و بعضی وقت ها
دوست داشتن
حیاتی دیگر است
زنده نگه داشتن
کسی درونت
حتی
با وجود این فاصله های دور.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۴۶
چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم:
-چه جالب!!!
-چی؟؟؟
-دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم.
-خب؟؟؟
-خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟
-اصلا.
-وقتی شوک بر انگیزه.
-که چی؟
-هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه.
-خندید و گفت:
-بشین.
نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم:
-هوای خوبیه نه؟؟؟
-نه.
-نه؟؟؟؟؟
-نه یعنی آره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خدایا...
-فاطمه زهرا؟
-بله؟
-بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام.
-چه رفتاری.
دستش را روی صورتش کشیدو گفت:
-وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه.
خندیدم و گفتم:
-ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟
-همین که...همین که...بهت...بهت گفتم...
-بگو دیگه!!!
-همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم.
اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم:
-برام مهم نیست.
-ولی برای من مهمه.
نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم:
-چرا باید برات مهم باشه؟؟؟
-چون...چون...
-چون چی؟؟!!!
-چون اونموقع نمیدونستم کی هستی.
-منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟
-یعنی...
-بگو دیگه...
لبخندی زدو گفت:
-این دورو ورا پشمک داره؟؟
-پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟
-إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد.
-آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره.
-پشمک دوست داری اصلا؟
نیش خندی زدم و گفتم:
-خیلی...
-پس پاشو بریم بخریم.
از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک...
محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین.
-چشم...
دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت:
-اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت...
محمدرضا خندیدو گفت:
-ممنونم.
بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک.
محمدرضا خندید و گفت:
-این پشمک ها چه جالبن:
-آره خیلی...
-خب بگو...
-از زندگیت؟
-نه از خودت.
-جدی؟
-آره مگه چیه؟؟؟
-تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط.
-حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟
خندیدم و گفتم:
-خیلیم عالی.
-خب بگو؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۴۷
-تو بپرس منم میگم.
-خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که درس میخونی یا کلاس میری یا...
-در حال حاظر درس میخونم.حوزه میرم.
-چه عالی.
-مگه میدونی حوزه چیه؟
-مگه حتما باید بدونم؟همین که درس میخونی عالیه.
-عجیبه.
-چی؟
-هیچی توام حوزه میخوندی.قبل از اینکه حافظتو از دست بدی.
-چه جذاب یعنی هم رشته ای بودیم.
خندیدم و گفتم:
۷-آره. این چه جذاب چیه هی میگی؟؟از کی یاد گرفتی.
-یکی دیروز اومد خونمون میگفت دوستمه.تیمه کلامش این بود بعد از هر جمله میگفت چه جذاب...
خندیدم و گفتم:
-چه جذاب!!
دوتایی زدیم زیر خنده...
محمدرضا_چه روزایی میری حوزه؟
-چرا میپرسی؟
-دوست دارم بدونم.
-راستش هر روز. اما یه چند روزی میشه بخاطر این قضیه ها نرفتم.البته خیلی بهم گیر دادن. ولی بهشون گفتم که چه مشکلی برام پیش اومده.
-چرا امروز نرفتی؟
-امروز که جمعست.
-مگه چیه؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-خب جمعه ها تعطیله.
-چه جذاب...یعنی فردا حوزه ای؟
-آره...پشمکت تموم شده.
-إ آره...
-این برا من زیاده.بیا...
همانلحظه پشمک منو گرفت و شروع کرد به میل کردن.
من_تعارف کردما.
پشمک را سمتم گرفت و گفت:
-بیا نخواستیم.
خندیدم و گفتم:
-شوخی کردم...
❤️❣
روز خیلی خوبی بود .رفتار محمدرضا خیلی عوض شده بود...گاهی عاشقانه و گاهی لجوجانه. اون روز تا شب بیرون بودیم و باهم حرف زدیم.
درباره ی خودم و درباره ی خودش...
ورق زندگی من برگشته...اما خیلی عجیب...
هرچند بشه حافظه ی جدید ساخت...اما حافظه ی گذشته یه چیز دیگست...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍰یک عصر زیبا
🌸همراه با
🍰لحظه هایی شیرین
🌸براتون آرزومندم
🍰عصرتون پراز لحظه های شاد و زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🌿دوستان مهربانم
🌸صبحتون
🌿پر از آواز خوش زندگی
🌸روزتون پربار و
🌿لحظاتون شیرین
🌸براتون روزی آرام
🌿ولی پرشور و نشاط
🌸و پر از سلامتی آرزو میکنم
🌸تقدیم با بهترین آرزوها