تو بغل مادر بزرگش بوده
رو ویلچر بود داشتیم میومدیم پیاده به سمت کربلا تو ازدحام جمعیت یهو مادر بزرگم رو گم کردم
گفتیم؛ تلفن مادرت رو بده
گفت؛ تلفن نداره
گفتیم؛ اسم مادرت رو بده صدا بزنیم
گفت؛ مادرم کرُ لالِ...
گفت این راهنمایی که داشت میبرد گفت دیدم
یه جا یه خانوم عرب نشسته یه بچه ای رو داره شیر میده