💚نگاه امام حسین علیه السلام
بیا از دریچه نگاه امام حسین علیه السلام نگاه کنیم!
نوع و جنس یک رابطه را، نگاه به آن تعیین می کند. اگر نگاه به یک رفاقت مانند نگاه یک امام حسین به یارانش بود، یعنی آن ها را برای خدا می خواست، نگران آخرت آن ها بود، این رفاقت عمیق و پایدار می شود.
امام زمان در نامه ای فرمودند:
فَغَمَّنَا ذَلِكَ لَكُمْ لاَ لَنَا وَ سَاءَنَا فِيكُمْ لاَ فِينَا لِأَنَّ اَللَّهَ مَعَنَا
ما که غصه خودمان را نمی خوریم. ما بخاطر شما ناراحت می شویم و برای خودتان غصه می خوریم
الاحتجاج طبرسی، ج۲، صفحه ۴۶۶
🥀🥀🥀🥀🥀
@irankhane
اینجورینگامنکن.mp3
25.29M
اینجورینگامنکن
منمیهروزخوببودم
پیشمادرتحسین
یهروزیمحبوببودم💔:))
#حب_الحسین_یجمعنا
#مردم_حسینی
🥀🥀🥀🥀🥀
@irankhane
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحلیل ۴۵سال پیش رهبری درباره راهپیمایی اربعین
🔹بازنشر گزیدهای از سخنرانی و تحلیل چهلوپنج سال پیش آیتالله خامنهای از پیادهروی اربعین در مسجد امام حسن مجتبی(ع) مشهد مقدس در تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۵۲
#حب_الحسین_یجمعنا
#مردم_حسینی
🥀🥀🥀🥀🥀
@irankhane
کلاس تفسیر صحیفه سجادیه
به همراه عزاداری و سینه زنی
توسط خانم حاج شفیعی
امروز ساعت 5:45 در مسجد حضرت ابالفضل ع برگزار میگردد
🏴🏴🏴🏴🏴
با عرض سلام و ادب
فرا رسیدن اربعین امامحسین (علیهالسلام) و یاران باوفایش بر صاحب عزا حضرت مهدی صاحبالزمان (عجالله تعالی فرجه) و همهی محبان خاندان عصمت و طهارت (علیهمالسلام) تسلیت و تعزیت باد
🥀🥀🥀🥀🥀
@irankhane
زیارت اربعین .pdf
2.13M
امروز چند دقیقهای
مجال بدید و بخونید عزیزان...
#اربعین🖤
🥀🥀🥀🥀🥀
@irankhane
بسمالله!
📖رمانِ #تنها_میانِ_داعش
📌 #مقدمه
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی
خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳
در شهر آمِرلی عراق بود،
که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم
و رزمندگان دلاور این شهر،
به ویژه
فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی،
در قالب
داستانی عاشقانه روایت شد.
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم
شهدای شهر آمرلی
شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی
آمرلی در زبان ترکمن یعنی
امیری علی؛
امیر من علی (؏) است!
🥀🥀🥀🥀🥀
@irankhane
📖رمانِ #تنها_میانِ_داعش
📌#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم!
حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود...
که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!»
که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!»
و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :
«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!»
و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :
«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!»
و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :
«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
ادامه دارد...
🥀🥀🥀🥀🥀
@irankhane