مَجنون💕؛
خب الحمدالله مشتاق زیاد هست! آقا خیلی هاتون فکر میکنید که از همون لحظه که از شکم مادر تشریف میاری بی
با یه وضع خیلی بدی ام میرفتم بیرونا!😂
شلوار جذبُ،بدون شالُ آرایشُ خلاصه صدتا چیز دیگه
با خودم میگفتم که آقا آره خیلی راحته دیگه این چیزا
چیه یه چادر میندازید تو سرتون،تو این گرما ،برف و سرما تو دست و پاتونه دیگه
جمع کنید بابا!
می اومدن میگفتن که نه یادگار حضرت زهراست
با خودم میگفتم حضرت زهرا؟اون کیه دیگه
مَجنون💕؛
با یه وضع خیلی بدی ام میرفتم بیرونا!😂 شلوار جذبُ،بدون شالُ آرایشُ خلاصه صدتا چیز دیگه با خودم میگفت
میگفتن بریم هیئت
با اینکه میرفتم ولی درکی از اون هیئت نداشتم یعنی دوس نداشتم کلا!
که چی مثلا برو اونجا سینه بزن کی میبینه؟چی میشه تهش؟
اون همه اونجا گریه زاری کن مگه کسی اهمیت میده به مشکلاتت؟
بریم زیارت..
زیارت؟گنبد های الکی آهنین برو بچسب بهش ببینم تهش چی میشه !
کآفر مطلق بودیما🤦
مَجنون💕؛
میگفتن بریم هیئت با اینکه میرفتم ولی درکی از اون هیئت نداشتم یعنی دوس نداشتم کلا! که چی مثلا برو اون
منتظر مونده 🥺😂
خلاصه یه روز مامان من دیده بود دختر همسایه میره پایگاه
گفت توام برو تفریحی ثبت نام
با این که مطمئن بودم حال نمیکنم نه با فضاش نه با بچه هاش
قبول کردم که برم
رفتیم روز اول ثبت نام
وارد مسجد شدم دیدم عه!بچهایی که قبلا باهاشون همسایه بودیم همه اونجان
یه لحظه بین همه ی اونا که چادری بودن احساس غربت بهت دست داد🙋
مَجنون💕؛
منتظر مونده 🥺😂 خلاصه یه روز مامان من دیده بود دختر همسایه میره پایگاه گفت توام برو تفریحی ثبت نام
سلام و احوال پرسی کردیم و نشستیم دورهم
واقعیت خوشم نیومد خیلی خشک بودن (از نظر من البته)
اینا همون تو جلسه اول داشتن برنامه میریختن که منو جذب خودشون کنن تا بتونن روم کار کنن🥲
بعد روز اول من یه چند روزی نرفتم
تا اینکه دیدم بچها هعی زنگ میزنن و پیگیرن که آقا بیا دیگه بدون تو خوش نمیگذره فلان
منم راضی شدم که به زورر برم و حلقه های صالحین رو تحمل کنم!🤦
مَجنون💕؛
سلام و احوال پرسی کردیم و نشستیم دورهم واقعیت خوشم نیومد خیلی خشک بودن (از نظر من البته) اینا همون
تو این رفت و آمد ها دیدم واقعا بده خب اونا با چادر من با مانتو
و عفت کلامم نداشتیم🤦
مجبور شدم یکی از چادرهای مامانمو سر کنم و برم
اونجا خیلی تعریف کردن که خیلی بهت میاد و خوشگل تر میشی
طوری که جذب کنن😂
مَجنون💕؛
تو این رفت و آمد ها دیدم واقعا بده خب اونا با چادر من با مانتو و عفت کلامم نداشتیم🤦 مجبور شدم یکی ا
فرمانده پایگاهمون رابطشو باهام اوکی کرد
خیلی صمیمی یعنی
اولش سخت بود نمیتونستم کنار بیام
ولی رفته رفته اوکی شد
تصمیم گرفتم یه چادر بخرم همینطوری تفریحی سر کنم
که این تفریحی سر کردنا تبدیل به واقعی شدن،شد
همون حلقه های صالحینی که من ازش متنفر بودم،همون مربی حلقه ای که من واقعا بدم می اومد ازش
شده یکی از بهترین رفیقام(طلبه💕)
گذشت و گذشت تا اینکه با طلبه اوکی شدم
هر روز زنگ و پیامُ،بیرون رفتنُ کلاس رفتن تا اینکه واقعا خودم میدیدم یه تحولاتی داره درونم ایجاد میشه
یعنی واقعا دوست نداشتم با رفیقایی که قبلا داشتم باشم،بدون چادر برم بیرون
حاضر بودم مثلا سختی چادرو به جون بخرم ولی پسری که رد میشه از خیابون بهم زل نزنه
مَجنون💕؛
فرمانده پایگاهمون رابطشو باهام اوکی کرد خیلی صمیمی یعنی اولش سخت بود نمیتونستم کنار بیام ولی رفته
2.99M
امیدوارم که خسته نشده باشید از حرفام♥️