ᴡⁱˢʰ ⁱ ᴄᵒᵘˡᵈ ʜᵒˡᵈ ʏᵒᵘʳ ʜᵃⁿᵈˢ ᴀᵍᵃⁱⁿ!
کاش میشید بازم دستاتو بگیرم!♡
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بیشتَرَ اَز اون چیزی کِه نِشون میدَم دوستِت دارَم"‹🙃🌸💍›
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
너의 미래는 바로 상상에 달렸어~
your future depends on your imagination ~
______________
آیـندت بـه تصـوراتـت بـستـگی دآره~
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
𝓛𝓮𝓽 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓪𝔂 𝓘'𝓶 𝔀𝓻𝓸𝓷𝓰
𝓑𝓾𝓽 𝓘 𝔀𝓪𝓷𝓽 𝔂𝓸𝓾..💙🕊
﮼بزارهمهبگناشتباهه،ولیمن
میخوامت🥰😍
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
تو پیتزا نیستی که سردتم خوب باشه 🍕...
پس سرد نباش
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما نون دلشونو میخورن
قبول داری؟؟؟؟
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_پنجاه_و_نه
نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم ( پس مادرم چی؟ اونم اینجاست ..) صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که
همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد.
اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند..؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم. اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟؟
باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد.. و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد.. کدام یک درست بود؟؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم.. کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند.. حالم بدتر از هر روز دیگر بود.
میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد.. بی رمق از اتاق بیرون رفتم.. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت.. یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟؟
چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد.. کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد. بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ ( از اون صبحونه ی دیروزی میخوام..)
سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند ( با چایی شیرین یا..) حرفش را کور کردم ( اگه نیست، میرم اتاقم..) از جایم بلند شدم که خواست بمانم (حاج خانووم.. بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید..) و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم ( و یه استکان چایی با طعم خدا..) چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد .
آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. (خب.. یاعلی.. بفرمایید..).
پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود..؟؟ خوردم.. تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت..
صدایش بلند شد ( پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش.. خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین.. امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟؟) درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود..
اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود.. نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال.. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم.
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باور نمیشد که زندانیش باشم.. در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد ( سارا خانووم..). ایستادم. (من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته.. تا پایِ جوونمم سر قولم هستم..) نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند..
ادامه دارد...
#فنجانی_چای_با_خدا
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
بالاخره یه چیزی تو دنیا باید باشه که خوبت کنه
قرصی ، دارویی، آدمی
آخ آدمی
آدمی ...
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
Sometimes happy memories hurt the most.
بعضی وقتا خاطرات شاد بیشتر آدمو آزار میدن
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
𝘠𝘰𝘶 𝘖𝘯𝘭𝘺 𝘓𝘪𝘷𝘦 𝘖𝘯𝘤𝘦, 𝙀𝙣𝙟𝙤𝙮 𝙞𝙩
از زندگی لذت ببر، تو فقط یک بار زندگی می کنی!
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
یکی روزهای خوب دوباره برمیگرده،
یکی هم اون مشتری که میاد مغازه
میگه یه دور میزنم بر میگردم.
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS