eitaa logo
بنیاد تاریخ پژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی
415 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
637 ویدیو
686 فایل
تاریخ معاصر ایران و دانشنامه انقلاب اسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (37)🔹 🔸نیمه شب آقا را بردند🔸 🔹... سال 41 بعد از فوت مرحوم آیت الله بروجردی [تابستان] در امام‌زاده قاسم بودیم که مرحوم آقای سید عبدالهادی شیرازی درگذشت. آقای اشراقی از قم با شتاب آمد [و به امام گفت] که ایشان فوت کرده است، شما برایش فاتحه بگیرید. می‌دانیم که یکی از کارهای بزرگ [مراجع] برگزاری فاتحه بود ... [آقا] وقتی متوجه شد که او برای این کار راهی این دیار شده است ... گفت من اهل این حرف‌ها نیستم ... دست از سرم بردارید و در فکر مرجعیت من نباشید شاه بعد از [فوت] مرحوم آیت الله بروجردی تصمیم داشت دین را کنار بگذارد و تکلیف دین و روحانیت را یک‌سره ‌کند. البته این تصمیم را در زمان مرحوم آقای بروجردی گرفته بود، ولی قدرت ایشان اجازه چنین کاری را به شاه نمی‌داد ... بعد از [فوت] مرحوم بروجردی آقا علاوه بر درس و بحث ... خود را در مقابل حوادث واقعه مسئول می‌دانست ... و اعتقاد داشت که سکوت در مقابل ظلم، خود ظلمی بزرگ‌تر است ... آقا معتقد بود که شاه قدم اول را با احتیاط برداشته است ولی قدم‌های آینده‌اش خطر جدی برای اسلام و استقلال کشور است لذا نمی‌توانست در برابر حرکات ضد دینی شاه ساکت بماند ... ... این مسایل از ابتدای محرم ادامه پیدا کرد تا عاشورا که منجر به ان خطابه آنچنانی [سخنرانی علیه شاه] شد و شب بعدش آمدند روح الله خمینی را دستگیر کردند. ابتدا ریختند منزل ما که گفتم بیرونی شده بود و کارگران را که در خانه می‌خوابیدند کتک مفصلی زدند که آقا کجاست. ظاهراً مهاجمین چتر بازانی بودند که به آسانی از بام منزلمان در حیاط می‌پریدند آقا ... از هیاهو و همهمه‌ای که بلند شده بود فهمید که داستان از چه قرار است ... آمد بالای سر من که خانم گفتم بله گفت آمده‌اند مرا بگیرند ناراحت نشو ... بقیه را بیدار کن و به آنها سفارش کن که آرام آرام باشند. چنان با آرامش حرف می‌زد که آرامش را در من تلقین کرد ... من صدای نفس‌های تند و مضطرب نامردمانی را در پشت در حیاط احساس می‌کردم ... آرامش منزل را فریاد آقا به‌هم زد ... من روح الله خمینی هستم به کسی کاری نداشته باشید ...🔹 —---------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 212-214
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (38)🔹 🔸روزهای شوم فراق🔸 🔹... [پس از دستگیری امام] خانه ما محل رفت و آمد خانمها شده بود. خانم‌های می‌آمدند و [از شدت اندوه] غش می‌کردند و من سر آنها را در دامان خویش می‌گذاشتم و با آب و شربت حالشان را جا می‌آوردم. اینان زنان طلاب و طبقه فقیری بودند که واقعاً آقا را دوست داشتند ولی همان موقع زنان بعضی از افراد می‌آمدند و با حرف‌های نیش‌دار قلب ما را می‌شکستند ولی ما تصمیم داشتیم آرام باشیم . مقایسه زنانی که از شدت تأثر از خود بی خود می‌شدند با زنانی که در آن حال هم ما را رها نمی‌کردند و زخم زبان می‌زدند، مقایسه فقر با غنا و سازشکاری بود ... [روزی] نزدیک غروب بود، در سطح شهر شایع کردند که امشب بناست به منزل آقا حمله شود و زنان را به اسارت گیرند. من باور نداشتم ولی این شایعات با اوضاعی که در شهر می‌گذشت یعنی با کشتار دسته جمعی مردم، مردها را به این فکر واداشت که ما را نقل مکان دهند، آقای اشراقی و مصطفی آمدند که امشب منزل را ترک کنید. به آنها گفتم ترسیده‌اید؟ گفتند چنین شنیده‌ایم . گفتم دروغ است، من از این خانه تکان نمی‌خورم من حاضر به اسارت هستم ولی حاضر نیستم فرار کنم. مصطفی گفت این فرار نیست، هر لحظه باید موضعی داشت. گفتم موضع من همین است. رفتند دقایقی بعد آمدند که معطل نکنید، مسئله جدی است. من مقاومت کردم. مصطفی عصبانی شد گفت اگر شما را امشب ببرند، من چه کنم؟ . من وقتی دیدم پسرم این‌گونه مضطرب است قبول کردم. خب حالا کجا برویم؟ قرار شد به منزل مادر آقای اشراقی در محله سیدان نقل مکان کنیم. خدا می‌داند که چقدر مشکل بود ولی تحمل کردم، رفتیم و فردایش برگشتیم و فهمیدند که حق با من است. نزدیک یکماه منزلمان محل جمعیت کثیری بود که عیادت ما می‌کردند یک روز جمع می‌شدند همه با هم قرآن می‌خواندند و چند دور قرآن را در یک روز تمام می‌کردند، روز دیگر ختم انعام، روز دیگر نماز حاجت حضرت رسول (ص) ، روز بعد حاجت از حضرت ابوالفضل، آنچه که زنان طبقه محروم و زنان طلاب آن روز توانستند کردند ...🔹 —---------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 238-240
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (39)🔹 🔸توسل به حضرت رضا (ع)🔸 🔹... روز 15 خرداد رژیم برای ارعاب مردم دستور داده بود تا هواپیما بر فراز قم به پرواز درآیند و این کار شد، زنان قم و نیز مردان از شکستن دیوار صوتی در فضای شهر وحشت می‌کردند، منزل ما در موقع عبور [هواپیما] پر از شیون می‌شد، هواپیما توگویی وقتی به منزلمان می‌رسیدند خود را پایین‌تر می‌کشیدند، با سرعتی عجیب بر روی شهر مانور می‌دادند. بیشتر زنان در منزلمان بی‌حال می‌شدند، من و دخترانم به آنها شربت می‌دادیم، آنها آمده بودند برای دلداری ما و ما بودیم که به آنها دلداری می‌دادیم ... روزهای اول ما خبر از آقا نداشتیم و من سخت دلواپس بودم و بعد از اطلاع از محل امام چند روزی بود ما برای آقا غذا می‌بردیم یعنی در منزل مادرم تهیه می‌کردیم و مشهدی‌علی می‌برد زندان عشرت آباد که وقتی از آنجا عبور می‌کنم به یاد آن قضایا می‌افتم. دلم نمی‌آمد این کار [غذا بردن برای امام] را رها کنم و به مشهد بروم ولی بالاخره با اصرار دوستان راضی شدم، مادرم غذا [برای امام] را برعهده گرفت، و من و دخترم فریده و احمد به مشهد رفتیم. از حضرت رضا خواستم هر روزی که وارد تهران می‌شوم، هفته بعد همانروز آقا آزاد شود، یک هفته مشهد ماندیم روزی که مراجعت کردم جمعه بود و جمعه دیگر آقا آزاد شد(1) او را به منزل آقای حاج آقا عباس نجاتی بردند برای آنان مکان قابل اطمینانی بود ...🔹 زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 240-242 —--------- 1. آزادی امام از زندان روز جمعه 11 مرداد 1342 بود که به تعبیر امام حبس به حصر تبدیل شد
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (40)🔹 🔸خواستند امام را بشکنند خدا آنها را شکست🔸 🔹... روزی که به دیدن آقا در داودیه، منزل آقای نجاتی رفتیم، دیدم آقا خیلی سیاه شده گردنش پوست پوست است گفتم این چیست، این غیر طبیعی است، آقا یقعه‌اش را پس زد و انگشت روی پوست بدنش مالید و پوست بدنش از بالا لوله شد و هرکجا را که انگشت می‌گذاشت پوست لوله می‌گشت ... گفتم چرا اینطور شد، گفت در جایی قرارم دادند که تمام پوست بدنم از گرما ریخت و چندبار دست روی زمین گذاشت و گفت مثل آتش بود، مثل آتش داغ بود، می‌سوزاند. یعنی درجایی که آقا را برده بودند وضع چنین بوده است. آنها تصمیم داشتند با این فشارها آقا را بشکنند ولی خدا آنها را شکست [از وضع امام] خیلی متأثر شدم، اشک در چشمانم [جاری] گشت که هنوز آن را بر سینه احساس می‌کنم. بعد از چند روز که آقا در منزل آقای نجاتی ماندند، اوضاع داودیه و خیابان شمیران دگرگون شد. کنار خیابان شمیران اسب سواران کلانتر سوار مستقر شده بودند، واقعاً تماشایی بود. اسب سواران هر کدام با فاصله چند متر ایستاده بودند با آن ژست پلیسی و مردم در پیاده روها نشسته بودند و تمام ماشین‌هایی که از خیابان شمیران رد می‌شدند خود مبلّغی علیه دستگاه ظلم می‌شدند. دولت متوجه شد که اوضاع به صورت بدی پیش می‌رود تصمیم گرفت ایشان را از آنجا به جای دیگر نقل مکان دهد ...🔹 —--------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 243-244
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (41)🔹 🔸در دوران حصر بر امام چه گذشت؟🔸 🔹... دولت تصمیم گرفت ایشان را از آنجا [داودیه] به جای دیگر نقل مکان دهد. آقای روغنی پیدا شد و مسئولیت پذیرایی از امام را برعهده گرفت و مدت دو ماه در منزل او ماندند و مأموران ساواک حفاظت ایشان را برعهده گرفته بودند. برای ما هم در نزدیکی آنجا یعنی قیطریه خانه‌ای اجاره کردند. ما هم که منزلمان در قم بیرونی شده بود آمدیم تهران و در این منزل با کمی اثاثیه که از قم آوردیم و کمی هم از آقای روغنی و مقداری هم از دوستان و آشنایان تهران گرفته بودیم، زندگی را شروع کردیم و زمستان را بدون وسیله گرم‌کن گذراندیم چرا که خانه‌ای که برای ما اجاره کرده بودند نه شوفاژ و نه بخاری داشت. آقا بعد از دوماه در منزل آقای روغنی آمدند منزل خودمان. برای آقا یک کرسی گذاشتیم و با یک بخاری دستی عمارت را گرم کردیم. اتفاقاً زمستان سردی بود، مرتب برف می‌آمد دیگر زمستانی به آن سردی نشد اتاق‌هامان را با روزنامه‌هایی که به شیشه‌های آن می‌چسباندیم گرم می‌کردیم زیرا پرده نداشت لحاف و تشک کم داشتیم، مخصوصاً زمانی که دخترهامان از قم می‌آمدند. شیش‌ماه در آنجا بودیم تا عید نوروز 43. در آن شیش ماه کسی فکر نمی‌کرد که به آقایی که اینک سمبل مبارزه علیه شاه بود این چنین بگذرد ... منزل در اختیار سازمانی‌ها [ساواک] بود، در جلوی منزلمان مأمور ایستاده بود، کمی آن طرف‌تر خانه اجاره کرده بودند و شصت – هفتاد نفر در آن خانه زندگی می‌کردند، هرکس که می‌خواست بیاید و یا برود شدیداً کنترل می‌شد، حتی اکثر اوقات وقتی می‌خواستم به منزل مادرم یا دوستان و قوم خویشان بروم یک مأمور مراقبم بود. همیشه داخل زنبیل خرید روزانه‌مان را هم بازرسی می‌کردند. یادم می‌آید که یک روز مشهدی علی کارگرمان را فرستادم تا بعضی مواد غذایی مثل گوشت و سبزی و ... بخرد آنها را برای ناهار می‌خواستم مقداری بیش از اندازه دیر آمد از او پرسیدم چرا دیر کردی؟ گفت این پدر ...ها معطلم کردند ...🔹 —------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 245-246
شماره 48 فصلنامه تخصصی 15خرداد منتشرگردید.
🔹کودکان معصوم یمنی, نگران بمب‌باران‌های سعودی - صهیونیستی🔹
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (42)🔹 🔸خانم! نترس🔸 🔹... ساعت هشت بعدازظهر روز هجدهم فروردین1343 (1) حرکت [آقا] به‌سوی قم و نیمه‌های شب وارد قم شدند ... آقا رفت و من فردای آن روز آنچه اثاثیه امانتی گرفته بودم، به صاحبانش، پس از تشکر رد نمودم و عازم قم شدم و وارد منزلی شدم که از همان منزل آقا را ربوده بودند ... منزل خودمان ... مملو از جمعیت بود. بعد از چند روز منزل همسایه‌مان را اجاره کردند و به‌عنوان اندرون در اختیار‌مان گذاشتند. در این منزل مسایل سیاسی عمیق‌تر از قبل بود زیرا زمانی گذشته بود و تجربه‌هایی کسب شده بود ... امروز این آقا بود که دنبال آنها گذاشته بود، این آقا بود که می‌گفت چه کاری باید بشود و چه کاری نباید بشود مسأله کاپیتولاسیون یکی از این مسایل بود که منجر به نطق تاریخی امام در چهارم آبان شد. وقتی امام مشغول نوشتن اعلامیه کاپیتولاسیون بود در را باز کردم و وارد اتاق شدم از زیر عینک نگاهی به من کرد در حالی که نشسته بود کاغذ را روی زانوی خود قرار داده بود، من به او نگاه می‌کردم و او به من ، پس از چند لحظه گفتم مشغول [نوشتن] اعلامیه هستی؟ همانطور که با عینک به من نگاه می‌کرد با خنده گفت چیزی نیست نترس. گفتم من نمی‌ترسم، من عقیده‌ام این است که شما باید به صورتی حرکت کنی که به این زودی‌ها دستگیر نشوی. او گفت نترس! گفتم آقایان که از دستگیری شما خوشحال می‌شوند، مردم و طلاب بی‌سرپرست می‌مانند شما کاری می‌کنید که دستگیری شما و عده‌ای از دوستانت از لوازم لاینفک آن است. برای بار سوم فقط گفت نترس! اوقاتم تلخ شد و از اتاق بیرون آمدم. نطق کاپیتولاسیون را ایراد نمود، اعلامیه‌اش هم پخش شد...🔹 زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 250-252 —------------- 1. آزادی امام و بازگشت ایشان به قم: شب 16 فروردین 1343
🔸حجت الاسلام و المسلمین سید حمید روحانی در یادواره شهدای انقلاب اسلامی گیلان🔸 🔹در دولت روحانی, عظمت و استقلال نظام آسیب دید / دیپلماسی تدبیر ما را در دنیا سرشکسته کرده است🔹 🔹ملت ما! نگذارید راهزنان با لباس شبان به صحنه آمده و راه را برای بازگشت جهانخواران باز کنند🔹 🔹اگر ملت و نیروهای بسیجی در مقابل اشرافی گری و حقوق های نجومی ساکت نمی نشستند تعدادی افراد بیگانه از انقلاب نمی توانستند بر کشور مسلط شوند🔹 🔹زیردستان کسانی که حقوق های 80 و 240 و 200 میلیون تومانی می گیرند مسخ شده هستند زیرا فردی که انسان باشد نمی تواند حقوق کلان دریافت کند و در مقابل چشم او مردم حتی قدرت خرید مایحتاج روزانه خود را نداشته باشند🔹 🔹افرادی با ادعای پیرو امام و انقلاب در تلاش هستند راه شهدا را به بن بست بکشانند و آرمان ها و اندیشه های شهدا را کم رنگ کنند🔹 🔹کمر آمریکا در مقابل حماسه آفرینی ملت ایران شکسته شد/ کرنش در مقابل بیگانگان دهن کجی به ملت است🔹 🔹مقام معظم رهبری در آغاز مذاکرات به طور رسمی اعلام کردند؛ با مذاکرات مخالفت نمی کنم اما آن را بیهوده می دانم، آدم عاقل کار بیهوده نمی کند🔹 🔹امام (ره) با وجود انقلابی گری انسان سازنده ای بود و پس از پیروزی انقلاب حساب 100 جهاد سازندگی و کمیته امداد را تاسیس کرد تا ملت را از تباهی، گرسنگی و مشکلات اقتصادی نجات دهد اما پول پرستان و زراندوزان نگذاشتند آرمان های امام (ره) به ثمر برسد🔹 🔹در این مقطع حساس رئیس جمهور ایران آمریکا را از بن بست نجات داد اما اکنون استکبار در دنیا جنجال راه انداخته که ایران به بن بست رسیده و تسلیم شده است وی با اشاره به اینکه نتیجه لبخند به آمریکا نجات سیاست های آن کشور است، بیان کرد: در مقابل به ما بی سواد، بی شناسنامه، دنیا ندیده و ... نسبت می دهند🔹
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (43)🔹 🔸دستگیری امام برای بار دوم🔸 🔹... شبی که آقا را دستگیر کردند من در اتاقی خوابیده بودم که یک طرفش دیوار کوچه بود، از صدای پای جمعیت و هیاهو از خواب پریدم، از اتاق بیرون آمدم، وارد ایوان جلوی اتاق شدم، با منظره عجیبی مواجه گشتم، کماندوهای شاه پشت سر هم روی دیوار منزلمان می‌آمدند تقریباً هر سی ثانیه به سی ثانیه یک نفر، با اینکه دیوار بلند بود و نردبانی در کار نبود ... که ناگهان صدای لگدی که بر درب بین اندرون و بیرونی وجود داشت بلند شد، از طرف دیگر درب منزلمان را به شدت می‌کوبیدند که ناگهان تخته درب بین اندرون و بیرونی شکست آقا از ابتدا بیدار بود و مشغول نماز شب و ناظر جریان و بعد مشغول تهیه بعضی چیزهایی که پس از دستگیری به آنها احتیاج داشت، مثل مهر، دستمال، شانه و ... آقا با آرامی آمدند به طرف من ... و مهری را که روی آن روح‌الله‌الموسوی، حک شده بود را به من داد و گفت این پیش شما باشد تا خبری از من برسد، به هیچکس ندهید. به‌خدا سپردمت، من هم گفتم خداحافظ، خدانگهدارت و رفت. احمد خود را به من رساند، آقا رفته بود، به من گفت آقا کجاست؟ گفتم اگر می‌خواهی آقا را ببینی از آن در برو و او پابرهنه دوید، آقا را با فولکس می‌بردند احمد هم به دنبال ماشین می‌دوید بین احمد و ماشین چند مأمور که هدایت کننده اصلی عملیات بودند قرار داشتند... احمد با پرتاب چند سنگ به طرف مأمورین آنها را تعقیب می‌کرد آنها هم کاری به احمد نداشتند فقط دنبال ماشین می‌دویدند، احمد گفت به آنها خیلی نزدیک شدم که برگشتند و فحش رکیک دادند و پس شنیدند. احمد از کوچه برگشت و مشهدعلی را فرستاد تا مصطفی را خبر کند و بعد احمد کنار من نشست و من زیر پتو دراز کشیده بودم و او به شوخی گفت خانم خوابش برد البته من تحمل این گونه چیزها را دارم ولی خیلی متأثر بودم و رفتم زیر پتو تا تأثر خودم را به احمد منتقل نکرده باشم ...🔹 —---------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 261-262
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (44)🔹 🔸تبعید بی بازگشت🔸 🔹... صبح روز بعد [همانروزی که امام را دستگیر و تبعید کردند] مصطفی فرزند عزیزم را گرفتند او رفته بود منزل آقایان مراجع، در منزل آقای نجفی دستگیر و به زندان قزل قلعه ‌بردند و بعد از 57 روز زندان، روز 8 دیماه آزاد می‌شود. آزادی مصطفی بدینصورت بود که سرهنگ مولوی با او در زندان ملاقات می‌کند و به او پیشنهاد می‌دهد که اگر مایل باشد می‌تواند به ترکیه نزد امام برود، مصطفی میپذیرد و با خود می‌گوید اگر مادر و دوستان صلاح ندیدند نمی‌روم فعلاً این را باید پذیرفت. مصطفی مسأله رفتنش را با من در میان گذاشت من به او گفتم این یک کلاه است که سرمان می‌گذارند، این معنایش تبعید تو به دست خود است. از این گذشته تو در ایران منشأ اثری تلاش کن پدرت آزاد گردد، نه تو تبعید شوی، از همه اینها بگذریم رفتن تو به ترکیه موجب می‌شود مردم از هیجان بیفتند و یا هیجانشان کم شود و هر کس می‌گوید خب الحمدالله دیگر آقا تنها نیست. او خودش هم که با دوستانش مشورت کرده بود به همین نتیجه رسیده بودند لذا پیغام داد که نمی‌رود. یک مکالمه تلفنی شدیدالحن بسیار رکیکی هم در همین زمینه سرهنگ مولوی با او داشت و بعد هم معلوم بود که ماندنی نیست چرا که هجوم جمعیت و رفت و آمدها با رفت و آمدهای قبلی خیلی فرق کرده بود. در مدتی که مصطفی در قزل قلعه زندانی بود هیچ ملاقاتی به ما ندادند فقط یک بار عموی او آقای هندی با او ملاقات کرد ...🔹 —---------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 264-266
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (45)🔹 🔸رنج دوری و بی‌خبری🔸 🔹... آقا را که گرفتند تا پنج ماه از ایشان هیچ اطلاعی نداشتیم و از هیچ راهی نمی‌توانستیم خبر بگیریم. من بالأخره صبرم تمام شد به آقای اشراقی گفتم تا کی باید بی‌خبری را تحمل کنیم شاید آقا و مصطفی را کشته باشند ما نباید خبردار شویم، آخر شما و آقای پسندیده کاری بکنید، از من دو نفر برده‌اند یکی شوهرم و دومی پسرم. آنها به ساواک ناراحتی مرا گزارش کردند و بعد از چندین روز پیغام دادند که مطمئن باشید این دو نفر زنده‌اند و برای اطمینان کسی را انتخاب کنید تا برود ایشان را ملاقات کند پس از تلاش بسیار دستگاه موافقت کرد آقا سید فضل الله خوانساری داماد آیت الله خوانساری را بفرستد. ما میل داشتیم آقای پسندیده برادرشان برود ولی موافقت نشد لذا با فرستادن داماد آیت الله [سید احمد] خوانساری با شخص دیگر ی که آن هم از طرف دستگاه انتخاب شده بود موافقت کرد.🔹 🔸نامه امام به همسر🔸 در اوایل فروردین 1344 نامه ذیل از سوی امام خمینی به دست خانم رسید 🔹خدمت مخدره محترمه والده مصطفی ابقاها الله و صبرها سلام می‌رساند ان‌شاءالله تعالی به سلامت و سعادت به‌سربرید. اینجانب بحمدالله تعالی سالم هستم هیچ نگرانی نداشته باشید. خداوند تعالی آنچه مقدر فرموده است صلاح است و واقع خواهد شد عَسی أن تکرَهوا شَیئاً وهو خیرٌ لکم. مصطفی بحمدالله سلامت است جای هیچگونه نگرانی نیست فقط از اینکه از شما بی‌اطلاعم قدری نگران هستم. همه را به‌خدای تبارک و تعالی می‌سپارم، تمام بچه‌ها و متعلقین آنها را سلام می‌رسانم اگر این کاغذ رسید جواب زوتر بنویسید و بفرستید خدمت حجت‌الاسلام آقای حاج آقا فضل‌الله خوانساری شاید ایشان بتوانند به‌وسیله‌ای بفرستند. اگر جواب نوشتید تمام بچه‌ها به خط خودشان یکی دو کلمه بنویسند. به متعلقه مصطفی سلام برسانید ایشان هم دو کلمه بنویسند. به حضرتین، آقایان اخوان سلام برسانید. روح‌الله‌الموسوی‌الخمینی ...🔹 —--------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 266-268
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (46)🔹 🔸امام در مزار علمای شهید ترکیه🔸 🔹... مصطفی وقتی وارد بورسا می‌شود پدرش را در اتاقی می‌یابد که حتی پرده‌هایش کشیده شده بود او به محض ورود به اتاق، پرده‌ها را کنار می‌زند در مقابل اتاق حیاط نسبتاً بزرگی بوده که بی‌صفا هم نبوده است. پدرش به او می‌خندد و می‌گوید من دو ماه است که در این اتاق هستم و حاضر نشدم پرده‌ها را کنار بزنم چرا که نمی‌خواستم آنها احساس کنند که من از این وضع خسته شده‌ام. من حتی یک مرتبه هم از لای پرده بیرون را نگاه نکردم با اینکه در اتاق بودم. این است روحیه مردی که من با او زندگی می‌کنم. با رفتن مصطفی به ترکیه آقا از تنهایی بیرون می‌آید ولی بالأخره هردو تنهایند. مصطفی می‌گفت گاهی نزدیک غروب خیلی دلم می‌گرفت ولی هر طور بود سرم را به چیزی گرم می‌کردم، مانند آشپزی و ... در ترکیه یک مرتبه آقا و نیز مصطفی را به ازمیر می‌برند. این جمله را آقا خیلی تکرار می‌کرد که روزی که به ازمیر رسیدم در نقطه‌ای تعداد زیادی قبر را به صورت دسته جمعی دیدم، پرسیدم این چیست؟ رئیس امنیت ترکیه گفت وقتی آتاتورک بر ضد دین قیام کرد علما علیه او به مبارزه برخاستند و آتاتورک همه آنها را کشت و عده‌ای از آنها در این نقطه دفن شدند. آقا گفتند با خود گفتم که علمای اهل سنت ترکیه علیه آتاتورک تا پای جان قیام کردند و همه کشته شدند ولی در قضایای ایران هیچ عالمی کشته نشد ( تا آن موقع از علما کسی کشته نشده بود ) آقا این داستان را به تلخی چندین بار نقل کردند.🔹 —--------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 272-274
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (47)🔹 🔸تبعیدگاه دوم🔸 🔹... بالأخره امام از ترکیه به نجف آمدند. در این زمینه آقا گفتند روزی مأموران امنیتی ترکیه به اتفاق علی بیک رئیس امنیت شهر بورسا آمدند و اظهار کردند دوست دارید به نجف بروید؟ ... قبول حکم تبعید با اظهار خودم ولو در نجف باشد درست نیست [لذا] از آنها خواستم تا مدتی در این زمینه فکر کنم که فردا آمدند و گفتند تصمیم گرفته شده است شما به نجف بروید، با خودم گفتم الخیر فی ما وقع . ما را از بورسا به استانبول و از استانبول به بغداد بردند(1) هواپیما که ما را به بغداد برد(2) تنی چند از مأموران ترکیه نیز بودند. وارد فرودگاه بغداد شدیم مصطفی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد و با حالت شعفی گفت آزادیم ... مصطفی از بانک فرودگاه بغداد پول عراقی در ازای پول ایرانی یا ترکی گرفته بود و با تاکسی روانه کاظمین شدند... مصطفی از مهمانخانه به آقا شیخ نصرالله خلخالی تلفن می‌کند... آقا شیخ نصرالله خلخالی از دوستان قدیمی و بسیار صمیمی آقا بود که در نجف سکنی داشت، خدایش رحمت کند، در آن روز هم از افراد بسیار معتبر عراق محسوب می‌شد، تاجری بود [در لباس] روحانی، بسیار به درد طلاب می‌خورد ... امام از کاظمین به کربلا می‌رود (3) البته یک سفر به سامرا میرود و این سفر تنها سفری بود که آقا در مدت چهارده سالی که عراق بودند به سامرا داشتند ... در سامرا دو روز و یک شب را گذراندند و ... بعد عازم نجف شدند و وارد خانه‌ای شدند که تا آخر آنجا بودیم. در نجف مقداری اثاثیه به سلیقه طلاب خریداری شده بود. از وضع ما در قم بشنوید: یک هفته بود می‌شنیدم آقا را به نجف برده‌اند ولی باور نمی‌کردیم. از ساواک سئوال کردیم آنها از باب اذیت جواب درستی نمی‌دادند، تلگراف را هم مخابره نمی‌کردند ... پس از ده روز که شایعات در این زمینه هم به حد اعلای خود رسیده بود نامه‌ای از ایشان برایم رسید، آن‌هم توسط مسافر ... معلوم شد که ایشان 9 جمادی الثانی (13 مهر 1344) آزاد و وارد عراق شده بودند ...🔹 زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 276-278 —---------— 1.در اصل: آوردند 2.در اصل : می‌آورد 3.در اصل: می‌آید
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (48)🔹 🔸آغاز هجرت🔸 🔹در نامه‌ آقا به من از مُهری سخن رفته بود که ثانیه‌های آخر دستگیریشان به من سپرده بودند که توسط مردی مطمئن بفرستم. و در صورتی که ساواک مانع نشود [ به‌سوی نجف ] حرکت کنیم. آقا از ترکیه پیغام داده بود که ما به آنجا نرویم ولی در نجف ... از ما خواسته بود تا برویم. یکی از دوستان باوفای امام شیخ عبدالعلی قرهی را که گذرنامه مهیا داشت. با مُهر آقا روانه نجف کردم، در این موقع بود که بقیه اهل خانه و فامیل فهمیدند که مُهر ایشان پیش من بوده و من دم در نیاوردم. آقا هم در این خصوص از من تشکر کرد. برای رفتن به نجف ... به‌ساواک گفته شد که ایشان [همسر امام] برای حمل و نقل اثاثیه به یک مرد احتیاج دارند. آنان اجازه دادند تا مشهدی حسین معحود، یعنی همان کسی که در موقع دستگیری آقا لای فرش قایم (پنهان) شده بود را با خود ببریم، احمد را هم نگذاشتند با ما بیاید. مشهدی حسین تا آخر با ما بود ... فقط ده گذرنامه دادند خود من و سکینه سلطان آشپزمان و مشهد حسین، صدیقه خانم دخترم و سه بچه‌اش نفیسه و زهرا و نعیمه و دخترم فهیمه با بچه‌اش لیلی، مرحومه مادرم خازن‌الملوک و معصومه خانم همسر فرزند شهیدم [مصطفی] با دو بچه‌اش حسین و مریم. صبح 24 رجب با شرکت مسافربری تی‌بی‌تی با مأموری از ساواک در لباس روحانی که بعدها فهمیدم «از ما بهتران» است عازم عراق شدیم. احمد فرزندم در ایران تنها شد او تا گاراژ ما را مشایعت کرد. صبح فرادی آن روز به گمرک عراق رسیدیم. غفلت کرده بودیم ورقه بهداشت تهیه کنیم لذا یک هفته ما را در گمرک کثیف آنجا قرنطینه کردند ... عصر آن روز آمدند و با آمپول وبا و یا ضد آن واکسینه‌مان کردند ... ما هفده نفر بودیم و در اتاق نسبتاً بزرگی که ده تخت داشت اسکانمان دادند. بعضی از بزرگ‌ها با بچه‌هایشان روی تخت و بقیه هم روی زمین می‌خوابیدیم ...🔹 —--------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 248-287
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (49)🔹 🔸دیدار یار غایب!🔸 🔹... بعد از سه روز [زیست در قرنطینه] از نجف به آقایی در خانقین به نام آقای شبستری که از علمای آن شهر بود تلفن شده بود که سراغی از ما بگیرد، آمد که چطورید و چه کار دارید و ... مقداری قند و چای و تخم‌مرغ فرستادند. از طرف دیگر راننده‌مان در برگشت از کاظمین به سراغم آمد و گفت هر چه می‌خواهید از کرمانشاه بفرستم. گفتم نان لواش و پنیر بفرستید، دو روز بعد شیش کیلو نان و یک کیلو پنیر برایمان فرستاد دیگر به اصطلاح اعیان شدیم. آقای شبستری هم چند تیکه ظرف فرستاده بود، هر چند نفر یک بشقاب داشتیم ... بالأخره یک هفته تمام شد و آقای شبستری با دو سواری به سراغ‌مان آمد و ما را یکسره به نجف برد. وقتی وارد نجف شدیم هوا تاریک شده بود. وارد منزلی شدیم که تا آن وقت نظیرش را ندیده بودم، پس از گذر از یک دالان تنگ و تاریک با سقف کوتاه به پله‌هایی راهنمایی‌مان کردند که پیچ اندر پیچ بود ... در پله‌های مسیرمان یا چراغ نبود و یا اگر بود به قدری کم نور بود که زیر پایمان را نمی‌شد دید و گاهی بچه‌ها زمین می‌خوردند، بعد به اتاقی رسیدیم کوچک، دو در دو متر آقا بالایش نشسته بود. دخترها با گریه و شوق و ذوق برای دست بوسی دویدند. من هم به سلام و تعارف مشغول شدم. گفتند چطورید؟ گفتم خوبم شما چطورید؟ گفتند خوب. باور کنید برخوردش با همه به صورتی بود که تو گویی دیروز همه ما را دیده است. با خون‌سردی و آرامی احوالپرسی می‌کرد فرزندم مصطفی در اتاق نبود پرسیدم کجاست؟ گفت رفته حرم می‌آید. چند دقیقه طول نکشید که آمد او را در آغوش کشیدم سرم مطابق سینه‌اش می‌شد. بی‌اختیار، های‌های گریه‌ام بلند شد. مدتی بدین حال بودم، گریه‌ام غیرعادی بود، همه بدنم می‌لرزید، همه تعجب کرده بودند، چرا که همه بردباریم را می‌شناختند ...🔹 —------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 288-290
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (50)🔹 🔸زمزمه سوزناک با اشک وآه بر تربت مصطفی🔸 🔹... [ پس از ورود به نجف و نخستین دیدار با مصطفی ] بی‌اختیار‌ های‌های گریه کردم... گریه‌ام غیر عادی بود... سالی که از عراق بیرون می‌آمدم، یک مرتبه متوجه شدم که گریه و تأثر فوق‌العاده‌ای که در ساعت وصال به من دست داد از فراق همیشگی سال آخر هجرتم سرچشمه گرفته بود، چرا وقتی که در مقبره او برای خداحافظی حاضر شدم درست همان حالتی را پیدا کردم که در لحظه وصال داشتم. در فراقش گفتم: مصطفی خداحافظ. خون تو علت قیامی گشت که انشاءالله شکننده استعمار و استکبار و استبداد و استعباد تمامی پاپرهنگان جهان خواهد بود. فرزندم! شهادتت مبارک. فرزندم در کنار مولا علی خوش بیارام که از خون پربرکتت نهال انقلاب چنان بارور شد که دیگر از بین رفتنی نیست. فرزندم تو را می‌گذارم و به دنبال پدرت و مرادت برای [تحقق] آرمانت به همه جا می‌روم. فرزندم! جایت خالی است تا ببینی فرزندان دیگر پدرت چگونه از خونت حمایت می‌کنند. پسر دلنبندم! تو جان خودت را در انقلاب و برای انقلاب فدا کردی و من بر دوش کشنده مسئولیت زینبم که دیروز پدرت با برادرت و همه برادرانت از تودههای مستضعف جهان و در پیشاپیش آنان چون موجی بر صخره‌های سخت طاغوت‌های نفرت و پلیدی تاخته‌اند و امروز می‌رویم تا صدای خشک شکستن صخره استکبار جهانی در کشورمان، به‌گوش همه برسانیم. با خود زمزمه می‌کردم و می‌گریستم و بر تربتش بوسه می‌زدم و پس از خداحافظی از او و مولایش علی، آن هم خداحافظی با اشک و آه و آن هم اشکی چون سیل برخاسته از سینه‌ای که داغ فرزند رشیدش و به‌گفته امام امید آینده را در خود داشت ... از موضوع اصلی دور افتادم. به‌آنجا رسیدیم که همه وارد اتاق کوچکی شدیم که آقا در آن نشسته بود. اتاق به قدری کوچک بود که کارگرمان نتوانست با امام سلام و علیکی دلچسب کند. بچه‌ها در دامان مادرهایشان نشسته بودند. مصطفی دستور چایی داد. حیاط منزل 5 متر در 5 متر بود و آشپزخانه‌مان یک متر در دومتر و از آنجا که آشپز در حیاط می‌خوابید ما همه در همان طبقه بالا شب را به روز آوردیم منزلمان در نجف این‌گونه بود: بالا یک‌طرف دو اتاق کوچک دو متر در دو متر و نیم و در طرف دیگر یک اتاق سه متر در سه متر و نیم که رو به قبله بود ...🔹 —---------— زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 290-291
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (51)🔹 🔸وضع منزل‌ ما در نجف🔸 🔹... اوایل آذر سال 1344 شمسی مطابق سوم شعبان 1385 قمری وارد نجف شده بودیم آن شب را در خانه گذراندیم البته به اضافه سیزده سال و چهارماه، حساب روز و شبش را بکنید! برای آقا چهارده سال هجرت است چرا که یک سال در ترکیه بودند و دوماه زودتر از ما به نجف آمده بودند اما درست چهارده سال و شش ماه از وطن دور بودند. صبح آشپز رفته بود و دیگر نیامد، نمی‌دانم این‌گونه قرار گذاشته بود که تا آمدن ما باشد یا از دخمه‌ای که نامش را آشپزخانه گذاشته بودند فرار کرد چرا که از یک متر عرض [آشپزخانه] نیم‌مترش را چراغ طباخی گرفته بود که با نفت روشن می‌شد و چراغی بود که با یک چهار فیتله‌ای در کنارش امورمان می‌گذراند. این آشپزخانه نه آب داشت و نه چاه فاضلاب و نه تخت برای گذاشتن ظروف، فقط یک طاقچه داشت که با نایلون زینتش کرده بودم برای قوطی‌های زردچوبه و نمک و غیره . وقتی که می‌خواستیم غذا بکشیم دیگ را از آشپزخانه بیرون می‌آوردیم و اگر می‌خواستیم به غذایی سرکشی کنیم کارگرم می‌بایست بیرون بیاید چون جای [دو نفر] نبود. سیزده سال و چهارماه را بدین منوال گذراندیم. طبقه هم‌کف این خانه هم دو اتاق یکی 2 در 4 و دیگری 2 در 2 و اثاثیه به سلیقه طلاب بی‌ذوق نجف، که در سه چهار روزی که آقا در کربلا بودند [ و هنوز وارد نجف نشده بودند] تهیه شده بود. یک قالی کهنه نخ‌نما، دو گلیم نازک که عرب‌ها « کمبادش » می‌گفتند یکی سرخ و دیگری سبز، دو گلیم سیاه با راه‌راه سفید یک متر در دو متر. این فرش منزل بود و بهتر بگویم این فرش اتاق ما بود آن هم تا چند سال. البته بعدها بالأخره مصطفی پدرش را راضی کرد تا یک قطعه قالی 2/5 در 3/5 بخرند و در اواخر [اقامت ما در] نجف آقای اشکوری یک یخچال به‌عنوان هدیه برای ما خرید...🔹 —--------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 291-292
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (53)🔹 🔸در نجف به ما چه گذشت؟🔸 🔹... به آقا اصرار می‌کردم که هوای کوفه بهتر از این وادی سوزان است و رفتن به کوفه هم که عادی است. تمام مراجع و خیلی از مدرسین نیز یک منزل کوفه و یکی نجف دارند. شما منزل نخرید ولی لااقل یک خانه کوچک در کوفه دوماهه تابستان اجاره کنید. می‌گفت من بروم کنار شط (نهر) کوفه در حالی که مردم شریف ایران در زندانهای شاه هستند؟ این از دوستی و انسانیت به دور است ... ما تا سه سال روی پشت‌بام می‌خوابیدیم. گرمای هوا در ساعت 12 شب اگر چهل درجه بود خدا را شاکر بودیم و به یکدیگر مژده می‌دادیم. گرمای زمین پشت‌بام بیش از این حرفها بود چرا که آفتاب 50-60 درجه در روز چیزی نبود که بدین زودی‌ها از بین برود. در نجف رسم است که روزها چادر می‌زنند تا از آفتاب مصون بمانند و شب‌ها همه روی تخت می‌خوابیدند و یا بهتر بگویم هیچ کس روی زمین پشت‌بام نمی‌خوابد. ما یک حصیر از برگ خرما پهن می‌کردیم و تشک‌های‌مان را روی آن می‌انداختیم. ساعت 12 شب که برای خواب می‌رفتیم هر طرف بدن مان که روی زمین بود از گرما می‌سوخت درست مثل اینکه روی تنور نانوایی خوابیده‌ایم تا نزدیک سحر پرپر می‌زدم تا آن موقع کمی هوا خوب می‌شد و خوابم می‌برد ولی آقا زود خوابش می‌برد البته او هم تا نزدیک سحر که برای نماز شب بیدار می‌شد دائم [از این پهلو به آن پهلو می‌شد] وقتی که برای نماز شب بیدار می‌شد من تازه خوابم می‌برد او که می‌خواست بخوابد مرا برای نماز صبح از خواب بیدار می‌کرد البته با اجازه و اصرار خودم و الا او هیچکس را بدون اجازه‌اش از خواب بیدار نمی‌کرد. سال سوم از سوزش بدنم به گریه افتادم بلند بلند گریستم آقا گفت چه شده ؟ گفتم دیگر تحمل ندارم بدنم از شدت گرما می‌سوزد وقتی گریه‌ام را دید لابد فکر کرد دیگر عذر شرعی تمام شده است در هر امری وقتی به گریه می‌افتادم او تسلیم می‌شد ولی من کسی نبودم که غرورم را بدین زودی‌ها بشکنم و او می‌دانست که هرگز گریه‌ام را برای پیشبرد مقصودم بهانه نمی‌کنم. او می‌دانست که زنی هستم مقاوم و پر صبر و تحمل و لابد کارد به استخوانم رسیده است ... آن شب با ناراحتی گفتم من از شما تخت نمی‌خواهم فقط اجازه دهید تا خود تهیه کنم. با اینکه از این حرف خوشش نیامد ولی گفت بسیار خوب ... فردا پیغام دادم که یک تخت چوبی برایم تهیه کنند آقای قرهی از آقا اجازه خواست که یکی هم برای ایشان بگیرند. سکوت آقا را دلیل رضا گرفت و رفت . این مسایل نوشتنی نیست ولی بعضی از آنها می‌تواند الگویی باشد برای کسانی که می‌خواهند خودشان را در ابعاد مختلف بسازند ... 🔹 —---------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی (همسر امام) ص 305-306
🔹خاطرات همسر امام، به قلم خودش: (54)🔹 🔸سخت‌گیری علی‌گونه در مصرف بیت المال🔸 🔹در نجف زیرزمین‌های بسیار عمیقی وجود دارد که به «سرداب سِن» معروف است. در حدود صد پله یا کمی بیشتر یا کمتر با سطح زمین فاصله دارد. حفره‌ای که در کف حیاط است و جعبه‌ای روی سوراخ می‌گذارند و پنکه‌ای در آن قرار می‌دهند و جعبه تنها به اندازه پنکه سوراخ دارد هوای سرداب را به داخل حیاط می‌آورد و کمی هوای حیاط را تغییر می‌دهد. برای اینکه ما هم از این نعمت بی‌بهره نباشیم، به مصطفی گفتم خوبست یک جعبه روی این شبکه سوراخ حیاط بگذاریم. او گفت بدنیست و به آقای قرهی گفت یک جعبه تهیه کند، از بخت بد آقای قرهی جعبه ساخته شده مکعب شکلی که هر ضلعش یک متر باشد پیدا نکرده بود و نجاری آورد تا اندازه شبکه را بگیرد و جعبه را بسازد که آقا از نماز آمد و خود را در حیاط مواجه با نجار و حاج شیخ عبدالعلی قرهی دید صبر کرد تا نجار رفت . با رفتن نجار امام با صدای بلند گفت که حاج شیخ! من با تو و مصطفی تا لب جهنم می‌آیم اما دیگر داخل جهنم نمی‌خواهم شوم واویلا که سهم امام را بدون حساب خرج می‌کنید باید خودتان جوابگو باشید. تو و مصطفی چه حقی داشتید بدون اذن من جعبه بسازید. بیچاره حاج شیخ فرصت دفاع از خود پیدا نمی‌کرد. احمد ... با اشاره حاج شیخ را بیرون کرد. بالاخره جعبه را ساختیم چیزی خوبی هم بود. کار تخت آشپزخانه‌مان را هم می‌کرد و ظرف رویش می‌گذاشتم ... من در نجف تلفن نداشتم، بعضی اوقات دل‌تنگ خواهران و برادران پدر و مادر و ... می‌شدم و شاید راحت‌ترین وسیله تماس آن‌روز تلفن بود ولی آقا عقیده داشت که نباید از وجوهات شرعی صرف گفتگو‌های خصوصی شود و به همین جهت مایل نبود که برای اندرونی تلفن بیاورند. من هم با همه علاقه‌ای که خویشانم داشتم اصرار به داشتن خط تلفن مستقیم نمی‌کردم. حرف‌های گفتنی خود را با عزیزانم به روی کاغذ می‌آوردم و آنها پاسخم را می‌دادند بعد از شهادت مصطفی دیگر خیلی دلتنگی می‌کردم و احساس می‌نمودم طاقتم تمام شده است وقتی به آقا گفتم برای من یک خط بکشند، ناراحت شد و پاسخی نداد ...🔹 —------- زندگینامه بانو خدیجه ثقفی ص 307-308