eitaa logo
پایگاه حضرت ام البنین(س)
204 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
45 فایل
ارتباط با ادمین: @aliasghar93 📱شماره تماس: 09941195562 آدرس: دستگرد برخوار، خیابان مدرس، مسجد حضرت ابالفضل (ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
«خیلی‌ قشنگ‌ میگفت: شھادت‌ هدف‌ نیست ... ! هدف‌ اینه‌ که‌ عَلَمِ‌اسلام‌ رو‌به اسم‌ امام‌ زمان‌ «عج»‌ بالا‌ببرید حالا‌ اگه‌ وسط‌ این‌ راهٔ‌ شھید شدید؛ فدای‌ سرِ اسلام!' » شهید مصطفی صدر زاده🌷🕊 یک‌روزتاتولد ☘️ 📲 @irankhane
پایگاه حضرت ام البنین(س)
📖رمانِ #تنها_میانِ_داعش 📌#قسمت_دوازدهم 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خب
📖رمانِ 📌 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام امام‌حسن (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، تهدید ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه داعشی‌ها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما دفاع کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های جهنمی‌اش را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد : «گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد : «این سهم منه!» چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد : «از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد : «بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده‌ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای خون دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربلا شده است... ادامه دارد... 📲@irankhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌺بِسْمِ اَللهِ الࢪَّحْمٰنِ الࢪَّحیم‌ْ🌹🌺
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سکینه سلام الله علیها مناسب ازدواج با تو نیست!! 🎙آیت الله العظمی جوادی املی (س) 🥀🥀🥀🥀🥀 @irankhane
حضرت سُکَینه‌خاتون سلام‌الله‌علیها: ✨این بانوى شریف علوى در دامن مهرانگیز پدر ارجمندش امام‌ حسین‌ عليه‌السّلام و مادر گرانمایه‏اش حضرت رباب و عمه بزرگوارش حضرت زینب کبرى سلام‌الله‌علیها پرورش یافت و از راهنمایى و تربیت ناب برادرش زین‌العابدین عليه‌السّلام در ایّام امامت آن بزرگوار، بهره‏هاى وافر یافت. ✨وى از زنان خردمند و داناى عصر خویش بود. 🌐علاوه بر بهره‏مندى کامل از حُسن جمال، از فضایل معنوى مانند ⇐تعّبد ⇐تدیّن و ⇐تقواى الهى برخوردار بود و ⇐در زمینه شعر ⇐سخنورى و ⇐فصاحت بیان از ممتازان عصر و خانه وى، همیشه مجمع اُدبا، شُعرا و سخن‌سرایان عرب بود. 📚 اعلام النّساء، ج ۲،ص۲۰۲ (س) 🥀🥀🥀🥀🥀 @irankhane
بانوان اثرگذار کربلا خانوم (مریم راهی) در کتاب «فردا مسافرم» با روایتی جذاب و زنونه، به ۵ تا از خانمای اثرگذار کربلا پرداخته : حضرات رباب، ام‌البنین، سکینه، شهربانو و لیلی خانوم راهی برای بیان روایت‌اش ایده جذابی بکار برده و از شخصیتی خیالی به اسم «نجوی» که ساکن کوفه ست، استفاده کرده 🧕نجوی مثلا دختر "طرماح بن عدی" هست؛ طرماح کسی بود که چند نفرو به امام رسوند و از امام اجازه گرفت آذوقه به خانوادش برسونه و برگرده؛ اما در برگشتش قبل رسیدن به امام، خبر شهادت حضرت بهش می‌رسه و مبهوت میشه ازون بلا! ✏️ نجوی با دیدن رفتار پدرش نمیتونه بی-کار بمونه و بارسیدن کاروان اهل بیت به کوفه، خودشو خاکمالی می‌کنه و بین اسرا جا می‌زنه تا بتونه به زنها و بچه های اهل بیت کمک کنه ... (س) 🥀🥀🥀🥀🥀 @irankhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5920321055544576874.mp3
10.78M
آرامش‌‌‌واقعي؟‌ - کلام‌ ِالله .🤍🎧> 🥀🥀🥀🥀🥀 @irankhane