اذان ظهر به افق تهران🌺
دل
به تــو
سـجده میکند
قبله اگر چه نیستی ....
#التماس_دعا
#حی_علی_خیرالعمل
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
اگر با هر سقوطی
زندگی معنای خود را
از دست میداد
هرگز دانه ای،
به لانه ی مورچه ای نمیرسید!!⭐️
#جملات_زیبا
امام على عليه السلام:
با اكثريت [دين دار] جامعه همراه شويد ؛ زيرا دست خدا با جماعت است . از پراكندگى بپرهيزيد كه جدا شده از مردم، طعمه شيطان است...
#حدیث
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
✍ هماو که عیسیبنمریم(ع) را، ذخیرهای قرار داد، تا به هنگام طلوع آخرین خورشید از نسل محمد(ص)، به زمین بازگردد؛
و یاریکنندهی او در برپایی حکومت صالحان
و دعوتکنندهی پیروانش به بیعت با او باشد؛
☀️ قرنها بعد، از نوادگان شمعون، حواری حضرت مسیح(ع)، بانویی را برمیگزیند
تا به همسری یازدهمین وصی پیامبر خاتم(ص) درآید!
و همان آخرین خورشید، از وجود پاک او، متولد شود.
💫 و قطعا در این امور،
نشانههاییست برای آنان که اهل اندیشهاند؛
تا یقین کنند که آخرالزمان، فصل «همدلی»ست!
فصل وحدت یکتاپرستان در برابر بردگان شیطان!
ویژهی میلاد حضرت #مسیح علیهالسلام 🪅
▫️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پنجره متفاوتی به حضور رهبر انقلاب در منزل شهید مسیحی آرمن آودیسیان. ۱۳۹۶/۱۰/۱۳
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
متن کوتاهی از کتاب "یادت باشد" روایت زندگی شهید مدافع حرم
🌷حمید سیاهکلی مرادی🌷
از زبان همسرش
ایشان برای اجارهی خانهی مشترک، مقداری پول داشت؛ خانهی بزرگ و نوسازی در منطقهی خوبی از شهر پیدا کردیم، وقتی پسندیدیم و از خانه خارج شدیم، گوشی آقا حمید زنگ خورد، وقتی تلفنشان تمام شد، گفت: یکی ازدوستانم دنبال خانه است و پولش کافی نیست، قبول میکنی مقداری از پولمان را به آنها بدهیم؟ قبول کردم و نصف پول پیش خانهمان را به آنها دادیم.
نهایتاً یک خانهی ۴۰ متری و قدیمی را در محلهای پایین شهر اجاره کردیم، سال بعد که به طبقهی بالای همان خانه نقل مکان کردیم، از سقفش آب وارد خانه میشد، اگرچه رفاه و آسایش دنیاییمان در آن خانه کم بود، اما آرامش و ایمانی که از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان میشد، بسیار دلچسب بود، حقوق اندک آقا حمید برکت زیادی داشت، من در آن خانهی ۴۰ متری، بهشدت خوشبخت بودم.
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ خاطره استاد رحیم پور ازغدی از نفوذی های سردار سلیمانی
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
⤴️ گمنام، چون حضرت زهرا (س)
🌷شهید محمود رادمهر 🌷
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰امام خامنه ای
زیر بار منّت شهیدان🌷
هر کسی سعی کند یاد شهدا به فراموشی سپرده شود، به این کشور خیانت کرده است.
مردم خود را زیر بار منّت شهیدان بدانند.
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش مادر شهید رضا پریمی بعد از دیدن لبخند فرزندش با کمک هوش مصنوعی
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
اذان مغرب به افق تهران🌺
بی تعارف بگویم ،آن نیرویی که نمازش را اول وقت نمی خواند ،خوب هم نمی تواند بجنگد.
🌷شهید حسن باقری🌷
#التماس_دعا
#حی_علی_خیرالعمل
#خدا را صدا بزن
📿 #نماز اول وقت
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_و_هشتم
مهندس قرایی یکی از دوستان قدیمی پدرم بود. یک دفتر بزرگ فنی مهندسی داشت و بیشتر پروژه های مهم عمرانی شهر را انجام می داد. البته تنها نبود، شریک هم داشت. برای کسب تجربه و درآمدی مختصر به وساطت پدرم در دفترش مشغول شدم. آن روزها بلاتکلیفی بدجور آزارم می داد. سعی کردم در این مدت خودم را به چیزی سرگرم کنم تا انتظار کشیدن کمتر اذیتم کند. درنتیجه حسابی خودم را مشغول کار کردم. تمام انرژیم را متمرکز می کردم و در مدت کمی پروژه ها را تحویل می دادم. مهندس قرایی تحت تاثر سرعت عمل و دقت کارهایم قرار گرفته بود و از خلاقیتی که در پروژه ها به خرج میدادم خوشش می آمد. هربار که حضوری یا تلفنی با پدرم حرف می زد از من تعریف و تمجید می کرد. حضور من بعنوان یک دانشجوی تازه کاری که هنوز درسش هم تمام نشده در شرکت معتبر آنها فقط به واسطه ی آشنایی پدرم با مهندس قرایی بود. به همین دلیل پدرم برای تشکر و قدردانی یک شب او و خانواده اش را به منزلمان دعوت کرد. پسر مهندس قرایی (نیما) خارج از ایران درس میخواند و برای تعطیلات آمده بود. بعد از شام همسر مهندس همراه مادرم در آشپزخانه مشغول شدند و ما هم سرگرم بحث کار و درس شدیم. مهندس قرایی به نیما گفت :
_ این آقا رضا واقعا کارش حرف نداره. بچه هایی که برای کارآموزی و پروژه های عملی میان شرکت ما خیلی طول میدن تا یه کار رو به ثمر برسونن. کاری که اونا در عرض یک هفته انجام میدن این آقا رضای ما سه چهار روزه تحویل میده. واقعا کیف میکنم از دقت و سرعتی که داره.
پدرم نگاه غرور آمیزی به من کرد و گفت :
_ این پسر ما خیلی استعداد داره ولی حیف که قدر خودشو نمیدونه.
نیما چند سالی از من بزرگتر بود. یک پسر عینکی و مودب که در حوزه ی تخصصش اطلاعات و مطالعات جامعی داشت. بعد از گرفتن دیپلم در آزمون ورودی یکی از دانشگاهای خوب انگلستان شرکت کرده بود و چند سالی می شد که برای ادامه تحصیل آنجا زندگی می کرد. نیما رو به من کرد و گفت :
_ من میدونم پدر مشکل پسندم از کسی تعریف بیهوده نمی کنه. اگه واقعا به رشته ت علاقه مندی و آینده ی کاریت برات مهمه شاید بتونم کمکت کنم برای ادامه تحصیل بیای اونجا.
پدرم که هیجان زده شده بود فوراً گفت :
+ واقعا این امکان وجود داره؟ اگه بشه فرصت خیلی خوبیه.
_ بله امکانش وجود داره، فقط دوتا مساله ی مهم هست. یکی اینکه حتما باید مدرک تافل داشته باشه و دیگری اینکه باید توی آزمون ورودی دانشگاه شرکت کنه و درصورتی که قبول بشه میتونه اونجا ادامه تحصیل بده.
+ اونوقت درسی که اینجا داشت میخوند چی میشه؟ باید از اول شروع کنه؟
_ البته بستگی به دانشگاه مقصد داره اما چون دانشگاه تهران جزو دانشگاه های معتبر ایران بشمار میاد ممکنه اونجا واحدها رو تطبیق بدن. بهرحال اگه تمایل دارین من میتونم وقتی برگشتم انگلیس با یکی از اساتیدم درباره ی پذیرشش صحبت کنم.
پدرم بدون اینکه نظر مرا بپرسد گفت :
+ بله حتما. چی بهتر از این! نباید این فرصت طلایی رو از دست داد.
به تمام این مکالمات به چشم یک شوخی نگاه می کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. حتی اگر همه چیز هم جور می شد چطور میتوانستم در امتحان ورودی قبول شوم؟ بعد از رفتن مهمان ها پدرم موضوع را با مادرم در میان گذاشت و حسابی خوشحالی کردند. پدرم پیشنهاد داد طی دو ماه باقی مانده از تابستان در کلاس های فشرده تافل که آزمونش در شهریورماه برگزار می شد، شرکت کنم. برای من فرقی نداشت خودم را مشغول چه چیزی می کنم. پروژه های عمران، درس و کتاب، یا زبان انگلیسی! پیشنهادش را پذیرفتم. هر روز هفته از صبح تا عصر کلاس می رفتم و بعد از کلاس هم با تمرینات حسابی خسته می شدم. به دلیل مشغله های کلاس کمتر فرصت می کردم همراه محمد به بهشت زهرا بروم. اما ناراحت نبودم چون برای من که سعی می کردم تا زمان خبر دادن فاطمه خودم را از فکر او خارج کنم، دیدار محمد یادآور فاطمه و بلاتکلیفی هایم بود. بعد از گذراندن یک دوره ی فشرده در آزمون تافل قبول شدم و بعد از مدت ها توانستم دل پدر و مادرم را شاد کنم. تمایلی به ادامه ی این ماجرا نداشتم. اما پدرم بدون اینکه مرا در جریان قرار بدهد با نیما حرف زده بود و از او خواسته بود بورسیه شدنم را پیگیری کند...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran