🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#داستان_آموزنده
🔆جزای دفع تهمت
🍃وقتیکه حضرت یوسف پادشاه شده و در قصر خود نشسته بود، جوانی با لباسهای کهنه، از پای قصر او عبور مینمود. جبرئیل آمد و عرض کرد:
🍃ای یوسف! این جوان را میشناسی؟ فرمود: نه عرض کرد: این همان طفلی است که وقتی زلیخا دنبالت کرد و پیراهنت را از پشت گرفت و پاره شد و عزیز مصر سررسید، زلیخا گفت: کیفر کسی که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و عذاب نیست.
🍃تو گفتی: او مرا با اصرار بهسوی خود دعوت کرد و من از این اتهام بیزارم. پس در گهواره این طفل بهعنوان شاهد از خانوادهی آن زن به سخن آمد و شهادت داد که اگر پیراهن او از پشت پاره شد، آن زن دروغ میگوید وگرنه، او از راستگویان است. چون عزیز مصر دید پیراهن از پشت پاره شده است، رفع اتهام از تو شد و گفت: این از حیلهی زنانه است. (سورهی یوسف، آیات 28-25) درواقع به خاطر شهادت همین جوان، طهارت تو ثابت و تهمت ناروا از تو دور شد.
🍃حضرت یوسف فرمودند: او را بر من حقی است، او را بیاورید. چون حاضرش کردند، امر کرد: «او را نظیف نمایید. لباسهای فاخر به او بپوشانید» و هر ماه برای او حقوقی وضع کرد و اکرام بسیار در حق او نمود.
🍃جبرئیل تبسم کرد، یوسف فرمود: «آیا در حقش کم احسان کردم که تبسم کردی.» عرض کرد: نه. تبسم من ازاینجهت بود که هرگاه تو مخلوقی در حق این جوان که شهادت حقی داد، آنهم –در حال کودکی- اینهمه احسان کردی، پس خداوند کریم در حق بندهی مؤمن خود که تمام عمر شهادت حق بر او داده است، چه قدر احسان خواهد فرمود.
📚(خزینه الجواهر، ص 593)
🔥عاقبت نیش زبان
✳️نقل است که:
مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط (رضوان الله علیه)با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنان یک زن و شوهری بودند.
💠یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و بر می گشتند، این زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند...
♻️در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزار دهنده به وی می گوید.
🔵هنگامی که همه وارد منزل و آن محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبولی می گوید؛
🔰به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین!
🌀آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟! من این همه راه آمده ام کربلا؛ مگر من چکار کرده ام؟!
✨فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت...!
⛔️یعنی همه نور معنوی و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عملت از بین بردی!
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#داستان_آموزنده
🔆مکاشفهی ابوالعیناء
🌱منصور دوانیقی خلیفهی عباسی یکی از شبها، خواست ابوالعیناء را که از دوستان علی علیهالسلام بود، به نزدش بیاورند. چون آمد، گفت: «چه قدر در شأن خاندان پیامبر خبر داری؟»
🌱گفت: صد هزار تا؛ جز یک خبر که تو هم نمیدانی و آن این است که چون در دولت مروان حمار، آخرین پادشاه بنیامیه فراری بودم و او قصد داشت اولاد علی و دوستان او را و اولاد عباس را زنده نگذارد، من به قبرستان پناه بردم و شب و روز در سرداب قبرستان زندگی میکردم.
🌱یقین کردم که کسی از جایگاه من خبر ندارد؛ در یکی از شبها ناگهان مشعلهای بزرگ نمودار شد، جمعی بهسوی قبرستان آمدند و پیش خودم گفتم حتماً اینان از جایم باخبر شدند.
🌱در سرداب پنهان شدم؛ جمعیت، مُردهای را آوردند. در سرداب گذاشتند و رفتند. من در عاقبت کار خودم بودم که –به مکاشفه– دیدم دو نفر (نکیر و منکر) کنار مُرده آمده و نزد سر و پای او نشستند.
🌱یکی گفت: بازجویی کنید؛ و دیگری شروع کرد و در جواب گفت: «لاحول و لا قوه الا بالله؛ در چشم، شامه، گوش، ذائقه و دستوپاهای این شخص، کار خالصی که برای خشنودی خدا انجام پذیرد دیده نمیشود.»
🌱آنیکی گفت: دل او را نگاه کنید، دیگری گفت: از خدا نترسیده، آنیکی گفت: وسط دلش را نگاه کنید.
🌱نگاه کرد و گفت: ذرهای از دوستی علی بن ابیطالب در وسط دلش میباشد، پس آن دو (نکیر و منکر) شاد شدند.
🌱منصور دوانیقی گفت: «ای ابوالعیناء برو و این مطلب را هر جا که خواستی نقل کن.»
📚(نمونه معارف، ج 4، ص 132-آداب النفس، ص 245)
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#داستان_آموزنده
🔆پاکیزگی نفس
♨️فضل بن ربیع گوید: سالی با هارونالرشید، خلیفه عباسی به مکّه رفتم و او گفت: بندهی پاک و خوب خدا را میخواهم. اوّل نزد عبدالرزّاق، بعد به نزد سفیان عتبه، سپس به نزد فضل بن عتبه رفتیم و درِ خانهی او را زدیم.
♨️گفت: کیستید؟ گفتم: خلیفه به دیدن شما آمده است! گفت: امیر را با ما چه کار است؟ گفتم: خودش میخواهد خدمت شما برسد. پس درب را گشود و در گوشهای نشست.
♨️هارونالرشید گفت: «ای فضل مرا پندی بده!» گفت: ای امیر! پدرت (جدّ شما عباس) عموی محمّد مصطفی صلیالله علیه و آله و سلّم بود. از وی درخواست کرد که او را بر قومی امیر کند.
♨️پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای عمو! من تو را بر خودت امیر کردم؛ یعنی نفس تو در طاعت خدای، بهتر از هزار سال طاعت و عبادت خلق است؛ از امیری بر مردم، چه روز قیامت جز ندامت نباشد.»
♨️هارونالرشید گریست و آنگاه گفت: «ای فضل! هیچ قرضی داری؟!» گفت: «آری در طاعت خدای بسیار تقصیر کردهام و آن قرض است!»
♨️هارون گفت: قرض مردم را میگویم! گفت: حمد و سپاس خدای را که مرا نعمت بسیار داده و گلهای از او ندارم تا از بندگانش قرض کنم.
هارون از خانهی فضل بیرون آمد و گریه میکرد و گفت: فضل با پاکیزگی نفس، پشت به دنیا زده و از خلق مستغنی گشته است.
📚(نمونه معارف، ج 2، ص 715 -جوامع الحکایات، ص 406)
💬خوردن خوشگوشت چه حکمی داره؟
🔹 اگه منظور از خوشگوشت، گوشت یا چربیهای اطراف دل و قلوه باشه، اشکالی نداره.
❌ اما اگه منظور غدّههای داخل چربیهای اطراف دل و قلوه است، قطعاً حرامه.
👈 بعضی فکر میکنن این غدهها که اندازه بند انگشت و شبیه گوشت مرغ هستن، گوشت تازه است و بههمینخاطر، به اینا هم خوشگوشت میگن.
💥درحالیکه این قسمتها، نهتنها گوشت نیست، بلکه غُدّههای لنفاوی بدنه که در اطراف روده، مأموریت جذب سموم و میکروبها رو دارن و خوردن اونها مثل خوردن یک کیسه سَمّ و میکروبه!
✅ پس اینها غُدّه هستن و خوردن غدّههای بدن حیوانات، به فتوای تمام مراجع از ابتدای تاریخ اسلام تا به امروز، حرامه!
❓اگه کسی تا به امروز، از روی ندانستن، از این غدّهها میل کرده، چهکار کنه؟
1️⃣ از کاری که کرده، پشیمون بشه (=توبه).
2️⃣ از این تاریخ به بعد، دیگه از این چیزها نخوره!
3️⃣در حدّ وُسع خودش، این پیام رو به دوستان و اطرافیان برسونه تا دیگران هم حرام نخورن!
🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻
#داستان_آموزنده
🔆تاجر متوکّل
🦋در زمان پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم مردی همیشه متوکّل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدینه میآمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر به قصد کشتن او کشید.
🦋تاجر گفت: «ای سارق! هرگاه مقصود تو مال من است، بیا بگیر و از قتل من درگذر.» سارق گفت: «قتل تو لازم است، اگر تو را نکشم، مرا به حکومت معرّفی میکنی». تاجر گفت: پس مرا مهلت ده تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
🦋مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: «بار خدایا از پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم تو شنیدم هر کس توکّل کند و ذکر نام تو نماید، در امان باشد من در این صحرا ناصری ندارم و به کرم تو امیدوارم.»
🦋چون این کلمات جاری ساخت و به دریای صفت توکّل، خویش را انداخت دید سواری بر اسب سفیدی نمودار گردید و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد. تاجر گفت: «تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟»
🦋گفت: من توکّل توأم که خدا مرا به صورت مَلَکی درآورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الآن آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، پس غایب شد. تاجر به سجده افتاد و خدای خویش را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم در باب توکّل اعتقاد بیشتری پیدا نمود.
👈پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم رسید و آن واقعه را نقل کرد و حضرت تصدیق فرمود
📚(خزینه الجواهر، ص 679 -مجالس المتقین شهید ثالث)
👌آری، توکّل آدمی را به اوج سعادت میرساند و درجهی متوکّل، درجهی انبیاء، اولیاء و صلحاء و شهداء است.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#سفارش_عباس...!!
🌷من معمولاً چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را میدید ناراحت میشد و میگفت: ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وا میدارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی میشوی. این کار یعنی فخر فروشی. میگفت: در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب(س) النگو به دست میکردند و یا.... حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقهای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز....
🌷تا اینکه یک روز بیمار بودم النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت: چرا بالش را از زیر سرت برداشتهای و روی دستت گذاشتهای؟ چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنیداری به من کرد. از اینکه به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم. بعد از شهادت عباس به یاد گفتههای او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.
🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی که پس از سالها مجاهدت در راه خدا در پانزده مرداد ماه سال ۶۶، مصادف با عید سعید قربان به درجه رفیع شهادت نایل شد.
#راوى: مرحومه خانم صدیقه حکمت همسر گرامی شهيد
📚 کتاب "پرواز تا بی نهایت"
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
✨فقط میخی تکان دادم✨
✍گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است؛ و گاهی:
حالتی را دگرگون می کند
مشکلات زیادی را ایجاد می کند
آتش اختلاف را بر می افروزد
خویشاوندی را برهم میزند
دوستی و صفا صمیمیت را از بین می برد
کینه و دشمنی می آورد
طراوت و شادابی را تیره و تار می کند
دل ها را می شکند
بعد از این همه کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!!
♨️ قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش! مواظب باش میخی را تکان ندهی!!
📚 حکایتهای معنوی
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Imamalipour