ایشان خرج دوران مدرسه را در ایام تعطیلات تابستان به دست می آورد و حتی کارهای شخصی خود را به تنهایی انجام می داد. در کارهای خانه هم به پدر و مادر خود کمک می کرد و همیشه با پدر و مادر و خانواده بسیار مهربان بود. با سن کمی که داشت وجودش لبریز از معرت بود و همیشه سفارش می کرد که حسن وار و زینب گونه زندگی کنید. و به پدر و مادر نیکی کنید و حجاب اسلامی را رعایت کنید.
#شهید_رضا_قنبری
🆔 @iranrhdm
💠 " قران "💠
خواندن قرآن در اردوگاه ممنوع بود، آن هم در شرايطی كه تنها مونس و آرام بخش ما در آن دنيای ظلمانی قرآن بود. در يكی از شبهای زمستان حدود ساعت هشت، يكی از اسرا به نام مهدی، درحالیكه پتويی بر روی سرش كشيده بود، با خواندن قرآن با خدا راز و نياز میكرد. نگهبان آسايشگاه ناگهان در را باز كرد و با شنيدن صدای قرآن و مشاهده او، با مشت و لگد به جانش افتاد و از اينكه امشب مجرمی را برای معرفی به افسر اردوگاه پيدا كرده است خوشحال هم بود. مهدی را بيرون بردند و در محوطه اردوگاه تمام لباسهايش را از تنش درآوردند.
سوز سرمای زمستان به حدی بود كه تا مغز استخوان نفوذ میكرد ولی نگهبانان كه بويی از انسانيت و رحم و شفقت نبرده بودند، يك سطل آب سرد بر روی او ريختند و سپس بدن نحيف و رنجورش را زير ضربات سنگين كابل گرفتند و آنقدر او را زدند كه خسته شدند و عرق از سر و صورتشان سرازير شد اما باز هم او را رها نكردند. ما از دور شاهد اين صحنههای فجيع و دلخراش بوديم و ديديم كه او چون كوهی استوار در برابر ضربات آنان پايداری كرد و در واقع حسرت يك آه را نيز بر دلشان نشاند.
راوی: آزاده سرافراز حسن نادری
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ قضاوت یا تربیت
🔹شخصی از معلمی پرسید:
شما که قاضی بوديد، چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد؟!
🔸معلم جواب داد:
چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من میآمدند دقيق میشدم، میديدم اکثرأ كسانی هستند كه يا آموزش نديدهاند يا دیدگاه درستی ندارند.
🔹به خودم گفتم بهجای پرداختن به شاخوبرگ،
بايد به اصلاح ریشه بپردازیم.
🔸ما به معلم دانا، بیش از قاضی عادل نیازمندیم.
🆔 @iranrhdm
💢#شهدا_تابع_ولایت_فقیه_بودند
.
▪️به فرمایشات ولی فقیه احترام زیادی میگذاشتند برای نمونه قبل از عملیات در خاکریز نشسته بود.آقا جواد پیش یکی از رزمندگان آمد و گفت: «چرا کلاه آهنی بر سر نداری؟ مگر نمیدانی امام کلاه آهنی را برای رزمندهها واجب کرده است؟ یادت باشد اگر بدون کلاه آهنی کشته شوی شهید محسوب نمیشوی.»
.
📩 #وصیت سردار #شهید جواد نژاد اکبر :خدايا خداوندا! تمامي شهداي ما را با شهداي صدر اسلام و سرور شهيدان امام حسين (ع) محشور بفرما.
🆔 @iranrhdm
🌹شهیدامیرعبدالهیان به روایت همسر؛
خاطرات ۳۰ سال زندگی مشترک با آقای وزیر!
♦️من ۳۰ سال با آقای امیرعبدالهیان زندگی کردم، وقتی زندگیمان را شروع کردیم این ویژگی شخصیتی ایشان که حواسشان به همهچیز بود بسیار برای من جالب بود. جزو کسانی بودند که به صلهرحم بسیار اهمیت میدادند. ما بدون استثنا باید هر هفته به فامیل سر میزدیم. حتی فامیل و بستگان دورتر را الزام داشتند که ماهی یکبار به آنها سر بزنند و یا اینکه اگر شرایطش پیش نمیآمد تلفنی احوالشان را جویا باشند.
♦️وزارت نه اسمش نه رسم و مسئولیتش ذرهای از خانواده دوستی و مردمداری آقای وزیر کم نکرد. او دلبسته صندلی گرم و نرم وزارتخانه و پلههای ترقی نبود. اسم و رسمش را جای دیگری جستجو میکرد؛ شاید در دایره محبوبان خدا.
♦️بارها پیشآمده بود که برخی از دوستان شهید در جمع به ایشان گفته بودند که ما در شما استعداد و تواناییای میبینیم که به مقام بالایی خواهید رسید. اما همسرم هر بار که با هم صحبت میکردیم میگفتند:من همیشه از خدا خواستم که زمانی به جایگاه و مقامی برسم که آن مقام به اندازه عطسه بز برای من بیارزش باشد.
♦️دقیقا هم همینطور بود. ایشان وزراتخانه را فرصتی برای حل بیشتر مشکلات مردم و خدمت به آنها میدانستند و هیچوقت تغییر نکردند.
♦️خانم امیرعبدالهیان که شیرینی مرور روزهای خوش زندگی با یک شهید، طراوت را به چشمهایش بازگردانده، پیوست جالبی برای خاطراتش دارد. میگوید:« انگار از پهلوی پیغمبر خدا رد شده بودند و ما داشتیم قطرههای کوچکی از سیره نبوی را در وجودشان میدیدم. مثل یک مسلمان واقعی!»
🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ شکر نعمت، نعمتت افرون کند
🔹پیرزنی برای سفیدکاری منزلش، کارگری را استخدام کرد.
🔸وقتی کارگر وارد منزل کارگر شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زنوشوهر پیر سوخت؛ اما در مدتی که در آن خانه کار میکرد متوجه شد که پیرمرد، انسانی بسیار شاد و خوشبین است.
🔹او حین کار، با پیرمرد صحبت میکرد و کمکم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشارهای نکرد.
🔸پس از پایان سفیدکاری، وقتی کارگر صورتحساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد هزینهای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
🔹پیرزن از کارگر پرسید:
شما چرا این همه تخفیف به ما میدهید؟
🔸کارگر جواب داد:
من وقتی با شوهر شما صحبت میکردم خیلی خوشحال میشدم و از نحوه برخورد او با زندگی، متوجه شدم که کار و زندگی من، آنقدر هم که فکر میکردم سخت و بد نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.
🔹پیرزن از تحسین پیرمرد و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشک از چشمانش جاری شد، زیرا او میدید که کارگر فقط یک دست دارد.
🔸برای آنچه که دارید شکرگزار باشید، تا چیزهای خوب دیگری به سویتان جذب شود.
🆔 @iranrhdm
🌷🕊
درباره #حجاب حساسیت زیاد داشت. میگفت: اگر روزی یکی از خواهرهایم را بیتوجه به حجاب ببینم روز مرگ من است...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷🕊
🆔 @iranrhdm
🌷 #براى_عقدش_پيش_امام_نرفت....!!
🌷وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که میخواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»
🌷به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقدمان برویم پیش امام. سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی، دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد!!
🌷....گفت: «شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام میدهم. اما از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمیتوانم جواب این کارم را بدهم!»
🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت
🆔 @iranrhdm
🔥 کشتار مردم رفح بر توحش رژیم صهیونیستی مهر تایید زد
👤 «سیدحسن نصرالله» دبیرکل حزب الله:
🚨 کشتار مردم رفح بار دیگر بر توحش و خیانت و غداره بودن رژیم صهیونیستی مهر تایید زد.
در مورد آنچه در رفح میگذرد و کشتارهایی که در آنجا اتفاق میافتد باید گفت که همگی اینها نشان از خوی وحشیگری، جنایت و خیانت دشمن صهیونیستی است.
❓ من خطاب به کسانی که به دنبال عادیسازی روابط با این رژیم هستند میگویم، با چه کسی میخواهید روابط خود را عادی کنید؟
شما به جامعه بینالمللی نگاه کنید و ببینید که چقدر درمانده و ضعیف است و صرفا به صدور بیانیهها و اظهار نگرانی و محکومیت بسنده میکند.
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده خدا؟
🔹پسر کوچولو به مادر خود گفت:
مادر داری به کجا میروی؟
🔸مادر گفت:
عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلاییترین فرصتی است که میتوانم او را ببینم و با او حرف بزنم. خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری میشود.
🔹و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.
🔸حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
🔹پسر به مادرش گفت:
مادر چرا چهره پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
🔸مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:
من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.
🔹کودک پس از شنیدن حرفهای مادر به اتاق خود رفت و لباسهای خود را بر تن کرد و گفت:
مادر آماده شو باهم به جایی برویم. من میتوانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
🔸اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:
این شوخیها چیست؟ او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرفهای تو چه معنیای میدهد؟
🔹پسر ملتمسانه گفت:
مادرم خواهش میکنم به من اعتماد کن. فقط با من بیا.
🔸مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزندش را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست میداشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
🔹پس از چندی قدمزدن پسر به مادرش گفت:
رسیدیم.
🔸در حالی که به مسجد اشاره میکرد.
🔹مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:
من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
🔸کودک جواب داد:
مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.
🔹پس آیا افتخاری از این بزرگتر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است، حرف بزنی؟
🔸آیا سخنگفتن با خدا لذتبخشتر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده خدا؟
🆔 @iranrhdm