ما در به در دنبال شکار آهوییم پیدا نمیکنیم

این آهو خودش اومده دم دستش

میگفت امام رضا میرفت این آهوهه دنبالش بود

گفت تعجب کردیم یه خورده ترسیدیم

که اینا بلاخره فرزند پیغمبرن

چه حرفایی بود ما زدیم یه خورده عقب کشیدیم

میگفت هی هر کاری امام رضا میکرد که آهو بره اون نمیرفت

گفت دوباره نشست به چشم خودم دیدم که اشک داره از چشم های آهو میاد

گفت همچین حادثه ای به عمرم ندیده بودم

اقا امام رضا میگفت برو... هی آهو میرفت پشت سرشُ نگاه میکرد

گفت اومدیم پیش امام رضا گفتم یابن رسول الله ببخشید غلط کردیم داشتیم دری وری می گفتیم

یه لبخندی زد گفت مهم نیست کارتُ بگو

گفتیم جریان این آهو چی بود؟!

آقا امام رضا گفت صداش کردم اومد دست کشیدم رو سرش که ذریه اش برکت داشته باشه

شیرش زیاد بشه

بتونه بچه هاشُ خوب نگه داری کنه

گفت اقا چرا ولت نمیکرد؟!

اینجاش درد داره😔

گفت که آهوهه میگفت وقتی منو صدا کردی وقتی گفتی بیا پیشم فکر کردم میخوام منو ذبح کنی که بخوری گوشت بشم به تن تو آقام امام رضا

اقا امام رضا میگفت که این آهو ول نمیکرد هی میگفتم برو نمیرفت میگفت چرا منو ذبح نمیکنی؟

تمام این حرفا رو زدم که به اینجا برسم

به جمله ای که میگم فکر کن

بخدا میدونم بعضی هاتون میپذیرید...

حالا یه چیزی بگم دردت بگیره