مادر بزرگ شهید #جھاد_مغنیه میگفت:
مدت طولانـے بعد از شھادتش اومد به خوابم
بھش گفتم: چرا دیر ڪردی؟
منتظرت بودم . . !💔
گفت: طول کشید تا از بازرسـےها رد شدیم
گفتم چه بازرسۍ؟!
گفت: بیشتر از همھ سر بازرسـے نماز وایسادیم
بیشتر هم درباره نمازصبح میپرسیدن!
🆔 @iranrhdm
✍️ مبارزۀ رئیسعلی دلواری
🔹اباعبدالله علیه السلام فرمود: «مِثْلِی لَا یُبَایِعُ مِثْلَه» یعنی یکی مثل من با یکی مثل یزید بیعت نمیکند. همۀ حرف عاشورا همین است. تو کجای این ماجرا هستی؟
🔸رئیسعلیدلواری رحمة الله علیه زمانی که میخواست با انگلیسیها درگیر شود، آنها ۵هزار نفر نیرو آورده بودند. در ایام محرم بین مردم آمد و دید دارند عزاداری میکنند، گفت: «چطور برای حسینبنعلی ضجه میزنید و یزید ظالم را لعن میکنید، اما این یزیدیها (انگلیسیها) را داخل دریا نمیبینید؟»
🔹با چهارصدپانصد نفر توانست ۵هزار نفر را شکست بدهد. این اولین ضربشستی بود که سیستم عزاداری متفاوت به سیستم کفر میزد. عزاداریای شده بود که در آن مردم به دنبال امام حسین الان و یزیدِ الان میگشتند.
🏴 به مناسبت سالروز شهادت بزرگمرد مبارزه با استعمار و استکبار، شهید رئیسعلی دلواری
🆔 @iranrhdm
ابراهیم دستش رو شبیه یک دایره کرد
و گفت : اگر دنیا مثلِ این کره باشد
امام زمان عجلالله مانند دستهای من
به دنیا احاطھ دارد. خداوند نیز برتمام
دنیا شاهد و ناظر است !
#شهید_ابراهیم_هادی
🆔 @iranrhdm
خداوندا! سر من، عقل من،
لب من، شامّه من،
گوش من، قلب من،
همه اعضا و جوارحم
در همین امید به سر میبَرند:
یا ارحمالراحمین!
مرا بپذیر؛ پاکیزه بپذیر؛
آنچنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم.
جز دیدار تو را نمیخواهم،
بهشت من جوار توست، یا الله!
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍ گاهی داشتهها و مزیتهای خود را ببخشیم تا چیزهای بهتری به دست آوریم
🔹یک شركت بزرگ قصد داشت فقط یک نفر را استخدام کند. بدینمنظور آزمونی برگزار كرد كه فقط یک پرسش داشت.
🔻پرسش این بود:
🔸«شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
▫️یک پیرزن كه در حال مرگ است.
▫️یک پزشک كه قبلاً جان شما را نجات داده است.
▫️و یک (خانم یا آقا) كه در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
🔸شما میتوانید فقط یكی از این سه نفر را برای سوارکردن انتخاب کنید. كدامیک را انتخاب خواهید كرد؟ دلیل خود را بهطور كامل شرح دهید.»
🔹قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد. زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
🔸پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هرچند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
🔹شما باید پزشک را سوار كنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است كه میتوانید جبران كنید. اما شاید بعداً هم بتوانید جبران كنید.
🔸شما باید شخص موردعلاقهتان را سوار كنید. زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممكن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا كنید.
🔹از ۲۰۰نفری كه در این آزمون شركت كردند، تنها شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.
🔻او نوشته بود:
🔸«سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم بههمراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس میمانیم.»
🔹پاسخ زیبا و سرشار از متانتی كه ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میدانند كه پاسخ فوق بهترین پاسخ است. اما هیچكس در ابتدا به این پاسخ فكر نمیکند، چون ما هرگز نمیخواهیم داشتهها و مزیتهایمان را (ماشین، قدرت، موقعیت و...) از دست بدهیم.
💢اگر قادر باشیم خودخواهیها، محدودیتها و مزیتهای خود را از خود دور كرده یا ببخشیم، گاهی اوقات میتوانیم چیزهای بهتری بهدست بیاوریم.
🆔 @iranrhdm
سلام به همگی ✋
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به مناسبت فرارسیدن اربعین حسینی امروز و فردا در ساعات بعدازظهر ایستگاه صلواتی داره در محوطه مسجد خرمشهر 🌹
دوستانی که براشون مقدور هست تشریف بیارن پذیرایی بشن 🌺
به ایستگاه صلواتی ما سر بزنید ☺️
#اربعین
#ایستگاه_صلواتی
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
خاطره ای از شهید بزرگوار پاسدار یوسفعلی دوستی زاده روایت شده از دوستان شهید :
تقربیا سی و پنج سال پیش من و چند تا از بچه های بسیج شهید محمدی دزفول تصمیم گرفتیم به نیت شهید دوستی زاده درحسینیه روزه بگیریم
اما وقتی که می خواستیم سحری بخوریم هیچ چیز برای خوردن نداشتیم .
تا اینکه ساعت سه شب درب حسینیه به صدا در امد و ما همگی با احتیاط کامل درب حسنییه را باز کردیم
متوجه شدیم که مادر بزرگوار شهید یوسفعلی پشت درب است و یک سینی بزرگ پر از غذا اورده ما هم با احترام ایشان را به داخل حسینیه دعوت کردیم 🌹
او جریان خوابی که دیده بود برایمان تعریف کرد گفت من شب خواب یوسفعلی را دیدم به من گفت مادر چند نفر از بچه های حسینیه می خواهند فردا روزه بگیرند ولی چیزی برای خوردن ندارند.
من هم سریع غذا درست کردم وبه درخواست پسرم برای شما اوردم.
ما نا خدا گاه گریه کردیم و تحت تاثیر خوابی که تعریف کرده بود قرار گرفتیم.
شهید یوسفعلی همانند مولا سیدالشهدا بالباس مقدس پاسداری لباس رزم دفن شدند.
شهید#یوسفعلی_دوستی_زاده 🕊🌹
🆔 @iranrhdm
در همه گرفتاریهاتون توسل داشته باشید به خود آقا(حضرت ولیعصر عج)، همه گرهها به دست ایشون
باز میشه.. شهدا با توسل به این ابرقدرت، با دست خالی جلوی یه دنیا ایستادگی کردند.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
🆔 @iranrhdm
🌷 یکی از دوستان آقا مجتبی یک مرتبه ایشان را در خواب میبینند و متوجه مقام بالایشان میشوند. از شهید صالحی میپرسند شما چگونه به این مقام رسیدی؟ ایشان سه مرتبه فرموده بودند: اخلاص مرحوم فلسفی از بنده خواسته بودند اگر شهید را در خواب دیدم از ایشان در مورد آینده جنگ بپرسم. وقتی شهید صالحی را در خواب دیدم پرسیدم اما از پاسخ دادن امتناع کردند. به ایشان گفتم: از نامه زهرا بگو. پرسیدند: شما هم شک داری؟! گفتم: نه والله، من شک نکردم ولی به مردم چه بگویم؟ فرمودند: کسانی که شک کردند در حال شک باشند تا روز قیامت. نامه زهرا را من امضا کردم. هم اکنون نسخه اصلی این نامه در موزه شهدای تهران نگهداری میشود.
📚 همسر شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما برا شهادت نمیریم که!
برا خدا میریم، هرچی خدا بخواد
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
🆔 @iranrhdm
بیست و دوم محرم مهدی به دنیا آمد. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روزِ چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. عوض این که برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من، گفت: تو حالت خوبه ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری برم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمیپرسی؟ گفت: تا خیالم از تو راحت نشه نه.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
🆔 @iranrhdm
💐جبهه به شرط عروسی
🌼مادر شهید نقل میکند: من و پدر غلامرضا علاقه بسیاری به ازدواج وی داشتیم و به خیال خود میخواستیم با ازدواج دست او را در شهر بند کرده و او را از رفتن به جبهه منصرف کنیم.
🌸دفعه آخری که میخواست به جبهه برود، به او گفتم: «تا ازدواج نکنی، اجازه نمیدهم به جبهه بروی!» میدانستم که چقدر به اجازه پدرش اهمیت میدهد. میخواست مشغول نماز شود، پدرش نیز از فرصت استفاده کرده گفت: «اصلا اگر راضی به ازدواج نشوی، اجازه نمیدهم که نماز بخوانی!»
🌼غلامرضا که هیچ وقت دل ما را نمیشکست، خندید و گفت: «پس باید اول یک منزل بزرگ برایم بسازید که بتوانم در آن دعای کمیل برگزار کنم». پدر با پیشنهادش موافقت کرد و ما مهیای ساختن منزل و ازدواج وی شدیم. عصر همان روز به خواستگاری رفتیم. از خواستگاری که برگشتیم دیدم ساکش را بسته آماده رفتن است. گفتم :«این دیگر چیست؟» لبخندی زد و گفت: «من میروم جبهه، پانزده روز دیگر بر میگردم. شما کارها را درست و راست کنید. من که برگشتم، مراسم مفصلی بگیرید»
🌸پسرم رفت و ما پانزده روز چشم به در بودیم تا برگردیم و عروسی او را جشن بگیریم. پانزده روز، یکسال برایم گذشت. و درست روز پانزدهم خبر شهادت او را برایمان آوردند. غلام به آرزوی خودش رسید.
#شهید_غلامرضا_آهنگری
🆔 @iranrhdm