eitaa logo
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
514 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
58 فایل
جهاد تبیین یعنی قبل از دشمن، شما محتوای صحیح را درست کنید رهبر انقلاب ✅بزرگترین ویترین انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در کشور ✅ معرفی موزه و بیان دستاورد های انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ✅ ارتباط با ادمین @iranrhdm_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
جلوی ایوان بند پوتین هایش را بست و دست و پای مادرم را بوسید و سپس گفت حلالم کنید. مادر گفت: بمان، دو روز دیگه قرار است پدر شوی. حبیب الله گفت: وضع کردستان ناجور است صدام و گروهک ها خیلی بر مردم ظلم می‌کنند باید بروم. وقت رفتن گفت فرزندم دختر است اسمش را هم میگذاریم محدثه. در آخرین تماس تلفنی اش هم گفت: من دیگر برنمیگردم قنداقه محدثه را در تشییع جناز‌ه‌ام بگذارید بر روی تابوتم . مطمئنا من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهیم دید 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ دو خاطره متفاوت از گم‌شدن مداد سیاه در مدرسه 🔻مرد اول می‌گفت: 🔹چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. 🔸آن‌قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ‌وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. 🔹روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی‌دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. 🔸ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم، ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مداد‌ها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. 🔹بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کار‌های بزرگ‌تر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. 🔸خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم! 🔻مرد دوم می‌گفت: 🔹دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم: مداد سیاهم را گم کردم. 🔸مادرم گفت: خب چه کار کردی بدون مداد؟ 🔹گفتم: از دوستم مداد گرفتم. 🔸مادرم گفت: خوبه. دوستت ازت چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ 🔹گفتم: نه. چیزی از من نخواست. 🔸مادرم گفت: پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ 🔹گفتم: چگونه نیکی کنم؟ 🔸مادرم گفت: دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود، می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری. 🔹خیلی شادمان شدم و بعد از عملی‌کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم. آن‌قدر که در کیفم مداد‌های اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. 🔸با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم. به گونه‌ای که همه مرا صاحب مداد‌های ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. 🔹حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگ‌ترین جمعیت خیریه شهر هستم. 🆔 @iranrhdm
رهبرم❤️ از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن 🇮🇷🇵🇸 ان شاءالله همه با هم در راهپیمایی جهانی روز قدس شرکت خواهیم کرد و به همه دنیا ثابت میکنیم که مردم فلسطین مورد حمایت ما هستند. 🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 شمر امروزت را بشناس 🔹اگر امروز حسین بن‏ علی (ع) بود می‏گفت اگر می‏خواهی برای من عزاداری کنی، شعار امروز تو باید فلسطین باشد ... 🎙 استاد شهید آیت الله مطهرى 🗓 به مناسبت روز جهانی قدس 🆔 @iranrhdm
🌷 !! 🌷عملیات و الفجر ۸ بود. دشمن کنار دریاچه نمک پاتک زده بود، دیده‌بان توپخانه با صدای بلند فریاد زد: آتش بریزید.... آتش بریزید.... توپخانه! با آخرین توان آتش بریزید. من با یکی از دوستانم با قبضه‌های کاتیوشا کار می‌کردیم. کاتیوشا یک دستگاه تنظیم گلوله دارد که اگر مثلاً می‌خواهید ۴ گلوله شلیک کنید روی عدد ۴ تنظیمش می‌کنید و تا آخر هر قبضه کوتاشا ۳۰ گلوله جا می‌‌گیرد بعد از این‌که قبضه تمام موشک‌هایش را شلیک کرد دستگاه باید مجدداً صفر شود و موشک گذاری انجام شود. 🌷من از شدت فشار عملیات و حجم گسترده آتش به کلی یادم رفت که بعد از شلیک تنظیم آن را صفر کنم. بعد از این‌که قبضه کاتیوشا موشک گذاری شد و سی موشک داخل قبضه قرار گرفت بدون توجه به تنظیمات دستگاه آماده شلیک شدم و به محض این‌که درجه دستگاه را از سی به صفر رساندم به فاصله چند ثانیه ۲۷ موشک از داخل قبضه کاتیوشا شلیک شد. صحنه بسیار وحشتناک و در عین حال جالبی بود. 🌷چون ۱۰ الی ۱۵ تانک دشمن با این شلیک منهدم شد. طبق گزارش دیده‌بان، بعد از این شلیک دشمن عقب‌نشینی کرد. بر اثر شدت ضربه و فشاری که به قبضه وارد آمده بود گودالی به عمق ۳ متر و عرض ۵ متر دقیقا پشت کاتیوشا ایجاد شده بود. یکی از برادران بسیجی که بعد از اتفاق به محل رسید گفت: نامرد هواپیمای عراقی کجا را زده دقیقاً پشت قبضه کاتیوشا. : رزمنده دلاور عبدالعظیم به‌نیا منبع: شبکه اطلاع رسانی دانا 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_سوم یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد؟😭 یه مدت از
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه🏤 راستیتش خیلی نگران شده بودم😢 تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😩 کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😑 اخه من که چیزی نگفته بودم اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم🚶♀ انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭 -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده😔 به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن😭 -چی شده زهرا؟! -ریحانه ..ریحانه -چیشده؟؟ -کجایی تو دختر؟! -چی شده مگه حالا؟!😧 -سید... -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد همش ناراحت بود به خاطر تو😔 عذاب وجدان داشت😭 میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه -الان مگه نیستن؟!😢 -این نامه📜 رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت✍ و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی💚 -کجا رفتن مگه؟؟ -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر بعضیا میگن دیدن که تیرخورده🔫 این نامه📜 رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😔 یعنی امکان داره که ایشون ..!!!😯 -هر چیزی ممکنه ریحانه -گریه بهم امان نمیداد😭...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش♥️ رسیده داداش محمد ؟!😳 اره...داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی -چیا رو مثلا؟! -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی👫 هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... از شدت گریه هیچی نمیدیم😭 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید صدای لا اله الا الله گفتناش😔😭😭😭😭 ادامه دارد ... ✍سید مهدے بنے هاشمے 🆔 @iranrhdm
📌 کدام جمعه‌... 🌱 جمعه‌ها پر از انتظارند… پر از حسّ ناب رسیدن… پر از عطر نمِ خاک، وقتی کوچه‌ها را آب و جارو کرده‌ای تا مسافرت از راه برسد… مثل هوای تازه‌ای که نفس می‌کشی و جانت تازه می‌شود. 🧡 یا ایهاالعزیز! من جمعه‌ها را به هوای تو دوست دارم. کدام جمعه مرا به تو خواهد رساند؟ 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ فقط ساکت شوید 🔹تمام دعاهای شما چیزی نیست جز اینکه به خدا بگویید چه‌کار بکند و چه‌کار نکند. فکر می‌کنید مشاور خدا هستید. 🔸اما مراقبه یعنی اینکه شما محدودیت‌های خودتان را درک می‌کنید و حالا فقط ساکت می‌شوید. بدون هیچ توصیه و سفارشی به خدا. 🔹اگر بتوانید فقط ساکت باشید، هم در بیرون و هم در درونتان، هر آن چیزی که واقعا نیازتان باشد، برایتان رخ خواهد داد. 🔸تمام تعالیم برای آن است که ساکت شوید و ایده‌های احمقانه‌ به خدا حواله ندهید! 💢 بلکه فقط ساکت شوید. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_چهارم دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه🏤 راستیتش خیلی نگ
فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😭 صدای لااله الا الله گفتناش😔 من چی فکر میکردم و چی شده بود از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه🏡 رفتم توی مسیر از شدت گریه هام😭 اطرافیان نگاهم میکردن😒 ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه... رفتم اطاقم و نامه📜 رو آروم باز کردم دلم نمیومد بخونمش💔 بغضم😢 نمیزاشت نفس بکشم سرم درد میکرد نامه📜 رو باز کردم سلام ریحانه خانم🌸 (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..😭 چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔 نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😩 باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم❤️ از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم😍 حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😈 وقتی دیدم که با قلبتون💙 چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیداکردم😇 اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😐 من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😓 راستیتش من از کودکی با عشق شهادت💚 بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم💞 افتاد حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😣 حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجادبشه👌 ریحانه خانم🌸 اگر من و امثال من برای دفاع⚔ نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه😔 همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن💓 همه یه چشمی👀 منتظرشون بود همه قلب💛 مادرها و همسراشون بودن پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم؛ آروم گوشه قبرم⚰ خوابیدم یا زنده هستم😕 ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.... اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی💝 خودتون باشید. سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید...😔 یا علی👋 ادامه دارد ... ✍ سید مهدے بنے هاشمے 🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥وَ ما رَمَيتَ إِذ رَمَيتَ وَلٰكِنَّ اللَّهَ رَمىٰ ❇️ به یاری خداوند صهیونیست ها را از جنایت تجاوز به کنسولگری ایران در دمشق پشیمان خواهیم کرد . ✨مقام معظم رهبری ❤️ 🆔 @iranrhdm
‍ 🌷تربیت🌷 مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می‌گفت: تربیت کردن ابراهیم به صورتی غیر مستقیم بود. مثلا هربار که با هم بودیم و یک فقیر می دید، پول را به من میداد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی‌شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد. 🌭ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت. اما هرجایی نمی رفت. یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقاشیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود. ✳️ابراهیم همیشه پیش او می‌رفت. می دانست توی الویه؛ کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می‌کند. ابراهیم سوسیس و همبرگر و... هرگز استفاده نکرد. ✅اینگونه به ما درس تربیتی میداد که هرچیزی نخوریم و هرجایی برای غذا نرویم. می‌دانست که این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. چرا که قرآن دستور می‌دهد که انسان به غذایی که می‌خورد توجه داشته باشد. 💐برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم۲ 🆔 @iranrhdm
به یاد دارم زمانی که ما در مریوان زندگی می کردیم، یک شب صداهای بسیار عجیب و غریبی می شنیدیم. آن شب او تازه از ماموریت بازدید، برگشته بود و هنوز دکمه‌های لباسش را باز نکرده بود که با فهمیدن حمله کومله‌ها به شهر دوباره از خانه بیرون رفت . او تا صبح درگیر بود تا کومله‌ها را از شهر بیرون کنند. از انجا‌ که بسیار شجاع بود و کسی یاریی مقابله با او را نداشت، عمدتا در ماموریت هایش موفق بود. 🆔 @iranrhdm
‌ هم دانشگاه می رفت هم کار می‌کرد توی يک شرکت تأسيساتی،اوايل کارش بود که گفت برای مأموريت بايد برم خرم آباد...خبر آوردند دست گير شده،با دو نفر ديگر اعلاميه پخش مي‌کردند. آن دوتا زن و بچه داشتند. احمد همه چيز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند. جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ کار کوچکی که نزد خدا بزرگ است 🔹هرگز فکر نکنیم کسانی که به معرفت خدا می‌رسند کارهای بزرگی در راه خدا می‌کنند، بلکه بدانیم آنان کارهای کوچک خود را با نیت خالص نزد خدا بزرگ و ارزشمند می‌کنند. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_پنجم فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرف
وقتے نامہ📜 رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میڪردم ڪاملا یخ زدم احساس میڪردم هیچ خونے توے رگ هام نیست اشڪام بند نمیومد...😭 خدایا چرا؟! خدایا مگہ من چیڪار ڪردم؟! خدایا ازت خواهش🙏 میڪنم زندہ باشہ... خدایا خواهش میڪنم سالم باشه. ((از حسادت دل من مے سوزد، از حسادت بہ ڪسانے ڪہ تو را مے بینند! از حسادت بہ محیطے ڪہ در اطراف تو هست مثل ماہ و خورشید ڪہ تو را مےنگرند مثل آن خانہ ڪہ حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس ڪہ ز عطر تو همہ سرشارند از حسادت دل من مےسوزد یاد آن دورہ بہ خیر ڪہ تو را مے دیدم)) 😭😭😭😭😭😭😭😭 ڪارم شدہ بود شب و روز دعا ڪردن🙌 و تو تنهایے گریہ ڪردن😭 یهو بہ ذهنم اومد ڪہ بہ امام رضا متوسل بشم خاطرات سفر🚌 مشهد دلم رو آتیش💔 میزد. اے ڪاش اصلا ثبت نام نمیڪردم ولے اگہ سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطورے بود شاید بہ یڪے شبیہ احسان جواب مثبت میدادم و سر خونہ زندگیم بود ولے عشق چے؟!...💔😔 آقا جان... این چیزیہ ڪہ شما انداختے تو دامن ما...حالا این رسمشہ تنهایے ولم ڪنے؟!😔😭 آقا من سید رو از تو میخوام🙏 یڪ ماہ بعد: یہ روز صبح دیدم زهرا پیام📩 فرستادہ (ریحانہ میتونے ساعت 9🕘 بیاے مزار شهداے گمنام؟! ڪارت دارم) اسم مزار شهدا اومد قلبم♥️ داشت وایمیستاد.. سریع جوابشو دادم و بدو بدو🏃♀ رفتم تا مزار -چے شدہ زهرا -بشین ڪارت دارم -بگو تا سڪتہ نڪردم ریحانہ این شهداے گمنامو میبینے؟! -ارہ..خب؟؟ -اینا هم همہ پدر و مادر داشتن...همہ شاید خواهر داشتن...همہ ڪسے رو داشتن ڪہ منتظرشون بود...همہ شاید یہ معشوق❣ زمینے داشتن ولے الان تڪ و تنها اینجا بہ خاطر من و تو هستن. -گریم گرفت😥 -پس بہ سید حق میدے؟! -حرفات مشڪوڪہ زهرا -روراست باشم باهات؟ -تنها خواهش منم همینہ -ریحانہ تو چرا عاشق سید بودے؟! -سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش و بہ خاطر حیاش😌 بہ خاطر ایمانش.. بہ خاطر فرقے ڪہ با پسراے دور و برم داشت -الانم هستے؟؟ -سرمو پایین انداختم -قربون قلبت💜 برم... این چیزهایے رو ڪہ گفتے الحمدللہ هنوز هم داره☺️ -یعنے چے این حرفت؟! یعنے ... -بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا...😳 ادامه دارد ... ✍ سید مهدے بنے هاشمے 🆔 @iranrhdm
سردار شهید عبدالحسین برونسی 🌹سهم خانواده من 🌹همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقت‌ها هنوز كوی طلاب می‌نشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد . فصل بود و عرق همين‌طور شُرشُر از سرو رويمان می‌ريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی ‌از دوست‌های عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد می‌خواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجب‌تر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچه‌های شما اينجا خيلي بيشتر گرما می‌خورند. 🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما هم تقسيم می‌كند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه می‌گويد. خنده‌ای كرد و گفت: اين حرف‌ها چيه شما می‌زنيد؟ رفيقش گفت: جدی می‌گويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زن‌ها! الان خانم ما باورش می‌شود و فكر می‌كند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. می‌دانستم كاری كه نبايد بكند، نمی‌كند. از اتاق آمدم بيرون. 🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش می‌گفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای كه شهيد دادند، آن شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را می‌توانند تحمل كنند. 📚منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 🆔 @iranrhdm
🌷 گفت فرمانده تانکر آب به سمت داعش میره اگه منفجرش نکنیم داعش نفس تازه میکنه نبرد سخت‌تر میشه!!! در جواب گفت امام حسین در کربلا اسبان سپاه عمر بن سعد رو هم سیراب کرد. ما مرید اباعبدالله هستیم و مردانه میجنگیم! 📚 شهید جواد الله کرم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ‌🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ راز همت مور 🔹الاغی مورچه‌ای دید که همیشه بار می‌برد و خسته نمی‌شد. 🔸با مورچه نشست و گفت: به من نیز راز این همت عالیه‌ات را بیاموز. من همیشه تو را زیر بار می‌بینم که حتی چندین برابر وزن خود بار برمی‌داری و خسته نمی‌شوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم می‌شود. 🔹مور به الاغ گفت: تو زمانی می‌توانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری. 🔸راز همت عالی من این است که من بار را برای خود می‌برم، و تو باری که بر دوش می‌گیری به‌خاطر دیگران است. 💢 گاهی ما مطلبی یاد نمی‌گیریم که خودمان به آن نیازمندیم، بلکه یاد می‌گیریم به‌خاطر دیگران، که جایی آن مطلب را بگوییم تا به ما باسواد و عالم بگویند! پس درنتیجه چیزی از علم، یادمان نمی‌ماند و قدرت تحلیل مطلب رانداریم. 🔺یا برای مردگان خود پس از مرگشان به‌خاطر ثواب‌رساندن به آن‌ها احسان و اطعام به فقرا نمی‌کنیم، بلکه به‌خاطر خودمان به فامیل و دوستان و آشنایان اطعام می‌کنیم که نگویند ما انسان خسیسی بودیم. 🔺یا نماز و ذکر نمی‌گوییم به‌خاطر خودمان که خداوند خلقمان کرده و مدیون نعمت‌های او هستیم، نماز و ذکر می‌گوییم به‌خاطر برآورده‌شدن و رفع حاجت‌هایمان و... 🔺تمام این مثال‌ها فرق همت مور و الاغ است. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن #قسمت_بیست_و_ششم وقتے نامہ📜 رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میڪرد
یعنے ... -بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا... -خونہ‌ے سید؟؟😳 همراہ هم رفتیم و رسیدیم جلوے در خونہ‌ے🏠 آقاسید -زهرا اینجا چرا اومدیم؟!🤔 صبر ڪن خودت میفهمی😬 بیا بریم تو.نترس وارد حیاط شدیم... زهرا سر راہ پلہ وایساد و دستم رو گرفت و گفت: ریحانہ... ریحانہ... و شروع ڪرد بہ گریہ ڪردن😭 -چے شدہ زهرا؟؟🙄😳 -محمد مهدے یہ هفتس برگشته😕 -چے؟😦 راست میگے؟ اصلا باورم نمیشہ😳 خدا رو شڪر خب الان ڪجاست؟ -تو خونہ🏠 هست -خب بریم پیششون دیگه -صبر ڪن باید حرف بزنم باهات در همین حین مادر سید اومد بیرون -زهرا جان چرا تو نمیاین؟!😕 -الان میام خالہ جون.. ریحانہ جان از بچہ هاے پایگاہ هستن☺️ -سلام دخترم.خوش اومدی😍 -سلام -الان میایم خالہ -ریحانہ..سید دوتا پاش رو توے سوریہ جا گذاشتہ واومده😔 این یڪ هفتہ اے ڪہ اومدہ با هیچڪس حرف نزدہ و فقط اروم اروم اشڪ میریزہ😭 .ریحانہ گفتم شاید فقط دیدن تو بتونہ حالش رو بهتر ڪن😞 ولے... هنوز هم اگہ منصرف شدے قبل اینڪہ بریم داخل برو دنبال زندگیت🚶‍♀ -چے میگے زهرا😳 من تازہ زندگیم برگشتہ...بعد برم دنبال زندگیم؟!😡 و بدون توجہ بہ زهرا رفتم بہ سمت داخل خونہ و زهرا هم پشت سرم اومد و بہ سمت اطاق رفتیم. آروم زهرا در🚪 اطاق رو باز ڪرد سید روے تخت دراز🛌 ڪشیدہ بود و سرم💉 بهش وصل بود و سرش هم بہ سمت پنجرہ🖼 بود بہ باز شدن در واڪنشے نشون نداد😒 خیلے سعے ڪردم و از اشڪام خواهش ڪردم ڪہ این چند دقیقہ جارے نشن😓 -اهم...اهم...سلام فرماندہ👮 با شنیدن صداے من سرش رو برگردوند و بهم نگاہ ڪرد👀 ویہ نفس عمیقے ڪشید و برگشت سمت پنجرہ🖼 -زهرا : ریحانہ جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقہ🕢 دیگہ بیا ڪہ بریم. زهرا رفت و من موندم و آقاسید😍 -جالبہ...آخرین بارے ڪہ تو یہ اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینڪہ الان جاهامون عوض شدہ..😏 ولے حیف اینجا ڪامپیوترے💻 ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزہ شما🙄 بازم چیزے نگفت😑 من خیلے بہ خوش قولے شما ایمان دارم. توے نامتون📜 چیزے نوشتہ بودید ڪہ... میدونم پر روییم رو میرسونہ ولے امیدوارم روے حرفتون وایسید☝️ باز چیزے نگفت😑 از سڪوتش لجم😤 در اومد و بهش گفتم -زهرا گفتہ بود پاهاتونو جا گذاشتید ولے من فڪ میڪنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و بہ سمت در حرڪت ڪردم🚶‍♀ ڪہ گفت : -ریحانہ خانم؟😍 آروم برگشتم و نگاهش ڪردم چیزے نگفتم😐 -چرا؟ ادامہ دارد ... ✍ سید مهدے بنے هاشمے 🆔 @iranrhdm
📌 حضرت زهرا (س) و سید شهیدان اهل قلم 🔹️ همیشه برایمان سوال است که چرا آثار شهید آوینی ماندگار شد؟ ◇ چرا بعد ۳۵ سال از پایان یافتن حماسه دفاع مقدس، صدای شهید آوینی ما به به سوی شهدا سوق می‌دهد؟ ◇ همیشه می‌پرسیم؛ چرا آوینی در فکه آسمانی شد و به صف شهدای مظلوم خاک های گرم جنوب پیوست؟ ◇ همه این سوالات را در یک عبارت می‌توان خلاصه کرد که آوینی آمده بود که مظلومیت جنگ رابرای تاریخ به تصویر بکشد . ◇ شهدا فرزندان حضرت زهرا"س" بودند و مرتضی در آثارش آنها را منتقم خون مادر معرفی کرد. ◇ یوسفعلی میر شکاک را همه می شناسیم و در خاطراتش می‌نویسد: یکبار سر چند قسمت از مطالب نشریه سوره، نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم. ◇ حالم خیلی خراب بود و حسابی شاکی بودم. پلک که روی هم گذاشتم حضرت زهرا (س) را در عالم رویا دیدم و شروع به شکایت از سید کردم. ایشان فرمودند: « با پسـر من چکار داری؟ » 🔹 اما من باز هم از دست حوزه و سید نالیدم؛ باز ایشان فرمودند: « با پسـر من چکار داری؟ » ◇ بار سوم که این جمله را از زبان خانم شنیدم از خواب پریدم؛ وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود. 🔻 مدتی گذشت؛ تا اینکه نامه سید به دستم رسید: «یوسف جان! دوستت دارم! هر جا می خواهی بروی برو .. ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند.» 📚 کتاب آوینی / نشر یا زهرا (س) ❇️ سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی گرامی باد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @iranrhdm
🌷هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی در این فکر نباش که وقت نماز خواندن نیافتی؛ بلکه فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی! 🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیدن این کلیپ زیبا رو از دست ندید... 💠 محاسبه نفس 🎤 استاد فاطمی نیا ره ‌🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ بیایید ته دل هم را خالی نکنیم 🔹به کسی که تازه خانه خریده به‌جای ترساندن از قسط‌های عقب‌مانده‌ای که ممکن است برایش اتفاق بیفتد؛ تبریک بگوییم و آرزوی خانه بزرگ‌تر بکنیم. 🔸به زنی که تازه باردار شده به‌جای ترس از زایمان و دردسرهای بزرگ‌کردن بچه، قدمِ نو رسیده‌اش را تبریک بگوییم. 🔹باور کنید قشنگ‌تر است اگر به دوستمان که تازه ازدواج کرده به‌جای اینکه بگوییم همه مثل هم هستند، برایش آرزوی خوشبختی کنیم. 🔸بیایید ته دل هم را خالی نکنیم و وقتی عزیزترین کسانمان خبری را با شوق به ما می‌دهند، توی ذوقشان نزنیم. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن #قسمت_بیست_و_هفتم یعنے ... -بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا...
بهم نگاه کرد👀 و با چشمهای قرمز پر از اشکش😭 گفت: -چرا؟!😢 -چی چرا؟؟😯😯 -شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢 سرم رو پایین انداختم😔 -وقتی تیر🔫 خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم🚶♀😊...اما در باغ بسته بود🚪😔...از توی باغ صدای خنده های😅 اشنایی میومد😢...صدای خنده سید ابراهیم😢...صدای خنده سید محمد😢...صدای خنده محمدرضا😢...خواستم برم تو که یه نفر دستم✋ رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢 گفتم چرا؟؟😯 گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😢 یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم .دیدم تو امبولانسم🚑 و پیدام کردن😢 شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😐 اخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😓 اونوقت... -اشک تو چشمام حلقه بسته بود😭 نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقاسید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت❤️ برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔 -الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐 خواهر اون نامه📜 اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون آقاسید نیستم...😔 -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😡😕 -نمی بینید؟؟😐 من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔 حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم😔 برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!😔 -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون😐 -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑 -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره😊 عین شین قاف...❤️💚 -لااله الا الله😐 به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید😒 -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺ با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه😭 بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن🚪 مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان زهراگفت: این خانم.. این خانم.. همون کسی هستن که...😍😌 ادامه دارد ... ✍ سید مهدے بنے هاشمے 🆔 @iranrhdm