eitaa logo
کانال تبلیغی امامعلی پور
99 دنبال‌کننده
125 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کانال پاسخ به سوالات شرعی ودینی @jabimamalipour
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 🌷برای عملیات والفجر ٦ با کاروان «طرح لبیک یا امام» به منطقه اعزام شدیم. آن وقت‌ها فرمانده سپاه شهرستان سیمرغ «سردار شهید موسی محسنی» بود. قبل از اين‌که به قائمشهر جهت اعزام برویم، برایمان صحبت کرد. بیشتر حرف‌هایش سفارش و توصیه بود این‌که: «شما رزمندگان باید الگوی بقیه افراد جامعه باشید. نظم و انضباط را رعایت کنید و....» 🌷هنگام خارج شدن از سپاه، حاج آقا روحانی فرد، قرآن روی سرمان گرفت و همه‌ی بچه ها از زیر قرآن رد شدند. جلوی من سردار شهید صمصام طور و پشت سرم، شهید میررمضان هاشمی ایستاده بود. وقتی آمدیم تو خیابان اصلی شهر، مادر شهید میررمضان با چشمان گریان آمد. دست میررمضان را گرفت و هی التماس می‌کرد که نرو.... 🌷....راستش را بخواهید من حوصله ام سر رفت و گفتم: «مادرجان! فقط تو نیستی که مادری، ما هم مادر داریم. این چه بدرقه‌ای است که داری انجام می‌دهی؟!» با همان چشمان گریان به من گفت: «بیا تا برایت بگویم چرا گریه می‌کنم.» سرم را جلو بردم و او گفت: «جمعه‌ی بعد عروسی‌اش است و او دارد به جبهه می‌رود.» من ساکت شدم و دیگر حرفی نزدم. 🌷حرف مادرش تو دلم مانده بود. میررمضان هم می‌دانست که مادرش قضیه عروسی اش را به من گفته است. خیلی دوست داشتم به او بگویم برگردد و بعد از مراسم عروسی به جبهه بیاید ولی می‌دانستم او گوش نخواهد کرد. شب عملیات دلم طاقت نگرفت و به او گفتم: «میررمضان! برگرد، نیا. به خدا عذرت موجه است.» 🌷لبخندی زد و گفت: «دو_سه روز دیگر جمعه است؛ روز عروسی من. غصه نخور من داماد می‌شوم.» میررمضان در همان شب به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش بعد از چند ماه به آغوش گرم خانواده بازگشت. : رزمنده دلاور شیداله اسدی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️ 💖 امامعلی پور👇 @Imamalipour
🌷 🌷 .... 🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا می‌رفتیم. یک‌بار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‌شناختم. همانجا نشستیم فاتحه‌ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می‌شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم. 🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «این‌جا بوی امام زمان (عج) را می‌داد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته می‌گفت: «اگه این حرف‌ها را می‌زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده‌ام نباید جایی نقل کنی!» 🌹خاطره ای به یاد معزز احمدعلی نیری 📚 کتاب "عارفانه" ♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌ لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ @Imamalipour
🌷 🌷 ! 🌷شهید حکمت‌پور بود که یک دستش قطع بود و با یک دست آمد عملیات که به شوخی می‌گفت: برادرها مواظب باشید این دست من اگر تیر بخورد دیگر فایده‌ای ندارد. مواظب باشید این دست من تیر نخورد که بتوانم یک کاری بکنم! با یک دست می‌شود جنگید ولی بدون دست نمی‌شود جنگید. و ایشان هم در ماهوت کربلای ۱۰ شهید شد. 🌷دیدم یکی از غواص‌ها دارد می‌رود توی آب و گفت خدایا ما آمدیم! من از قم از این عطرهایی که دم حرم می‌فروشند خریده بودم به این بچه‌های غواص‌ها همه عطر می‌زدم و به آب می‌رفتند بعد این بچه‌ها که تقریباً ۱۶_۱۵ نفر بودند آن شب مفقودالاثر شدند زیر لب شروع کردند با همدیگر آرام لبیک، اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک، لبیک لبیک گفتند و رفتند که من لحظه آخر داشتم آن‌ها را نگاه می‌کردم چون بعد از آن‌ها ما باید از توی جاده خشکی از محور دیگری به خط می‌زدیم. 🌷من برای آخرین بار صدا زدم حمید، این حمید ما با آن حمید حکمت نیا که بعداً شهید شد کنار هم بودند حکمت‌پور فکر کرد من او را صدا زدم او هم رفیق ما بود، دیدم هر دویشان برگشتند و دست تکان دادند و پیچیدند پشت نی‌ها و رفتند که رفتند! آخرین باری بود که ما این‌ها را دیدیم، رفتند تا سال‌ها بعد مثل این بچه‌ها استخوان‌هایشان را آوردند. 🌹 خاطره ای به یاد جانباز شهید حمید حکمت‏ پور : رزمنده دلاور حسن رحیم پور ازغدی منبع: سایت اداره حفاظت فاوا | مدیریت حراست دانشگاه فردوسی مشهد ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 🌷 🌷فرزند کوچکم ریحانه خانم (۲ ساله) حدود ۱۵ روز بعد از شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد. هرچه کردیم خوب نشد؛ دارو، دکتر و.... هیچ اثر نمی‌کرد و تب ریحانه همچنان بالا می‌رفت. تـب بچم اون‌قـدر زیاد شده بـود که نمی‌دانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچه‌ام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف؛ هر دو بر دلم سنگینی می‌کرد. ترسیده بودم. با خودم می‌گفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچه‌ام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از عبدالمهدی بچه‌هاشو نگه داره.... این فکرها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بدتر می‌کرد. 🌷شب جمعه بود. به اباعبدالله (ع) توسل کردم. زیارت عاشورا خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله (ع) و صحبت کردن با سالار شهیدان.... با گریه گفتم یا امام حسین من می‌دونم امشب شما با همه شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید. من می‌دونم الان عبدالمهدی پیش شماست. خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچه‌اش رو شفا بده. چشمام رو بستم گریه می‌کردم و صلوات می‌فرستادم و همچنان مضطر بودم. در همین حالات بود که یک عطر خوش در کل خانه پیچید. بیشتر از همه‌جا بچه‌ام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند. 🌷تمام خانه یک طرف ولی بچه‌ام بسیار این بوی خوش را می‌داد. به‌طوری‌که او را به آغوش می‌کشیدم و از ته دل می‌بوییدمش. چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد. هر لحظه بهتر می‌شد تا این‌که کلاً تبش پایین اومد و همون شب خوب شد. فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سؤال کردم. پاسخ این بود که چون شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودند عطر آن‌جا را با خودشون به همراه آورده‌اند. 🌹خاطره ای به یاد معزز مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی : همسر گرامی شهید ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 🌷 !! 🌷با چهار صد نفر از برادران رزمنده، گردانی را تشکیل دادیم به نام «سیف‌الله»؛ گردانی از تیپ استان کهگلیویه و بویر احمد که در عملیات والفجر ٨ به لشکر ویژه ٢۵ کربلا مأمور شد. گردانی آبی – خاکی که توان و انعطاف لازم را در جبهه‌‌های مختلف دارا بود. شکر خدا نیروهایی هم که به ما محلق شدند با ایمان، اخلاص و توان رزمی بالایی بودند. آن‌قدر روحیه بچه‌ها شاداب بود که ما از آن‌ها روحیه‌ می‌گرفتیم. شهید عبدالمحمد تقوی، روحانی اهل حالی بود که هدایت معنوی گردان را بر عهده داشت. کلام ایشان به قدری در دل‌ها نفوذ داشت که همه را به وجد می‌آورد. همه برای نماز شب از خواب بلند می‌شدند؛ مثلاً: وقتی از گشت شبانه برمی‌گشتیم هیچ کس نمی‌خوابید. نماز صبح که می‌شد، همه دسته جمعی اذان می‌گفتند. تلاش بچه‌ها در تهذیب نفس، ستودنی بود. شب‌ها به نخلستان‌های بهمن‌‌شیر پناه می‌بردند. می‌نشستند و به یاد غربت حضرت علی (ع) اشک می‌ریختند. 🌷هر روز برنامه‌ی معنوی خاصی برقرار بود. یک روز، روز استغفار نامیده می‌شد، یک روز، روز وحدت. بچه‌ها با هم پیمان اخوت می‌بستند که تا آخرین نفس برای پیروزی اسلام پایدار بمانند. یکی از حساس‌ترین بخش‌های عملیات والفجر ٨ به عهده‌ی گردان ما گذاشته شد. گردان ما گردان پیشرو بود که می‌بایست پایگاه موشکی عراقی‌ها را منهدم کند؛ پایگاهی که موشک‌های آن دهانه‌ی خلیج فارس و برخی از شهرهای مرزی و مردم بی‌‌گناه را مورد هدف قرار می‌داد. در کنار رشد معنوی نیروها با توجه به سختی مأموريت، باید توان رزمی بچه‌ها نیز بالا می‌رفت. بعضی مواقع احساس می‌کردم دست غیبی، ما را در نحوه‌‌ی آموزش‌ها هدایت می‌‌کند. یک شب خواب دیدم که با پای برهنه درحالی‌که پوتین‌ها را به گردن آویزان کرده‌ بودیم با اسلحه، مسافتی طولانی و دشوار را طی می‌کنیم. 🌷....در صبحگاه همان شب اعلام کردم: «برادرها! پوتین‌ها را در آورده و به دور گردن بیندازید.» آن وقت همه با هم داخل نهرهای بهمن‌شیر که تا حدودی باتلاقی و پر از لجن بود، راه رفتیم. پای بچه‌‌ها زخم شد و از آن خون می‌ریخت، اما کسی اعتراضی نمی‌کرد. هیچ کس حتی نپرسید، چرا چنین تمرینی را انجام می‌دهیم؟ در هیچ یک از تمرین‌ها به رغم دشواری کار، کسی گله و شکایت نمی‌کرد. در عملیات، همین صحنه‌ی تمرین برای ما تکرار شد و در جایی مجبور شدیم که با پای برهنه از درون باتلاق‌ عبور کنیم. 🌹خاطره ای به یاد روحانی شهید عبدالمحمد تقوی : سید مجيد کریمی فارسی، رزمنده لشکر ویژه ٢۵ کربلا
🌷 🌷 ..... 🌷سه ماه بعد از ازدواجش تصمیم گرفت به دوکوهه برود تا با گروه تفحص پیکر مطهر شهدا را پیدا کنند. من از او خواستم که کمی بیشتر کنار همسرش بماند، اما گفت: «مادران زیادی چشم به راه هستند، باید بروم.» پسرم رفت و در فکه پای یکی از همکارانش در مین گیر کرد و یک ترکش وارد ریه‌اش شد. او در راه بیمارستان به شهادت رسید. دو روز قبل از این‌که به شهادت برسد، به من گفته بود که پیکر یک شهید را شناسایی کرده‌ایم و قصد تفحص آن را داریم، دو روز بعد برمی‌گردم. 🌷روز مقرر منتظر ماندم، اما خبری نشد. چند روز گذشت و من دیگر طاقت نیاوردم، تصمیم گرفتم به دوکوهه بروم. نمی‌دانستم که من و عروسم تنها کسانی هستیم که از شهادت سیدعلی خبر نداریم. همسرم می‌گفت چند روز دیگر صبر کن، شاید بیاید. یک روز دیدم که پسر کوچکم موتور سیدعلی را از حیاط برداشت. با ناراحتی گفتم چرا بدون اجازه به موتور سیدعلی دست زدی. عذرخواهی کرد و موتور را سر جایش گذاشت. بعد‌ها فهمیدم که آن روز موتور را می‌بردند که اعلامیه را چاپ و پخش کنند. هشت روز بعد.... 🌷هشت روز بعد از شهادت سیدعلی، خبر شهادتش را به من دادند. تحمل شهادت تازه‌دامادم برای من سخت بود. یک سال بعد از شهادت سیدعلی، عروسم می‌خواست جهیزیه‌اش را جمع کند و به خانه پدرش برود که پسر دیگرم از من خواست تا برای او خواستگاری کنم. من به همراه امام جماعت مسجد به خانه پدر عروسم رفتم و دخترش را برای پسر دیگرم خواستگاری کردم. ابتدا مخالف بودند، اما وقتی دیدند که به خواست پسرم بوده است، پذیرفتند. صیغه عقد این پسرم را هم رهبر معظم انقلاب اسلامی قرائت کردند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علی موسوی جوردی (سال شهادت: ۱۳۷۱)، برادر شهید سید علی‌محمد موسوی جوردی (سال شهادت: ۱۳۶۴) و خواهرزاده شهید معزز سید هادی موسوی : خانم سیده زهرا موسوی مادر گرامی دو شهید و خواهر یک شهید منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس ❌️❌️ یادمان باشد! با همین رفتن‌ها، ما ماندیم!!
🌷 🌷 !! 🌷گرمای نيمه شب جزيره مجنون كلافه‌ام كرده بود. بچـه‌هـا در سـنگر خوابيده بودند. هوای شرجی و فضای دم كرده داخل سنگر باعث شد كه نتوانم دوام بياورم. بلند شدم و زدم بيرون. كمی زير آسـمان در سـكوت راه رفتم. با خودم گفتم حالا كه خوابم نمی‌برد، بهتر است وضو بگيـرم و نماز شبی بخوانم. توفيقی اجباری كه از پيش آمدنش خوشحال شدم. آفتابه‌ای را كه در كنار درِ سنگر گذاشته بودند برداشتم. آب به انـدازه كافی در آن بود. مـشتی آب بـه صـورتم زدم و درود بـر محمـد و آل او فرستادم. وضوی خود را كامل گرفتم. يك‌دفعه پشت خـاكريز بـه نظـرم چيزی تكان خورد. نيم‌خيز شده و.... 🌷و دولاّ جلو رفتم. در تاريكی مطلق، برق كلاهش را ديدم؛ يك عراقی بود. كمی ترسيدم. وای خدای مـن! دشـمن تا آن طرف سنگرها آمده بود. خواستم فرياد بزنم، ولی ديـدم صـدايم در نمی‌آيد. بايد كاری می‌كردم. آهسته، آهسته جلو رفتم. ديدم يك نفر است. معلـوم بـود اطلاعـاتی است و برای شناسايی آمده است. به خودم آمدم. ديـدم آفتابـه هنـوز در دستم است. پيش خودم گفتم اسلحه ندارم، حالا چه كار كنم! يك‌دفعـه فكری به نظرم رسيد. آهسته جلو رفتم و لوله آفتابـه را در كمـرش فـرو كردم. صدا زد: تسليم، تسليم! و دست‌هایش را بالا گرفت. اسلحه‌اش را گرفتم و به او گفتم: «تعال، رو!» 🌷وقتی اين طرف خاكريز آمدم، با صدای بلند داد زدم: «مهدی، حسين! كجاييد يك عراقی گرفتم!» بچه‌ها با صدای من بيدار شدند. چند تا از بچه‌های نگهبانی هم سريع رسيدند. همه غرق در خنده بودند. چند نفر سريع رفتند ببينند كسانی ديگر هم هستند؛ كه متوجه شـدند آن‌ها فرار كرده‌اند. من با لوله آفتابه يك اسير گرفته بودم. بچه‌ها از خنـده روده‌بر شده بودند. بعد از آن اتفاق و بردن سرباز عراقی، نمـاز شـبِ باحـالی خواندم و پيش خودم به اين فكر كردم كه وضـوی نمـاز مـن باعـث جلـوگيری از شناسايی منطقه شده بود. : رزمنده دلاور سعيد صديقی
🌷 🌷 .... 🌷خاطرم است در دوران جنگ در کوی طالقانی خرمشهر با بی‌سیم به فرماندهان دستور می‌دادم و مشغول صحبت با آن‌ها بودم، درگیری بسیار سنگین بود، همین‌طور حین حرف زدنم چرخیدم و دیدم بی‌سیمچیِ من دارد به خودش می‌پیچد، نگاه کردم و دیدم که جلویش یک دست افتاده است! گفتم غلام تو داری چیکار می‌کنی؟ گفت: هیچی شما به کارت برس. 🌷نگاه که کردم دیدم بازوی راست خود را محکم گرفته است و خونریزی می‌کند، دستش هم به روی زمین بود. گفتم: غلام دست تو قطع شده است، الان به بچه‌ها می‌گویم بیایند و تو را به بهداری ببرند، گفت: نه من نمی‌روم شما به کارت ادامه بده. من بی‌سیمچی شما هستم، من این‌جا می‌مانم. گوش ندادم و بلافاصله بچه‌ها را صدا کردم تا بیایند و او را به بهداری ببرند. 🌷می‌خواهم بگویم که شما تعهد این فرد را ببینید که به عنوان یک نظامی دستش جلویش افتاده بود و خونریزی داشت اما می‌گوید که من مشکلی ندارم شما به کارت ادامه بده، من بی‌سیمچی تو هستم و باید همراه تو باشم. وقتی که شب به بالای سرش در بیمارستان رفتم التماس می‌کرد که مرا با خودت ببر، من نمی‌خواهم در بیمارستان بمانم. : ناخدا هوشنگ صمدی، فرمانده وقت گردان تکاوران نیروی دریایی (ناخدای کلاه سبز) منبع: سایت خبر آنلاین ❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!! ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 🌷 ........ 🌷یک روز من و ولی‌پور (این‌جا را دقیق بیاد میارم) باهم داشتیم قدم می‌زدیم که گروهبان رحیم صدامون زد و در‌حالی‌که باد به غب غب انداخته بود و خیلی سرخوش بود و با افتخار از فرهنگ امت عرب بویژه عراقی‌ها و این‌که اعراب دارای تمدن کهن و فرهنگ غنی هستند و بقیه ملل دنیا پشیزی ارزش ندارند سخنوری می‌کرد، ما هم همين‌طور نگاهش می‌کردیم. ولی‌پور هم که استاد پوزخند زدن تمسخرآمیز بود، چند بار سرش را بالا و پایین کرد و همراه همین کار پوزخندهای مثال زدنی خودشو زد. 🌷من هم همين‌طور ساکت گوش می‌دادم و چون ساکت بودم، رحیم باورش شده بود که من حرف‌های بی‌ربط رحیم را قبول کرده و باور دارم. درحالی‌که از ولی‌پور بشدت عصبانی بود، رو به من کرد و گفت: مگه این‌طور نیست حمید؟ من داشتم فکر می‌کردم خدایا جوابشو چی بدم! ذاتاً رحیم پررو هست اگر کوتاه بیام که دیگه هیچ. یک‌دفعه یاد فحش و ناسزاهایی افتادم که شب و روز نثارمان می‌کردند. با آرامش بهش گفتم: آره واقعاً شما دارای فرهنگ غنی هستید و ما از شما چیزهای زیادی یاد گرفتیم. 🌷رحیم شتاب‌زده پرید وسط حرف‌های من و درحالی‌که ذوق‌زده شده بود و فکر می‌کرد من تأییدش کردم با خوشحالی پرسید: مثلاً چه چیزهایی؟ منم شروع کردم به بازگو کردن تمام فحش‌های عراقی‌ها نظیر: کلب ابن الکلب، قشمار، قندره و .... رحیم به‌شدت عصبانی شد و دو سه تا چک آبدار زد تو گوش من و ولی‌پور و با پوتین کوبید تو ساق پاهامون و گفت: پس اینم بهش اضافه کنید. سخت اما شیرین بود. در هر حال، حال عراقی‌ها را گرفتن لذت‌بخش بود!! : آزاده سرافراز حمیدرضایی
🌷 🌷 !! 🌷لحظه‌ای که جانباز شدم، به دلیل این‌که چند ترکش به صورتم خورده بود، حس نمی‌کردم که جانباز شده‌ام. خیلی با آرامش بودم اما بعد از حدود پنج دقیقه حس کردم خیلی درد دارم. وقتی امدادگر پاهایم را می‌بست، در ضمیر ناخودآگاهم احساس کردم پاهایم قطع شده است، اما دستم را نمی‌دانستم. بعد با آمبولانس من را به اورژانس مهران بردند، چون بدن بسیار قوی‌ای داشتم وقتی دکتر آستین‌های لباسم را قیچی می‌کرد، هم‌چنان به هوش بودم ولی نمی‌دانستم اعضای بدنم قطع شده است. بعد از حدود دو روز که در فرودگاه باختران به هوش آمدم، به سختی اندازه یکی _ دو سانت، سرم را از روی برانکارد بالا آوردم و دیدم.... 🌷و دیدم پاهایم قطع شده است، اما اصلاً ناراحت و نگران نشدم. چون زمان عملیات آماده‌باش بودیم موهایم بلند و سر و صورتم خونی و خاکی شده بود. با دست راستم خون‌های بین موهایم را پاک می‌کردم. تا آمدم با دست چپم این کار را انجام دهم، دیدم قطع شده است. خنده‌ام گرفت. پیرمردی که بالای سرم بود و داشت با گاز استریل لب‌هایم را نمناک می‌کرد، گفت: «به من می‌خندی؟» گفتم: «نه، به تو فکر نمی‌کنم.» گفت: «‌پس به چی می‌خندی؟» گفتم: «والا من نمی‌دانستم که دست چپم هم قطع شده، حالا که فهمیده‌ام، خنده‌ام گرفته است.» : جانباز سرافراز ۷۰ درصد قطع دو پا و یک دست علی عباس‌پور، برادر شهید حیدرعلی عباس‌پور منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🌷 🌷 ! 🌷آذرماه ۱۳۶۶ آموزش ما به اتمام رسید و از بین سربازان، داوطلب اعزام به کردستان خواستند که من هم به اتفاق تعدادی به شهر سردشت، مقر اصلی یگان هوابرد اعزام شدم. فردای آن روز به پایگاه «الله اکبر» نزدیک روستای واوان برای ادامه خدمت رفتیم. مسؤولیت این پایگاه که در نزدیکی مرز ایران و عراق قرار داشت، جلوگیری از نفوذ نیروهای ضدانقلاب بود. پنج ماهی را با ۶۰ نفر از همرزمان در این پایگاه بودیم. ضدانقلاب در این منطقه به‌شدت فعال بود و ضربات زیادی را به نیروهای خودی وارد کرده بود و ضرورت داشت که با آن‌ها مقابله جدی شود. 🌷فرمانده پایگاه در بدو ورود همه ما را جمع کرد و گفت هر کس موظف است از جان خود محافظت کند و در رفت‌وآمد به روستا، نهایت دقت را داشته باشد. ضدانقلاب بین مردم نفوذ کرده بود و با لباس محلی به‌صورت ناشناس دنبال ضربه زدن به نیروهای ما بود. حتی افراد موافق با نظام جمهوری اسلامی هم می‌ترسیدند و جرأت گزارش کردن مسائل را نداشتند یا دنبال گرفتاری و آزار و اذیت از طرف ضدانقلاب نبودند؛ از این‌رو، فرمانده ما یک روز به روستا رفت و در جمع مردم، بعد از توضیحات لازم گفت کسانی که با ضدانقلاب همکاری می‌کنند، حسابشان از مردم روستا جداست و در صورت تکرار دستگیر می‌شوند. این تهدید جواب داد و توطئه دشمن خنثی شد. : رزمنده دلاور و مهندس بسیجی علی آل‌بویه منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🌷 🌷 🌷بعد تفحص شهدای منطقه‌ی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، می‌خوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟! 🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و می‌رﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است. ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد می‌زد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا می‌بريد؟ بابامو كجا می‌بريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید. 🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... عاقد: برای بار سوم می‌پرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله.... : جانباز شيميایى هفتاد درصد سید حمزه حسینی ❤️https://eitaa.com/Imamalipour