🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#part_190
#همخونه‌‌‌‌‌‌ی_استاد
وقتی اولین لقمه رو توی دهنش گذاشت و کمی مزه کرد گفت:
_ این واقعا خیلی خوشمزه است باورم نمیشه که تو از این غذاها بلد باشی و درست کنی...
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
تازه کجاشو دیدی خیلی چیزای دیگه بلدم که هنوز تو بی خبری
من عاشق فست فودم و تقریبا همه شونو بلدم درست کنم
تا خواست کمی سرش رو بالا بیاره سریع معذب شد و دوباره به روی میز خیره شد نگاهی به خودم انداختم منم انگار زیاده روی کرده بودم
با این تاپی که توی تنم بود و موهای افشون معذبش میکردم از پشت میز بلند شدم نگران اونم بلند شد و پرسید
_چی شد کجا داری میری ؟
به غذا اشاره کردم و گفتم تو بشین بخور الان برمیگردم یه چیزی تو اتاقم جا گذاشتم
اونو توی آشپزخونه تنها گذاشتم و خودم به اتاقم برگشتم نگاهی به کمد لباسام انداختم
یه شومیز آستین بلند تنم کردم موهامو بالای سرم جمع کردم و یه شال الکی روش انداختم الان شاید دیگه نگاهم می کرد مگه نه؟
وقتی به آشپز خونه برگشتم حافظ با دیدنم ماتش برد کمی نگاهم کرد و سریع دوباره نگاه از من دزدید پشت میز نشستم و گفتم:
من طاقت نمیارم که تو نگاهم نکنی برای همین لباس عوض کردم تا شاید جرات نگاه کردن به منو داشته باشی.....
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
