𝑌...♡︎⌫ 😼💔 🥓🌸 چنل کیوط طوری مون عصد...☁️🖇 @𝑺𝑻𝑶𝑹𝒀_𝑨𝑺 ...♡︎📸