eitaa logo
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
524 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1هزار ویدیو
58 فایل
جهاد تبیین یعنی قبل از دشمن، شما محتوای صحیح را درست کنید رهبر انقلاب ✅بزرگترین ویترین انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در کشور ✅ معرفی موزه و بیان دستاورد های انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ✅ ارتباط با ادمین @iranrhdm_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی قایق ها بسمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچها! سوگند به خدا من کربلا را میبینم... بچها بلند شوید کربلا را ببینید، از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش ارام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. بصورتش خیره شدم چون قرص ماه میدرخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود 🆔 @iranrhdm
می گفت : آرزو دارید یک شهـید با شما حرف بزند من با شما حرف میزنم... پیام من و شهـدا به شما این است : رهـبر عزیز انقلاب را تنهـا نگذارید . . . 🆔 @iranrhdm
می‌گفت : از خدا خواستم بدنم حتــی یڪ وجب از خاڪ زمین را اشغال نڪند ! آب دجله . . . او را برای همیشه با خود بُرد 🔰 خدايا مرا پاكيزه بپذير؛ خدايا چگونه وصيت ‌نامه بنويسم در حاليكه سراپا گناه و معصيت، سراپا تقصير و نا‌ فرمانی‌ام. گرچه از رحمت و بخشش تو نا اميد نيستم ولی ترسم از اين است كه نيامرزيده از دنيا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذيرفته درگاهت نشوم. يا رب العفو.. خدايا نميرم در حاليكه از من راضی نباشی. ای وای كه سيه‌ روز خواهم بود. خدايا كه چقدر دوست داشتنی و پرستيدنی هستی. هيهات كه نفهميدم. خون بايد می شد و در رگهايم جريان می‌يافت و سلول‌هايم يا رب يا رب می‌گفت. خدايا قبولم كن. يا اباعبدالله شفاعت. 💠فرمانده جاویدالاثر لشکر ۳۱ عاشورا شهیدسردار 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ 🔹یه همکار داشتم سر ماه که حقوق می‌گرفت تا ۱۵ روز ماه بهترین غذای رستوران رو می‌خورد اما نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه می‌آورد. 🔸موقعی که از اونجا منتقل شدم، کنارش نشستم و گفتم: تا کی به این وضع ادامه می‌دی؟ 🔹با تعجب گفت: کدوم وضع؟ 🔸گفتم: زندگی نیمه اشرافی و نیمه گدایی. 🔹به چشمام خیره شد و گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: تا حالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تا خوشحالش کنی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: اصلا عاشق بودی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: تا حالا یک هفته از شهر بیرون رفتی؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: اصلا زندگی کردی؟ 🔸با درماندگی گفتم: اره... نه... نمی‌دونم...! 🔹همین‌طور نگاهم می‌کرد، نگاهی تحقیرآمیز. اما حالا که نگاهش می‌کردم برام جذاب بود. 🔸موقع خداحافظی تکه‌کیک خامه‌ای تو دستش داشت. تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگی‌ام رو عوض کرد. 🔹او پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ 🔸گفتم: نه! 🔹گفت: پس سعی کن دست‌کم نیمی از ماه رو زندگی کنی. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_نهم مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!😯 زهرا
-فک ڪنم گفت علوی -چییی😯😯علوی؟!؟! -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯 -چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم☺ بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊 -سلام زهرایی..خوبی؟! -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆 -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯 -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃 -ای بابا 😂😂 روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔 و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕 اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊 بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓 از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞 اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢 تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊 بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆 آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ ادامه دارد ... ✍سیــدمهدےهاشــمے 🆔 @iranrhdm
🔹هیچ قطره ای در مقیاس حقیقت، در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من می خواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست. 🔹شهید کسی است که حقیقت و هدایت الهی را درک کرد و برای این حقیقت، پایداری کرد و جان داد. شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن بر مجاهد تحمیل می کند، بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست می یازد. 🔹شهادت برای من فیض بزرگی بود، من لیاقت شهید بودن را نداشتم و امیدوارم آنهایی که قبل و بعد از من به شهادت نائل آمده اند، مرا در آن دنیا شفاعت کنند، ان شاء الله. 🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنگ نرم مثل خمپاره ۶۰ هست، نه صدا داره نه سوت فقط وقتی متوجه میشی که دیگه رفیقت نه مسجد میاد نه هیئت 📚 شهید حجت الله رحیمی ‌🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ زندگی مثل فوتباله 🔹اگه زندگی مثل فوتبال باشه به نظر من باید دو تا اصل داشته باشه: 1️⃣ وقتی می‌ری تو زمین باید تماااام جونتو بذاری. خب اگه قرار نیست بذاری پس واسه چی اصلا اومدی تو زمین؟ 2️⃣ یادت نره که این فقط یه بازیه. تمام جونت رو بذار ولی یادت نره که این فقط یه بازیه. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_ام -فک ڪنم گفت علوی -چییی😯😯علوی؟!؟! -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ -با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺ ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡 جمع کنید آقا... زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕 پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔 -هر جور راحتید... ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... -مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢 نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😔...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢 بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی😯...برو توی اتاقت ولی اصلا صداشو نمیشنیدم.. -زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد... اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢 سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم... و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد... بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😭 بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠 مسخرش رو در آوردن😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟! -منم با گریه گفتم😢بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔 -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠 ادامه دارد ... ✍ سیــد مهدے هاشــمے 🆔 @iranrhdm
📷 محوطه زیبای موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس 😍❤️ 🆔 @iranrhdm
در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی‌کوپتر. دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می‌کردند. علت را پرسیدم، گفتند: وقت است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین‌جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح می‌دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همین‌جا نمازمان را بخوانیم. خلبان اطاعت کرد و هلی‌کوپتر نشست. با آب قمقمه‌ای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم. ... وقتی طلبه‌های شیراز از آیت‌الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را... 🆔 @iranrhdm
📸این تصویر مرد ۴۰ یا ۵۰ ساله نیست! چهره جوان ۲۸ساله‌ای است که پس از چند شبانه روز نبرد سخت با دشمن و نداشتن استراحت در عملیات بدر اینچنین خسته نظاره‌گر من و شماست...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ "گونه ها بایستی از شوق ِ «شهـادت» سرخ شود و ضربان ِ قلب تندتر بزند .. " ✍️شهید مهدی باکری 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ همیشه وقت برای جبران نیست 🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق. 🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث می‌شد احساس غرور کنم. 🔹در همین افکار به‌سر می‌بردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت. 🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بی‌نصیب نبودند. آن روز برایمان خاطره‌ای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سال‌هایی که مشغول به تحصیل بودم، خط‌ومشی من قرار بگیرد. 🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سال‌ها می‌گذرد اما به‌خوبی خاطره‌ای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است. 🔸استاد سرفه‌ای کرد، سینه‌اش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت: دانشجوهای عزیزم، می‌دانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شده‌اید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار می‌خواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند. 🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت: سال‌ها پیش قاضی یکی از شعبه‌ها بودم. تازه‌کار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پرونده‌ای مجبور به صدور حکم اعدام شدم. 🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده. 🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباه‌ها قابل جبران نیست. 🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاه‌پوش فریاد زد: آهاااااای اسلحه‌ات افتاد. 🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت: تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی. 🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت: مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچ‌وقت قابل جبران نباشد. 🆔 @iranrhdm
🔶در نقطه‌ای از تاریخ قرار داریم که بسیاری از سرداران بزرگ سپاه اسلام آرزو می‌کردند آن را ببینند ... نقطه‌ای از تاریخ که سپاه اسلام در برابر بزرگ‌ترین دشمنان دین خدا در عصر حاضر قرار گرفته هر یک قدمی که دشمن پیش بیاید، چند گام به سمت او خواهیم رفت ... و همه‌ی این‌ها مرهون نوعی از عقلانیت انقلابی است که تحت زعامت پیر روشن ضمیری حاصل شده اِی کاش بودند شهدای تاریخ انقلاب و می‌دیدند این شب را؛ اِی کاش بود حاج قاسم و می‌دید، اِی کاش بود حاج رضوان، حاج حسن طهرانی مقدم، سید ذوالفقار، ابومهدی و ... و اِی کاش بودند حاج همت‌، حسین خرازی، احمد متوسلیان، احمد کاظمی، حسن باقری، حاج حسین همدانی، مصطفی چمران، مهدی باکری، عباس کریمی ... 🆔 @iranrhdm
_حاجی یه چی بگم؟ +بوگو _گنبد آهنین😂 🆔 @iranrhdm
انجام شد فرمانده🤚 مجموعه پوسترهای انتقام 🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ شبی نیست ما نخوابیم و به شما فکر نکنیم💥 🇮🇷این جنگ را شما شروع می کنید اما پایانش رو ما ترسیم می کنیم.... 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_یکم بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگ
-بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما... که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! 😡در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو😭 به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم..وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه...ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود😔 مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا... -اخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه😞 -من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😌 -یعنی چی مامان؟!😳 -یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بود دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش هیچکی نبود باهاش درد دل کنم یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم.. نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم اروم جلو رفتم -سلام -سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟😊 -دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟! -محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد. -زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم... -این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ چند وقت دیگه مشکل امروزت برات خنده‌داره 🔹عروسکی که در پنج‌سالگی خراب شد و کلی غصه‌اش را خوردیم، در ۱٠سالگی دیگر اصلا مهم نیست. 🔸نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آن‌قدر به‌خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است. 🔹آدمی که در اولین سال دانشگاه آن‌قدر به‌خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در ۳٠سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور دور شده که حتی ناراحتمان هم نمی‌کند. 🔸چکی که برای پاس‌کردنش در ۳٠سالگی آن‌قدر استرس و بی‌خوابی کشیدیم، در ۴٠سالگی یک کاغذپاره بی‌ارزش و فراموش‌شده است. 🔹پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، این‌قدرها هم که فکر می‌کنی، بزرگ نیست. این یکی هم حل می‌شود، می‌گذرد و تمام می‌شود. 🔹غصه‌خوردن برای این یکی هم همان‌قدر احمقانه است که در ۳٠سالگی برای خراب‌شدن عروسک پنج‌سالگی‌ات غصه بخوری! 🔸شک نکن که همه مشکلات، همان عروسک پنج‌سالگی است. 🆔 @iranrhdm