🌷 #شهید #ابراهیم_هادی
از شروع جنگ یک ماه گذشت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راهاندازی کردند. نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچهها دنبال ابراهیم میگردند! با تعجب پرسیدم: چی شده؟! گفتند: از نیمه شب تا حالا خبری از ابراهیم نیست! من هم به همراه بچهها سنگرها و مواضع دیدهبانی را جستجو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود! ساعتی بعد یکی از بچههای دیدهبان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به این سمت میان! این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر دیدهبانی رفتم و با بچهها نگاه کردیم. سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما میآمدند! پشت سر آنها ابراهیم و یکی دیگر از بچهها قرار داشتند! در حالی که تعداد زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. هیچکس باور نمیکرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسهای آفریده باشد!
آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود. حتی تعدادی از رزمندهها اسلحه نداشتند.
یکی از بچهها خیلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت: "عراقی مزدور!"
برای لحظهای همه ساکت شدند. ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد. روبهروی جوان ایستاد و یکییکی اسلحهها را از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: برای چی زدی تو صورتش؟!
جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه.
ابراهیم خیرهخیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولا او دشمن بوده، اما الآن اسیره، در ثانی اینها اصلا نمیدونند برای چی با ما میجنگند. حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببخشید، من کمی هیجانی شدم. بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرتخواهی کرد. اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه میکرد، به ابراهیم خیره شد. نگاه متعجب اسیر عراقی حرفهای زیادی داشت!
📚به نقل از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ کودکان مهربانترند
🔹معلم از دانشآموزان میخواهد که هر کدام در رابطه با وضعیت خود یک انشا بنویسند و قول میدهد که به بهترین انشا جایزه بدهد.
🔸همه بچهها، انشای خود را مینویسند و معلم بعد از خواندن آنها، از آنجا که همه انشاها را زیبا مییابد نمیتواند یکی را انتخاب کند، پس تصمیم میگیرد به قید قرعه، برنده جایزه (کفش) را مشخص کند!
🔹معلم از دانشآموزان میخواهد اسامی خود را داخل چکمه بگذارند، تا او یک اسم را بیرون بکشد.
🔸همین که میخواست اسم را بخواند همه بچهها دست زدند! و معلم با صدای بلند اسم یکی از بچهها را خواند.
🔹معلم وقتی این جریان را برای همسرش توضیح میداد، اشک میریخت و میگفت:
وقتی بقیه اسمها را نگاه کردم، متوجه شدم تمام بچهها فقط اسم همین دختر را که فقیرترین بچه کلاس است، نوشته بودند.
🆔 @iranrhdm
روحالله خیلی اهل رعایت بود.
هیچوقت اجازه نمیداد در بالکن و یا پشت بام آپارتمان جوجه کباب درست کنیم.
میگفت بوی کباب به همسایهها میخوره و مدیونشون میشیم..
اگر مسافرت میرفتیم و یا جایی بودیم که فضا باز بود و خیلی کسی آنجا نبود، آتش و بساط کباب را برپا میکرد...
اگر کسی آنجا بود و بوی کباب بهش میخورد، حتما تعارف میکرد.
گاهی هم فقط قارچ و گوجه کباب میکرد که خیلی بویی ندارد...
#شهید_روح_الله_قربانی
🆔 @iranrhdm
اسماعیل دقایقی، فرمانده دلاور لشکر بدر، شبها با استفاده از تاریکی به چادرهای بچههای بسیجی سر میزد و آنجا را نظافت میکرد. از بس خاکی میگشت، اگر کسی به لشکر بدر میآمد، نمیتوانست تشخیص بدهد فرمانده لشکر کیست. یک بار یکی از بچهها که اسماعیل را نمیشناخت و فکر میکرد نیروی خدماتیست، به او گفته بود چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟، و او جواب داده بود: به روی چشم؛ امشب میآیم.
#شهید_اسماعیل_دقایقی
🆔 @iranrhdm
📌 کیکاوس، قهرمان شاخص کردستان در جنگ با منافقین
🔷️ کیکاوس پیری در هر عملیاتی جزو نخستین پیشگامان بود و یکی از بزرگترین سنگرسازان بیسنگر بود.
◇ یک بار شهید پیری در پایگاه روستای ژنین از توابع شهرستان سروآباد به همراه یک سرباز در برابر ۸۰ تن از عوامل ضدانقلاب ایستادگی کرده و اجازه نداده پایگاه سقوط کند.
◇ یکی از توابین گروهکهای ضدانقلاب در این باره میگفت: «چندین ساعت از درگیری ما با شهید پیری در روستای ژنین میگذشت و ما یقین پیدا کرده بودیم که شهید پیری تک و تنها داخل پایگاه با ما مقابله می کند
◇ جرأت نمیکردیم به پایگاه نزدیک شویم. چندین بار اعلام کردیم که شما تک و تنها هستید اگر خودتان را تسلیم کنید، قول میدهیم کاری به شما نداشته باشیم.
◇ اما شهید پیری با تمام وجودش به طرف ما تیراندازی میکرد و حاضر نبود پایگاه را به ما تحویل دهد.
◇ شهید پیری آن قدر مقاومت کرد تا نیروهای سپاه و بسیج از راه رسیدند و ما مجبور شدیم محل را ترک کنیم.
◇ آن روز اگر میتوانستیم پایگاه روستای ژنین را به اشغال خود درآوریم، پیروزی بزرگی نصیب ما میشد و میتوانستیم به اطلاعات خوبی دست پیدا کنیم، اما شهید پیری یک تنه در برابر ما ایستاد و اجازه نداد پایگاه سقوط کند».
◇ سرانجام در روز ۲۶ فروردین ۱۳۶۴ در حین مأموریت بین روستای دلمرز و «دشته قلبی» بر اثر کمین منافقان ضدانقلاب از پشت سر مورد حمله قرار گرفت و به شهادت رسید.
#شهید_کیکاوس_پیری
🆔 @iranrhdm
ما سامرا نرفته گدای تو می شویم
ای مهربان امام فدای تو می شویم
هادی خلق، کوری چشمان گمرهان
پروانگان شمع عزای تو می شویم
شهادت دهمین امام شیعیان، امام علیالنقی الهادی تسلیت باد. 🖤
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ با افشای راز خود، به خودتان خیانت نکنید
🔹روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود. روباه از خارهای خارپشت میترسید و نمیتوانست به خارپشت نزدیک شود.
🔸خارپشت با کلاغ دوست بود. کلاغ هم به پوشش سخت خارپشت غبطه میخورد.
🔹روزی کلاغ به خارپشت گفت:
پوشش تو بسیارخوب است؛ حتی روباه هم نمیتواند تو را صید کند.
🔸خارپشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت:
درسته، اما پوشش من نیز نقطهضعفی دارد.
🔹هنگامی که بدنم را جمع میکنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده میشود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
🔸کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطهضعف خارپشت بود.
🔹خارپشت سپس به کلاغ گفت:
این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
🔸کلاغ سوگند خورد و گفت:
راحت باش، تو دوست من هستی، چطور میتوانم به تو خیانت کنم؟
🔹چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد.
🔸زمانی که روباه میخواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت:
شنیدهام که تو میخواهی مزه گوشت خارپشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را به تو میگویم و تو میتوانی خارپشت را بگیری.
🔹روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
🔸هنگامی که روباه خارپشت را در دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی گفت:
کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ میکنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
🔺این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
💢این تجربهای است برای همه ما انسانها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسانها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
🆔 @iranrhdm
📌 سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
«ما افتخار میکنیم مشایخی مال ماست.»
◇ که در شب خوفناک عملیات کربلای۵ گفت: من پاهای خودم را با ریسمان میبندم که عقبتشینی نکنم،
◇ برادرها! شما را قسم میدهم اگر خواستم عقبنشینی کنم، مرا با تیر بزنید.
#سردار_شهید_محمد_مشایخی
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معرفی « تالار ششم» از مجموع تالارهای هفتگانه موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس 😊☝️
🔷 آشنایی با ۸ سال جنگ تحمیلی
🔷روایتی متفاوت از ایثار و فداکاری شهدا
🔷روایتی متفاوت با مدرن ترین تجهیزات روز
#موزه_ملی_انقلاب_اسلامی_و_دفاع_مقدس
🆔 @iranrhdm
گاهی قوم و خویشهای شهرستانیمان گله میکردند که جناب صیاد هم وسیله دارن، هم راننده. اون موقع ما باید با تاکسی از ترمینال و فرودگاه بیاییم خونهتون. این درسته؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم. به پدر که میگفتیم، میگفت: مسئلهای نیست. فوقش دلخور میشن. اونها که نمیخوان جواب بِدن، من اون دنیا باید جواب بدم. راننده و ماشین که اموال شخصی من نیست.
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
🆔 @iranrhdm
🌷 #همت_حمید!
🌷یک هفته از شروع عملیات با شکوه والفجر هشت میگذشت، روزی نبود که منطقه توسط هجوم هواپیماهای دشمن بعثی بمباران نشود. رزمندههای ما هم به خوبی از خجالت آنها در میآمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ساقط میکردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فرماندهی سردار شهید حمیدرضا نوبخت با بچههای گردان مالک اشتر به محدودهی کارخانهی نمک راهی شدیم. مجموع نیروهای ما با آن فرماندهی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمیشدیم.
🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیهی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همانطور که انتظار میرفت، این اسطورهی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثیاش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آنها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود.
🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بیوقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف میبخشید. موشکهای آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غولهای آهنین نزدیک خاکریز، فرود میآمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقیها عقبنشینی کردند.
🌷خدا میداند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونهای دیگر رقم میخورد و اصلاً کی باور میکرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده جلوگیری به عمل آید. آنچه که فراموش ناشدنی است چهرهی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکستهتر از پیش نشان میداد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت
راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ نیمکتهای چوبی بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند
🔹یکی از پادشاهان در ایام کودکی معلمی داشت که نزد او درس میخواند، ولی از معلم کتک بسیار خورد.
🔸پادشاه کینه معلم را به دل گرفت و با خود گفت:
هرگاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او میگیرم و او را به سزایش میرسانم.
🔹وقتی که به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و درمورد چگونگی انتقام از او اندیشید، به خدمتکار خود گفت:
برو در باغ چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.
🔸خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد پادشاه آورد.
🔹امیر به خدمتکار دیگرش گفت:
تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.
🔸خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب پادشاه را به او ابلاغ کرد. معلم همراه او حرکت کرد تا نزد پادشاه بیاید.
🔹معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید:
علت احضار من چیست؟
🔸خدمتکار جریان را گفت. معلم دانست پادشاه درصدد انتقام است. در مسیر به مغازه میوهفروشی رسید. پولی داد و یک عدد میوه بِه خوب خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد.
🔹هنگامی که نزد پادشاه آمد، دید در دست پادشاه چوبی از درخت «به» است و آن را بلند میکند و تکان میدهد.
🔸همین که چشم پادشاه به معلم افتاد، خطاب به او گفت:
از این چوب چه خاطره داری؟
🔹در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه به را بیرون آورد و به پادشاه نشان داد و گفت:
عمر پادشاه مستدام باد، این میوهٔ به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.
🔸پادشاه از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد و معلم را در آغوش محبت خود گرفت.
💢نیمکتهای چوبی بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند، چون ریشه در تلاش معلم دارند.
💢یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و جایگاه شما نتیجه زحمات معلمانتان است. پس به نیکی از آنان یاد کنید.
🆔 @iranrhdm
🔹️ دوست داشت گمنام باشد و همیشه به رفایش میگفت: « آی نمیدونی چه لذتی داره آدم برای خدا تکهتکه بشه و هیچی ازش باقی نَمونه که کسی بشناسدش! »
#شهید_جاوید_الاثر_محمدرضا_کارور
🆔 @iranrhdm
ترکش به سرش خورده بود. او را به بیمارستان صحرایی بردیم.
از شدت خونریزی، مدتی بی هوش بود. یک دفعه از جـا پرید! گفت: «بلـند شو! باید بـرویم خـط !»
هرچی اصرار کردیم بی فایده بود. در طی راه از ایشان پرسیدم: «شما بیهوش بودی؛ چه شد که یک دفعه از جا بلند شدی و ..؟! »
خیلی آرام گفت: «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، یکباره دیدم خـانم فـاطمه زهــرا (ص) آمدند داخـل !»
به من فرمودند: «چـرا خوابیدی !؟»
گفتم: «سرم مجروح شده، نمی توانم ادامه دهم !.»
ایشان دستی به سر من کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست؛ بـرو به کارهایت بـرس ..»
#شهید_احمد_کاظمی
🆔 @iranrhdm
📌 حضرت زهرا (س) و سید شهیدان اهل قلم
🔹️ همیشه برایمان سوال است که چرا آثار شهید آوینی ماندگار شد؟
◇ چرا بعد ۳۵ سال از پایان یافتن حماسه دفاع مقدس، صدای شهید آوینی ما به به سوی شهدا سوق میدهد؟
◇ همیشه میپرسیم؛ چرا آوینی در فکه آسمانی شد و به صف شهدای مظلوم خاک های گرم جنوب پیوست؟
◇ همه این سوالات را در یک عبارت میتوان خلاصه کرد که آوینی آمده بود که مظلومیت جنگ رابرای تاریخ به تصویر بکشد .
◇ شهدا فرزندان حضرت زهرا"س" بودند و مرتضی در آثارش آنها را منتقم خون مادر معرفی کرد.
◇ یوسفعلی میر شکاک را همه می شناسیم و در خاطراتش مینویسد: یکبار سر چند قسمت از مطالب نشریه سوره، نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم.
◇ حالم خیلی خراب بود و حسابی شاکی بودم. پلک که روی هم گذاشتم حضرت زهرا (س) را در عالم رویا دیدم و شروع به شکایت از سید کردم. ایشان فرمودند: « با پسـر من چکار داری؟ »
🔹 اما من باز هم از دست حوزه و سید نالیدم؛ باز ایشان فرمودند:
« با پسـر من چکار داری؟ »
◇ بار سوم که این جمله را از زبان خانم شنیدم از خواب پریدم؛ وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود.
🔻 مدتی گذشت؛ تا اینکه نامه سید به دستم رسید: «یوسف جان! دوستت دارم! هر جا می خواهی بروی برو .. ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند.»
📚 کتاب آوینی / نشر یا زهرا (س)
🆔 @iranrhdm
⭕️ این شیرزن «الناز دارابیان»
★رکورد آسیا رو در رشته پارا دومیدانی شکست ؛
★طلا گرفت؛
★پرچم ایران رو بالا آورده؛
★برای اهدای مدال با چادر اومد؛
★با خواندن سرود ملی اشک ریخت؛
★بعد هم گفته مدالم رو به کودکان غزه اهدا میکنم.
ولی رسانههامون چقدر بهش ضریب دادند!؟
از الان من و شما رسانه شویم...
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ خیرتان را کامل کنید، تا سزایش کامل شود
🔹ثروتمند بخیلی به واعظی انگشتر بینگین داد و به او التماس دعا گفت.
🔸واعظ هنگام دعا بر بالای منبر گفت:
الهی! این شخص را که به من انگشتری داد، قصری به او بده که چهار دیوار داشته باشد و سقف نداشته باشد.
🔹وقتی واعظ از منبر پایین آمد، آن شخص گفت:
من قصری را که سقف نداشته باشد، میخواهم چه کنم؟
🔸واعظ گفت:
هر وقت انگشتر من با نگین شد، چهاردیوار تو هم سقفدار خواهد شد.
🆔 @iranrhdm
«چند قدم آن طرفتر، برادر خلیلی که خبر اسارت دومین فرزند خود را نیز شنیده است نشسته، پیشانیاش را بر سلاحش تکیه داده و با نفس اماره خویش میجنگد و راستش، جنگ حقیقی همان جنگی است که اکنون در درون او برپاست.
آری، مومن در دو جبهه میجنگد: جبهه درون و جبهه بیرون. و جهاد اکبر در جبهه درونی انسان درگیر است.»
#شهید_مرتضی_آوینی
🆔 @iranrhdm
حجاب، مانند اولینخاکریز جبهھ است
که دشمن برای تصرفِ سرزمینی، حتماً
باید اول آن را بگیرد!
#شهید_مرتضیٰ_مطهری
🆔 @iranrhdm
پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هر دو، قبل از انقلاب مشروبفروشی داشتند. روزهای اول هیچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری میخواستند میکردند. سید آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبدیل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و ... شوند.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🆔 @iranrhdm
#هیچ_راه_فراری_جز_لبه_پرتگاه_رودخانه_نداشتیم!
🌷یک روز بعدازظهر زمستان سال ۱۳۶۱ از سربالایی با تجهیزات کامل عبور میکردیم که وسط کوچه ۳ نفر از منزلی بیرون آمدند و شروع به تیراندازی کردند. ما پشت سر آنها بودیم و در جلوی آنها؛ بالای کوچه چهار نفر از خواهران بسیجی به طرف سپاه میآمدند. ضد انقلاب یکی از آنها را زخمی کرد. ما هم بیجواب نگذاشتیم و با تیر یکی از آنها کشته شد. یک نفر را به طرف سپاه فرستادیم تا کمک بیاورد و ما خواهران را به اجبار داخل یکی از منازل نزدیک بردیم و نگهبانی دادیم.
🌷بلافاصله نیروی کمکی آمد و ما را نجات داد. با نیروهای کمکی رفتیم و درب آن منزل گروهک را زدیم. خون زیادی در کوچه و جلوی درب بر زمین ریخته بود. درب را خانمی باز کرد. گفتیم بگو بیرون بیایند. گفت: کسی اینجا نیست گفتیم: پس این همه خون چیست جلوی در خانه شما؟ اظهار داشت: گوسفند کشتهایم باور ندارید بیایید داخل. چون داخل چند نفر مسلح بودند مسئول ما اجازه ورود نداد و برگشتیم. در اسفند ماه همان سال بنده به گردان ضربت جندالله سپاه سقز منتقل شدم.
🌷بعدازظهر روز سوم برف خیلی زیادی باریده بود. ۲ گروهان جهت عملیات پاکسازی به یکی از روستاهای جنوب شرقی سقز عازم شدیم. ما را سوار تویوتا نمودند. بعد از چند کیلومتر به علت برف زیاد توان حرکت از ماشینها گرفته شد. ناچار با چند دستگاه تراکتور ما را سوار تریلر آنها نمودند و به محل درگیری رسیدیم. ابتدا ما آنها را از روستا بیرون و به ارتفاعات عقب بردیم. نزدیک غروب در یک هوای خیلی سرد جنگ برعکس شد و آنها ما را به داخل کوچههای روستا کشاندند. ما منطقه را....
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ روحهایی در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری
🔹پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود، گفت:
آقا، پسر شما اینجاست.
🔸پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
🔹پیرمرد بهسختی چشمانش را باز کرد و در حالی که بهخاطر حمله قلبی درد میکشید، جوان یونیفرمپوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود، دید و دستش را بهسوی او دراز کرد.
🔸سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود، در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
🔹پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند.
🔸تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی که نور ملایمی به آنها میتابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.
🔹پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند، ولی او نپذیرفت.
🔸آن سرباز هیچ توجهی به رفتوآمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آهوناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژنرسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد.
🔹پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید فقط دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
🔸سرانجام پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
🔹وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداریدادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:
این مرد که بود؟
🔸پرستار با حیرت جواب داد:
پدرتون!
🔹سرباز گفت:
نه. اون پدر من نیست، من تابهحال او را ندیده بودم.
🔸پرستار گفت:
پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
🔹سرباز گفت:
میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود. وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد، تصمیم گرفتم بمانم.
🔸در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای... را پیدا کنم. پسرش امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به او بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟
🔹پرستار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
آقای…
💢 زمانی که کسی به شما نیاز دارد فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهایی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم، بلکه روحهایی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
🆔 @iranrhdm
🌷 خیلی به بیت المال حساس بود. وقت هایی که میخواست در پایگاه درس بخواند، از اتاق پایگاه خارج میشد و به راهرو میرفت. در راهرو لامپهایی داریم که شبها هم روشن هستند. آنجا در سرما مینشست و درس میخواند! وقتی میگفتیم که چرا اینجا درس میخوانی؟ میگفت: «من این درس را برای خودم میخوانم و درست نیست از نوری که هزینهی آن از طریق بیت المال پرداخت میشود، استفاده کنم.
📚 شهید محمد هادی ذوالفقاری
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🆔 @iranrhdm
🌷 یک بار یکی از کشاورزان بار خرابی به سید داد. سید بعد از معامله متوجه شد که بار تحویلی با آن که نشان داده بود فرق داره. خیلی محترمانه به طرف گفت: کیشه (مرد) مقداری از اون باری که به من دادی خرابه من ضرر می کنم، اگه می خوای قبول کن یا نه. برخورد سید این قدر خوب و محترمانه بود که کشاورز قبول کرد و خسارت سید رو پرداخت کرد.
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
🆔 @iranrhdm
از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد.
مجید آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. مسجد بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجدهی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو ببخشه!»
#شهید_مجید_کاشفی
🆔 @iranrhdm