7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 معرفی « تالار اول » از مجموع تالارهای هفتگانه موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس 😊☝️
🔷 آشنایی با ۸ سال جنگ تحمیلی
🔷روایتی متفاوت از ایثار و فداکاری شهدا
🔷روایتی متفاوت با مدرن ترین تجهیزات روز
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
🔻اهل تظاهر نبود
سالیان سال بسیجی بودنش را، آن هم بسیجی فعال بودنش را؛ حتی دوستان و فامیل هایش متوجه نشده بودند
وخیلی از دوستانش بعد از شهادتش متوجه شدند که به سوریه رفته بود!
می گفت: من برای دل خودم و اعتقاد خودم به بسیج رفته ام و حالا هم برای وظیفه ای که روی شانه ام سنگینی می کند؛ راهی سوریه می شوم...
#شهید_بابکنوری_هریس
🆔 @iranrhdm
🌹 #شهیدحسین_لشگری
📃خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیری که آزاد شد.
💢وقتی بازگشت از او پرسیدند:
این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟
◽️و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را مرور می کردم.
◽️سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت،
🔻قرآن را کامل حفظ کرده بود،
🔻زبان انگلیسی می دانست
🔻و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود.
🌹حسین می گفت:
از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم!
🌹بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود!
عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم،
این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم...
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍ در کار خیر با خدا معامله کن
🔹شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان میکند.
🔸تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه میزند.
🔹آن صحنه را دید. پشیمان شد و بازگشت.
🔸تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است.
🔹پس بهدنبال او رفت و گفت:
با من کاری داشتی؟
🔸شخص گفت:
برای هرچه آمده بودم بیفایده بود.
🔹تاجر فهمید که برای پول آمده است. به غلامش اشاره کرد و کیسهای سکه زر به او داد.
🔸آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانهزدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
🔹تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خداست. در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوشحساب است.
🆔 @iranrhdm
دوستانش میگفتند: وقتی میخواست برود کربلا یک چفیه می انداخت روی صورتش تا نامحرمی را نبیند. می گفت نگاه حرام راه شهادت را می بندد.
بعد از شهادتش یک دفترچه یادداشت از او به دستم رسید که برنامه هایش در نجف را در آن نوشته بود: در فلان ساعت باید فلان ذکر را بگوید یا در ساعتی دیگر نماز جعفر طیار را بخواند. یادم است همیشه میگفت که وقتی بچه بوده یکی از خاله هایم را اذیت کرده و باید حلالیت بگیرد، وقتی به خاله ام ماجرا را گفتم که حلالیت بگیریم او چیزی به یاد نداشت. خدا رحمتش کند خیلی حواسش بود که کسی از او ناراضی نباشد.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🆔 @iranrhdm
🔹 پدری هنگام مرگ به پسرش وصیت کرد: موقع دفن، آن جورابهای کهنهای را که کنار گذاشتم، پایم کن. پدر از دنیا رفت. پسر، هر چه به اطرافیان اصرار کرد و سراغ علما رفت، اجازه ندادند. ناامید و عصبانی بود از اینکه نمیتواند وصیت ساده پدر را عملی کند. در همین احوال، یکنفر نامه ای دستش داد: پسرم! دیدی از این همه مال و منال، حتی نمیگذارند جوراب کهنهای را با خودم ببرم! پس به داشتهها و اموالت، مغرور نشو!
🌸 حضرت رسول اکرم (ص) فرمودند:
كَفي بِالْمَوْتِ واعِظاً
بهترين پنددهنده براي انسان مرگ است.
📚 بحارالانوار، ج ۷۴، ص۱۳۹
🆔 @iranrhdm
ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لب تاپش کار میکرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانهام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم:«مصطفی با این کارها شهید نمیشوی.» میگفت:«اتفاقا اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
🆔 @iranrhdm
💠کرامت شهید به مادرش💠
🌱مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند.
پسر به او میگوید: توی بهشت جام خیلی خوبه...چی میخوای برات بفرستم؟
🌸مادر میگوید:
چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم، خجالت میکشم... میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!!🥀
🌱پسر میگوید:
نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!
بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد! قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن...
🔹خبر میپیچد!
پسر دیگرش، این را به عنوان کرامت شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند...
🔸حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند! قرآنی را به او میدهند که بخواند! به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه!
میفرمایند: «قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!»
🌱مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط...
🔸آیت الله نوری با گریه، چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند: «جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»
شهید #کاظم_نجفی_رستگار
📚شهیدان زنده اند
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍ نگاه خداوند
🔹وقتی بزرگی از خداوند درخواست کرد کسی را که از او پیش خدا محبوبتر است، نشانش دهد، خداوند او را به پیرزنی که کنار دریا زندگی میکرد، راهنمایی کرد.
🔸آن شخص نزد آن پیرزن رفت. دید که او در خرابهای زندگی میکند و با بدنی ضعیف و چشمانی نابینا گوشهای نشسته.
🔹زمانی که جلوتر رفت، شنید که پیرزن در حال گفتن ذکری است:
خدایا، شکرت که نعمت دادی، کرم کردی، زیبایی دادی، زندگی دادی...
🔸شخص سلام گفت و با اجازه او داخل خرابهاش رفت.
🔹پرسید:
خداوند به تو چه داده که اینقدر تشکر میکنی؟این شکرگزاری برای چیست؟
🔸پیرزن گفت:
خدا آنچه به من داده بود از من گرفت. به نظر تو وقتی میخواست آنها را پس بگیرد، به من نگاه کرده است؟
🔹شخص گفت:
آری اول به تو نگاه کرد، سپس گرفت.
🔸پیرزن گفت:
من به همان نگاه او دلخوشم. خدا این نگاه را به دیگری نداشته و به من کرده است؛ پس جای شکر دارد.
🆔 @iranrhdm
هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش ، روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد...
هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت....
كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود.
حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.
#شهید_محسن_دین_شعاری
🆔 @iranrhdm
🌷 همیشه لباس بسیجی به تن داشت، پوتین هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادی میتراشید. متواضع بود. چیزی که محبت زین الدین را در دل ها جا میکرد، سادگی اش بود. دنبال تشریفات و در بند پست و مقام نبود. راحت بود و بی تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛ با آنها غذا میخورد، درد دل هایشان را میشنید و از همه مهمتر، به آنان بسیار احترام میگذاشت. این بود که خواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود میکشید!
📚 شهید مهدی زین الدین
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🆔 @iranrhdm