بمیرم برای دلِ مادرِ
روحالله عجمیان..
رامندی از بین جمعیتمان یاالله گویان میگذرد و میرود روی جدول و صدایی صاف میکند و میگوید: "چاقو ماقو آوردهاید غلاف کنید! هم حِفا گیر داده هم خدا را خوش نمیآید! " بچهها پچپچ میکنند و میخندند. ناپخته صدایی بلند میشود که:" سلاح که نداریم، یگان هم که میزند پشت سرش را نگاه نمیکند، یک هو بگویید بنا را گذاشتهاند بر اینکه پدر مادرمان ، پدر مادر شهید بشوند دیگر. اطرافیانش ریز میخندند خودش ریزتر. از آنطرف پخته صدایی میگوید" به یگان ربط ندارد شهادت لیاقت میخواهد"
چاقو را از کیفم در میآورم و نگاهش میکنم. یادگاریِ خلیل است، ساخت زنجان، تیز است و کوچک و خوشدست. میثم آن روز که توی کیفم دیده بود گفته بود فرو نمیکنی سید! خط میاندازی که بترسند! گفتم اگر خودم ترسیدم چه؟ گفت انا لله و انا الیه راجعون. بعد توی هوا با دست کنار گردنش را نشان داده بود و پخ پخ.
لابد چاقو را میخواهم برای آخرین لحظاتِ زمینگیر شدن، آنجا که بالای سرم رسیدند راه نجاتی داشته باشم، که لابد چشمهایم را ببندم و دستهاش را توی هوا بچرخانم و خون هردویمان زمینِ سرد را گرم کند!
یاد حرف سعید میافتم، آن سال میگفت قبل از عملیات، یک نارنجک بگذار روی جای بیسیمِ روی شانهات. با تعجب گفتم چرا؟ گفت آن آخرین لحظات، داعشیها که رسیدند بالای سرمان، خوب که جمع شدند و شروع کردند به هلهله کردن، نفست را حبس کنی، ضامنش را بکشی! جنازهمان هم دست این بیشرفها نباید بیفتد سید..
سرِ شبِ ستارخان است. نشستهام کنار جدول خیابان شلوغ از مردم عبوری و به چاقو نگاه میکنم یواشکی. چاقو را برای آخرین ثانیههای نفس کشیدنم میخواهم! آنجا که لابد مثل آرمان دارم در خیابان میدوم و اگر به بنبستی رسیدم و جایی زمین خوردم، دست خالی چاقو را بالا بیاورم، تا تیزیِ چاقو در تاریکی شب ترس بیندازد به دلشان و جلو نیایند! و اگر کسی جلو آمد باید حواسم باشد خط بیندازم، فرو نکنم! و اگر فحش ناموس دادند من عصبی نشوم، من فحش ندهم! اگر او چاقو داشت و فرو کرد، من نزنم! اگر او چاقو را در قلبم زد، فریاد نزنم! اگر چاقویش سینهام را درید کولی بازی در نیاورم، یاد مادرم نیفتم، "ننه من غریبم"بازی در نیاورم، آه و ناله نکنم! حواسم باشد باخت ندهم! یک چاقو است دیگر، این حرفها را ندارد..
نیمه های شب است. آسمان رعد و برق میشود، بعد از چند ساعت بیخبری و سکوت، ناگهان گوشهی خیابان صدای "بیشرف - بیشرف" بلند میشود و دودِ سوختن سطل آشغال بالا میرود. جوانی از بین ماشینها میدود، پشت سرش سه جوان دیگر. مامور ناجا لانچرِ اشکآور را به تاریکی آسمان شب و رو به جمعیت میگیرد و ماشه را میچکاند. صدای همهمه و فریاد بلند میشود، جوان خودش را از بسیجیها فراری میدهد و از جلویمان میدود به سمت خیابان کناری، تیزی چاقو را توی دستش میبینم. محمد میدود، من میدوم، چاقو به دست..
#سید_مصطفی_موسوی
🎨 لوح #وصیت_نامه
《شهیدامیرحاج امینی》
وای بر ما...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
امامباقر علیهالسلام:
هیچعبادتیدرروزجمعه
نزدمندوستداشتنیتر
ازصلواتبرپیامبروآلاوﷺ
نیست🤍
اَللّهُـمَّ عَـجِّــل لِـوَلیِّــکَ الفَــرَج
بِحَقِّ زِینَبِ کُبری سَلامُاللهعَلَیها