🔰 چشم به درد نخور !
🔻 چشماش مجروح شد
و منتقلش کردند تهـران ؛
محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید: براچی این سوال رو
می پرسی پسر جون؟
محسن گفت:
چشمی که برا امامحسین(ع) گریه نکنه بدرد من نمیخوره ....
#شهید_محسن_درودی 🌷
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ سلامتی، خانواده و عشق نعمتهای واقعی زندگی هستند
🔹مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست، به دوستش گفت:
وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند، ما کجا بودیم.
🔸دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:
وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند، ما کجا بودیم!
🔹زمانی که انسان پیر میشود تازه میفهمد نعمت واقعی همان سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهمبودن، انرژی جوانی و... است.
🔸نعمت واقعی همین چیزهای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز به آنها اهمیت نداده و دنبال نداشتهها بوده.
🆔 @iranrhdm
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#شکنجهی_کوه!!
🌷خواندن قرآن در اردوگاه ممنوع بود، آن هم در شرايطی كه تنها مونس و آرام بخش ما در آن دنيای ظلمانی قرآن بود. در يكی از شبهای زمستان حدود ساعت هشت، يكی از اسرا به نام مهدی، درحالیكه پتويی بر روی سرش كشيده بود، با خواندن قرآن با خدا راز و نياز میكرد. نگهبان آسايشگاه ناگهان در را باز كرد و با شنيدن صدای قرآن و مشاهده او، با مشت و لگد به جانش افتاد و از اينكه امشب مجرمی را برای معرفی به افسر اردوگاه پيدا كرده است خوشحال هم بود. مهدی را بيرون بردند و در محوطه اردوگاه تمام لباسهايش را از تنش درآوردند.
🌷سوز سرمای زمستان به حدی بود كه تا مغز استخوان نفوذ میكرد ولی نگهبانان كه بويی از انسانيت و رحم و شفقت نبرده بودند، يك سطل آب سرد بر روی او ريختند و سپس بدن نحيف و رنجورش را زير ضربات سنگين كابل گرفتند و آنقدر او را زدند كه خسته شدند و عرق از سر و صورتشان سرازير شد اما باز هم او را رها نكردند. ما از دور شاهد اين صحنههای فجيع و دلخراش بوديم و ديديم كه او چون كوهی استوار در برابر ضربات آنان پايداری كرد و در واقع حسرت يك آه را نيز بر دلشان نشاند.
#راوی: آزاده سرافراز حسن نادری
منبع: خبرگزاری ایسنا
🆔 @iranrhdm
ایشان خرج دوران مدرسه را در ایام تعطیلات تابستان به دست می آورد و حتی کارهای شخصی خود را به تنهایی انجام می داد. در کارهای خانه هم به پدر و مادر خود کمک می کرد و همیشه با پدر و مادر و خانواده بسیار مهربان بود. با سن کمی که داشت وجودش لبریز از معرت بود و همیشه سفارش می کرد که حسن وار و زینب گونه زندگی کنید. و به پدر و مادر نیکی کنید و حجاب اسلامی را رعایت کنید.
#شهید_رضا_قنبری
🆔 @iranrhdm
💠 " قران "💠
خواندن قرآن در اردوگاه ممنوع بود، آن هم در شرايطی كه تنها مونس و آرام بخش ما در آن دنيای ظلمانی قرآن بود. در يكی از شبهای زمستان حدود ساعت هشت، يكی از اسرا به نام مهدی، درحالیكه پتويی بر روی سرش كشيده بود، با خواندن قرآن با خدا راز و نياز میكرد. نگهبان آسايشگاه ناگهان در را باز كرد و با شنيدن صدای قرآن و مشاهده او، با مشت و لگد به جانش افتاد و از اينكه امشب مجرمی را برای معرفی به افسر اردوگاه پيدا كرده است خوشحال هم بود. مهدی را بيرون بردند و در محوطه اردوگاه تمام لباسهايش را از تنش درآوردند.
سوز سرمای زمستان به حدی بود كه تا مغز استخوان نفوذ میكرد ولی نگهبانان كه بويی از انسانيت و رحم و شفقت نبرده بودند، يك سطل آب سرد بر روی او ريختند و سپس بدن نحيف و رنجورش را زير ضربات سنگين كابل گرفتند و آنقدر او را زدند كه خسته شدند و عرق از سر و صورتشان سرازير شد اما باز هم او را رها نكردند. ما از دور شاهد اين صحنههای فجيع و دلخراش بوديم و ديديم كه او چون كوهی استوار در برابر ضربات آنان پايداری كرد و در واقع حسرت يك آه را نيز بر دلشان نشاند.
راوی: آزاده سرافراز حسن نادری
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ قضاوت یا تربیت
🔹شخصی از معلمی پرسید:
شما که قاضی بوديد، چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد؟!
🔸معلم جواب داد:
چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من میآمدند دقيق میشدم، میديدم اکثرأ كسانی هستند كه يا آموزش نديدهاند يا دیدگاه درستی ندارند.
🔹به خودم گفتم بهجای پرداختن به شاخوبرگ،
بايد به اصلاح ریشه بپردازیم.
🔸ما به معلم دانا، بیش از قاضی عادل نیازمندیم.
🆔 @iranrhdm
💢#شهدا_تابع_ولایت_فقیه_بودند
.
▪️به فرمایشات ولی فقیه احترام زیادی میگذاشتند برای نمونه قبل از عملیات در خاکریز نشسته بود.آقا جواد پیش یکی از رزمندگان آمد و گفت: «چرا کلاه آهنی بر سر نداری؟ مگر نمیدانی امام کلاه آهنی را برای رزمندهها واجب کرده است؟ یادت باشد اگر بدون کلاه آهنی کشته شوی شهید محسوب نمیشوی.»
.
📩 #وصیت سردار #شهید جواد نژاد اکبر :خدايا خداوندا! تمامي شهداي ما را با شهداي صدر اسلام و سرور شهيدان امام حسين (ع) محشور بفرما.
🆔 @iranrhdm
🌹شهیدامیرعبدالهیان به روایت همسر؛
خاطرات ۳۰ سال زندگی مشترک با آقای وزیر!
♦️من ۳۰ سال با آقای امیرعبدالهیان زندگی کردم، وقتی زندگیمان را شروع کردیم این ویژگی شخصیتی ایشان که حواسشان به همهچیز بود بسیار برای من جالب بود. جزو کسانی بودند که به صلهرحم بسیار اهمیت میدادند. ما بدون استثنا باید هر هفته به فامیل سر میزدیم. حتی فامیل و بستگان دورتر را الزام داشتند که ماهی یکبار به آنها سر بزنند و یا اینکه اگر شرایطش پیش نمیآمد تلفنی احوالشان را جویا باشند.
♦️وزارت نه اسمش نه رسم و مسئولیتش ذرهای از خانواده دوستی و مردمداری آقای وزیر کم نکرد. او دلبسته صندلی گرم و نرم وزارتخانه و پلههای ترقی نبود. اسم و رسمش را جای دیگری جستجو میکرد؛ شاید در دایره محبوبان خدا.
♦️بارها پیشآمده بود که برخی از دوستان شهید در جمع به ایشان گفته بودند که ما در شما استعداد و تواناییای میبینیم که به مقام بالایی خواهید رسید. اما همسرم هر بار که با هم صحبت میکردیم میگفتند:من همیشه از خدا خواستم که زمانی به جایگاه و مقامی برسم که آن مقام به اندازه عطسه بز برای من بیارزش باشد.
♦️دقیقا هم همینطور بود. ایشان وزراتخانه را فرصتی برای حل بیشتر مشکلات مردم و خدمت به آنها میدانستند و هیچوقت تغییر نکردند.
♦️خانم امیرعبدالهیان که شیرینی مرور روزهای خوش زندگی با یک شهید، طراوت را به چشمهایش بازگردانده، پیوست جالبی برای خاطراتش دارد. میگوید:« انگار از پهلوی پیغمبر خدا رد شده بودند و ما داشتیم قطرههای کوچکی از سیره نبوی را در وجودشان میدیدم. مثل یک مسلمان واقعی!»
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ شکر نعمت، نعمتت افرون کند
🔹پیرزنی برای سفیدکاری منزلش، کارگری را استخدام کرد.
🔸وقتی کارگر وارد منزل کارگر شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زنوشوهر پیر سوخت؛ اما در مدتی که در آن خانه کار میکرد متوجه شد که پیرمرد، انسانی بسیار شاد و خوشبین است.
🔹او حین کار، با پیرمرد صحبت میکرد و کمکم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشارهای نکرد.
🔸پس از پایان سفیدکاری، وقتی کارگر صورتحساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد هزینهای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
🔹پیرزن از کارگر پرسید:
شما چرا این همه تخفیف به ما میدهید؟
🔸کارگر جواب داد:
من وقتی با شوهر شما صحبت میکردم خیلی خوشحال میشدم و از نحوه برخورد او با زندگی، متوجه شدم که کار و زندگی من، آنقدر هم که فکر میکردم سخت و بد نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.
🔹پیرزن از تحسین پیرمرد و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشک از چشمانش جاری شد، زیرا او میدید که کارگر فقط یک دست دارد.
🔸برای آنچه که دارید شکرگزار باشید، تا چیزهای خوب دیگری به سویتان جذب شود.
🆔 @iranrhdm
🌷🕊
درباره #حجاب حساسیت زیاد داشت. میگفت: اگر روزی یکی از خواهرهایم را بیتوجه به حجاب ببینم روز مرگ من است...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷🕊
🆔 @iranrhdm
🌷 #براى_عقدش_پيش_امام_نرفت....!!
🌷وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که میخواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»
🌷به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقدمان برویم پیش امام. سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی، دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد!!
🌷....گفت: «شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام میدهم. اما از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمیتوانم جواب این کارم را بدهم!»
🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت
🆔 @iranrhdm
🔥 کشتار مردم رفح بر توحش رژیم صهیونیستی مهر تایید زد
👤 «سیدحسن نصرالله» دبیرکل حزب الله:
🚨 کشتار مردم رفح بار دیگر بر توحش و خیانت و غداره بودن رژیم صهیونیستی مهر تایید زد.
در مورد آنچه در رفح میگذرد و کشتارهایی که در آنجا اتفاق میافتد باید گفت که همگی اینها نشان از خوی وحشیگری، جنایت و خیانت دشمن صهیونیستی است.
❓ من خطاب به کسانی که به دنبال عادیسازی روابط با این رژیم هستند میگویم، با چه کسی میخواهید روابط خود را عادی کنید؟
شما به جامعه بینالمللی نگاه کنید و ببینید که چقدر درمانده و ضعیف است و صرفا به صدور بیانیهها و اظهار نگرانی و محکومیت بسنده میکند.
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده خدا؟
🔹پسر کوچولو به مادر خود گفت:
مادر داری به کجا میروی؟
🔸مادر گفت:
عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلاییترین فرصتی است که میتوانم او را ببینم و با او حرف بزنم. خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری میشود.
🔹و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.
🔸حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
🔹پسر به مادرش گفت:
مادر چرا چهره پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
🔸مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:
من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.
🔹کودک پس از شنیدن حرفهای مادر به اتاق خود رفت و لباسهای خود را بر تن کرد و گفت:
مادر آماده شو باهم به جایی برویم. من میتوانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
🔸اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:
این شوخیها چیست؟ او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرفهای تو چه معنیای میدهد؟
🔹پسر ملتمسانه گفت:
مادرم خواهش میکنم به من اعتماد کن. فقط با من بیا.
🔸مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزندش را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست میداشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
🔹پس از چندی قدمزدن پسر به مادرش گفت:
رسیدیم.
🔸در حالی که به مسجد اشاره میکرد.
🔹مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:
من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
🔸کودک جواب داد:
مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.
🔹پس آیا افتخاری از این بزرگتر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است، حرف بزنی؟
🔸آیا سخنگفتن با خدا لذتبخشتر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده خدا؟
🆔 @iranrhdm
شهید اندرزگو خیلی مقید به نماز اول وقت و قرآن بود و به اعمال عبادی اهميت می داد. اصلا اهل شاگرد جمع کردن دور خودش نبود، به قول امروزی ها، عرفان کاذب نداشت. مربی شهید اندرزگو، حضرت امام بود. او یک مربی کامل بود که به دست حضرت امام تربیت شده بود ایشان هم با حضرت امام و هم به کسانی که با حضرت امام در رابطه بودند مثل حضرت ایت الله خامنه ای، شهید هاشمی نژاد و شهید کامیاب، ارتباط داشت. یک نابغه و یک انسان چند بعدی و عملگرا بود.
#شهید_سید_علی_اندرزگو
🆔 @iranrhdm
🌷شهید جلال افشار
🔸شهید جلال افشار از شاگردان خاص آیت الله بهاءالدینی بود؛ یک بار ایشان به جمع طلبه ها وارد شدند و فرمودند:
« بین شما یکی از سربازان #امام_زمان عجل الله است و به زودی از میان شما می رود.»
🔸 بعدها که جلال افشار شهید شد عکسش را بردند خدمت استادش،
آیت الله بهاءالدینی بی اختیار گریه کردند و طوری که اشک هایشان از گونه سرازیر میشد و روی عکس جلال می افتاد.
فرمودند: امام زمان عجل الله از من یک سرباز می خواستند من هم آقای افشار و معرفی کردم، اشک من اشک شوق است...
از مزار جلال نور خاصی به سوی آسمان ساعد است...
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
شهید #جواد_افشار
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⭕️ ديگه نياز نيست تاريخ بخونی!
اين يک دقيقه خلاصه كاملی از همه فصلهای مهم تاريخه.
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ آدمهای شجاع حرکت میکنند
🔹آدمهای زیادی را دیدهام که بیجرئتند. نشستهاند گوشهای و مدام فکر میکنند اگر فقط یکی از رویاهایشان را دنبال میکردند،
چقدر خوشبختتر از این بودهاند.
🔸بعضیها اما باجرئتند و شجاع! مردانه پای رویاهایشان میمانند و خودشان را مسئول رسیدن میدانند.
🔹اینها، همانهایی هستند که وقتش برسد، خودشان را از هرچه باید و نباید جدا میکنند و با یک کولهپشتی، راهی رسیدن به هر آنچه در دل دارند، میشوند!
🔸اینها همانهایی هستند که وقتش برسد، یک دفعه و ناگهانی از تمام تعلقاتشان دل میکنند.
🔹اینها همانهایی هستند که دو روز دنیا را نمینشینند و غصه نرسیدنهایشان را نمیخورند.
🔸اینها همان آدمهای شجاع قصهها هستند که واقعی واقعی میشوند.
🔹اینها همانهایی هستند که رفتن را بلدند.
🆔 @iranrhdm
نیمه شب بود، تاریک بود، پلیس نبود، زمان طاغوت هم بود؛
چراغ قرمز اول را رد کرده بود،
چراغ قرمز دوم بهشتی گفته بود:
اگر از این هم بگذری، دیگر نمیشود پشت سرت نماز خواند!
#شهید_بهشتی🌷
🆔 @iranrhdm
🔹نماز شب
♨️نمازشب در سیره شهدا
💠شهید غلامرضا ابراهیمی؛
🔸نيمههاي شب از سردي هوا، از خواب بيدار شدم هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم «شهيد غلامرضا ابراهيمي» نيز بيدار است.
🔸او آرام از جا برخاست و هر سه پتوي خود را، روي بچهها كه از شدت سرما مچاله شده و به خواب رفته بودند، انداخت. من نيز بينصيب نماندم. يك پتو هم روي من انداخت. فكر كردم صبح شده كه حاجي از خواب برخاسته و ديگر قصد خواب ندارد ولي او وضو ساخت و به نماز ايستاد.
🔸او آن شب مثل همه شبها تا اذان صبح به تهجد و راز و نياز مشغول بود.
👤راوی؛دوست شهید
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_دوم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم ک
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_سوم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار میکردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ دوراهی نفع و اخلاق
🔹شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش میبرد.
🔸کفاش نگاهی به کفش کرده میگوید:
این کفش سه کوک میخواهد و اجرت هر کوک ۱۰ تومان میشود که درمجموع خرج کفش میشود ۳۰ تومان.
🔹مشتری قبول میکند. پول را میدهد و میرود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیرشده را تحویل بگیرد.
🔸کفاش دستبهکار میشود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام.
🔹اما با یک نگاه عمیق درمییابد اگرچه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر میشود و کفش کفشتر خواهد شد.
🔸از یکسو قرار مالی را گذاشته و نمیشود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد.
🔹او میان نفع و اخلاق و میان دل و قاعده توافق مانده است. یک دوراهی ساده که هیچکدام خلاف عقل نیست.
🔸اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده است.
🔹اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون جلو رفته اما اگر بزند صدای عشق او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد!
💢 دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاشهای دو دل.
◽مهربانی را اگر قسمت کنیم
◽من یقین دارم به ما هم میرسد
◽آدمی گر ایستد بر بام عشق
◽دستهایش تا خدا هم میرسد
🆔 @iranrhdm