eitaa logo
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
572 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
جهاد تبیین یعنی قبل از دشمن، شما محتوای صحیح را درست کنید رهبر انقلاب ✅بزرگترین ویترین انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در کشور ✅ معرفی موزه و بیان دستاورد های انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ✅ ارتباط با ادمین @iranrhdm_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_دهم #همسرمن_کلفت_نیست 💕 امین روزها وقتی از ادراه به
❤ بسم رب الشهدا ❤ ! 💟امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، می‌‌گفت «سنگین است!!»  یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر  این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت:  «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!»  امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت:  «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!» ⭐بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می‌دید برایش سخت بود باور کند مردی با این‌همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه می‌‌گفت:  «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». 🍃موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش. ✳معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه می‌آورد. ✔به او می‌گفتم «اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند. 👌امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند. 💟علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد.... ✔حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟ برو کوله‌ام را بیاور...» حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم. ادامه دارد..... 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ هشت درس مهم زندگی 🔹شیخی از شاگردش پرسید: چند وقت است که در ملازمت من هستی؟ 🔸شاگرد جواب داد: حدودا ۳۳ سال. 🔹شیخ گفت: در این مدت از من چه آموختی؟ 🔸شاگرد: هشت مسئله. 🔹شیخ گفت: مدت زیادی از عمر من با تو گذشت و فقط هشت چیز از من آموختی‌!؟ 🔸شاگرد: ای استاد، نمی‌خواهم دروغ بگویم و فقط همین هشت مسئله را آموخته‌ام. 🔹استاد: پس بگو تا بشنوم. 🔸شاگرد: 1️⃣ به خلق نگریستم دیدم هرکس محبوبی را دوست دارد و هنگامی که به قبر رفت محبوبش او را ترک نمود. 🔺پس نیکی‌ها را محبوب خود قرار دادم تا هنگام ورودم به قبر همراه من باشد. 2️⃣ به کلام خدا اندیشیدم که فرمود: 💠«وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَىٰ فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَىٰ؛ و اما كسى كه از ايستادن در برابر پروردگارش هراسيد و نفس خود را از هوس بازداشت، بی‌گمان بهشت جايگاه اوست.» نازعات: ۴۰ و ۴۱ 🔺پس با نفس خویش به پیکار برخاستم تا اینکه بر طاعت خدا ثابت گشتم. 3️⃣ به این مردم نگاه کردم و دیدم هرکس شیء گران‌بهایی همراه خویش دارد و با جانش از آن محافظت می‌کند. پس قول خداوند را به یاد آوردم: 💠«مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ؛ آنچه پيش شماست، تمام می شود و آنچه پيش خداست، پايدار است.» نحل: ۹۶ 🔺پس هرگاه شیء گران‌بهایی به‌دست آوردم، آن را به پیشگاه خدا تقدیم کردم تا خدا حافظ آن باشد. 4️⃣ خلق را مشاهده کردم و دیدم هرکس به مال و نسب و مقامش افتخار می‌کند. سپس این آیه را خواندم: 💠«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ؛ در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست.» حجرات: ۱۳ 🔺پس به تقوای خویش افزودم تا اینکه نزد خدا ارجمند باشم. 5️⃣ خلق را دیدم که هرکس طعنه به دیگری می‌زند و همدیگر را لعن‌ونفرین می‌کنند. و ریشه همه این‌ها حسد است. سپس قول خداوند را تلاوت کردم: 💠«نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا؛ ما [وسايل] معاش آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده‌ايم.» زخرف: ۳۲ 🔺پس حسادت را ترک کردم و از مردم پرهیز کردم و دانستم روزی و فضل به‌دست خداست و بدان راضی گشتم. 6️⃣ خلق را دیدم که با یکدیگر دشمنی دارند و بر همدیگر ظلم روا می‌دارند و به جنگ با یکدیگر می‌پردازند. آن‌گاه این فرمایش خدا را خواندم: 💠«إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا؛ همانا شیطان دشمن شماست پس او را دشمن گیرید.» فاطر: ۶ 🔺پس دشمنی با مردم را کنار گذاشتم و به دشمنی با شیطان پرداختم. 7️⃣ به مخلوقات نگریستم پس دیدم هر کدام در طلب روزی به هر دری می‌زنند و گاه دست به مال حرام نیز می‌زنند و خود را ذلیل می‌کنند. و خداوند فرموده: 💠«وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا؛ و هيچ جنبنده‌اى در زمين نيست مگر [اينكه] روزی‌اش بر عهده خداست.» هود: ۶ 🔺پس دانستم من نیز یکی از این جنبنده‌هایم و بدانچه که خداوند برای من مقرر کرده است، راضی گشتم. 8️⃣ خلق را دیدم که هرکدام بر مخلوقی مانند خودشان توکل می‌کنند؛ این به مال و دیگری نان و دیگران به صحت و مقام. و باز این قول خداوند را خواندم: 💠«وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ؛ و هركس بر خدا توکل كند، او براى وى بس است.» طلاق: ۳ 🔺پس توکل بر مخلوقات را کنار گذاشتم و بر توکل به خدا همت گماشتم. 🆔 @iranrhdm
🔻 پُرکارها شهید می شوند 🔹 شهید محمودرضا بیضائی میگفت"من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده ای حرف میزدم. گفتم من اینطور فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی میدهدکه پُرکار هستند و شهدای ما در جنگ اینطور بوده اند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت بله همین طور بود." 👈 ( برشی از کتاب "تو شهید نمیشوی") ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @iranrhdm
🌷 محمد بسیار فرد منظمی بود. اصول و قواعد نظامی را خیلی خوب رعایت می‌کرد. بعد از شهادت او یک شب در محل کار بودم. کلید کمدم گم شد. صبح برای صبحگاه ماندم که چه کنم. دیدم یک لباس کامل روی چوب‌لباسی آویزان کرده‌اند. سریع رفتم و پوشیدم. با تعجب دیدم که لباس شهید غفاری است. البته بدون علت نبود؛ چون لباس محمد همیشه مرتب، منظم، اتو کرده و معطر بود. سریع رفتم تا به صبحگاه برسم. 🆔 @iranrhdm
🌷 ! 🌷یک‌بار گلوله توپ آن‌چنان نزدیک من خورد که دچار موج انفجار و زخمی هم شدم. دیگر نفهمیدم چی شد و چشمانم را در بیمارستان اهواز باز کردم. یک هفته‌ای آن‌جا بودم. فکر می‌کنم مرگ را در جریان عملیات رمضان خیلی ملموس، احساس کردم. جایی که دچار عقب‌نشینی شدیم و شکست سنگینی خوردیم. حتی نتوانستیم به عقب برگردیم. در همان حال برادر من در تیپ نجف اشرف به عنوان بسیجی به جبهه آمده بود؛ وقتی عملیات شد می‌دانستم آن‌جاست. 🌷سروان نوری‌زاده که بعدها تیمسار نوری‌زاده شد، فریاد می‌‌زد که برگردید و هرکس خودش را نشان دهد. ما برگشتیم و در مسیر برگشت صحنه‌های دلخراشی را شاهد بودیم. واقعاً به جایی رسید که گفتم دیگر آخرِ خطِ من است. ما رسیدیم به جایی که گرد و خاک‌ها خوابید و دیگر دشمن را می‌دیدیم. در همان‌حال یک نفربر بود که بچه‌ها دستانشان را بالا بردند و همه دستگیر شدند. بهت‌زده به این شرایط نگاه می‌کردیم و به یک‌باره.... 🌷و به یک‌باره رو کردم به سروان غفوری و گفتم گاز رو بگیر و برویم. به این نکته توجه داشته باشید که صحرای دشت آزادگان یک جاده آسفالته نبود و چاله دارد و خیلی سخت می‌شد آن‌جا را ترک کرد. شروع به تیراندازی و شلیک با آر.پی.جی کردند. خیلی‌ها اسیر شدند و خط دوم را ندیدیم و نمی‌دانم چطور به خاکریز رسیدیم. اصلاً نمی‌دانستیم آیا این خاکریز خودی است، هرچه بود فقط می‌رفتیم؛ چون مرگ را احساس کرده بودیم. در جریان همان عملیات برادرم اسیر شد و ۷ سال اسارت را تحمل کرد. 🆔 @iranrhdm
شعبان که مَهِ سُرور هر مرد و زن است تابان ز وجود جلوه چار تن است هم مولد سجاد و اباالفضل و حسین هم مولد پاک حجت بن الحسن است میلاد ستارگان آسمان ولایت حضرت امام حسین (ع)، حضرت امام سجاد (ع) و حضرت عباس (ع) بر شما مبارک باد😍❤️❤️ 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ بندگی راستین 🔹جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. 🔸مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی‌اش را دید و او را جوانی ساده و خوش‌قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است. اگر احساس کند که تو بنده‌ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. 🔹جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به‌طوری که اندک‌اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. 🔸روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد. احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده‌ای با اخلاص از بندگان خداست. 🔹در همان‌جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. 🔸جوان فرصتی برای فکرکردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. 🔹همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. 🔸ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست‌وجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. 🔹بعد از مدت‌ها جست‌وجو او را یافت. 🔸به او گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن‌گونه بی‌قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟ 🔹جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که به‌خاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه‌ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش ببینم؟ 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_یازدهم #کیف_سنگین_عروس! 💟امین همیشه عادت داشت کیف مر
❤ بسم رب الشهدا ❤ وسیزدهم 🌠 گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار می‌‌کردیم. نانچیکو را به صورت حرفه‌ای به من یاد داد. 🔫تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ... هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم. 👌 آنقدر که وقتی کسی می‌گفت بچه‌دار شوید، با تعجب می‌گفتم چرا باید بچه‌دار شوم؟ وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر می‌‌کند. ✔ به امین می‌گفتم «تو بچه دوست داری؟» می‌گفت «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی. تو خانم خانه‌ای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.» 🌟می‌گفتم «نه امین، نظر تو برای من خیلی مهم است. می‌دانی که هر چه بگویی من نه نمی‌گویم.» می‌گفت «هیچ‌وقت اصرار نمی‌‌کنم. باید خودت راضی باشی.» من هم پشتم گرم بود. 👈تا کسی حرفی می‌زد، می‌گفتم فعلاً بچه نمی‌خواهم، شوهرم برایم بس است. شوهرم همه کسم است. فکر می‌کردم زمان زیادی دارم تا بچه‌دار شوم. ✳اواخر امین می‌گفت «زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...» انگار که می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من می‌‌ترسید. حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. ❌اعتراض کردم که «چرا اینطور می‌گویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما می‌گذرد و این همه به هم وابسته‌ایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم می‌شویم.» 💯واقعاً‌ علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود. گفت «آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده...» 🔸 گفتم «آهان! اگر من بمیرم برای خودت می‌ترسی؟» 🔹گفت «نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟ اصلاً‌ منظورم این نیست!» از این حرف‌ها خیلی ناراحت می‌شد. ❤ گفتم «همه از خدا می‌خواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت 👈با ما همراه باشید.... 🆔 @iranrhdm
🌹شهیدی که در روز تولدتش به شهادت رسید به سید میگفتم :اینا کی هستند میاری هیئت بهشون مسولیت میدی؟میگفت: کسی که توراه نیست، اگه بیاد توی مجلس اهل بیت و یه گوشه بشینـه و شما بهش بها ندی،میره و دیگه هم بر نمیگرده اما وقتی تحویلش بگیری،جذب همین راه میشه. 🆔 @iranrhdm
🌱 مادر شهید: حاجی همیشه برای تشویق‌کردن بچه‌ها به نماز و روزه، جایزه می‌داد بهشان. برای افطاری‌ها هرچه بچه‌ها دوست داشتند می‌خرید. محمد عاشق شیرینی بود. برای افطار، حاجی برایش زولبیا و بامیه می‌خرید. برای هر روز روزه‌گرفتن به بچه‌های بزرگ‌تر هم که هنوز بهشان واجب نشده بود، پول می‌داد. در ماه‌های رجب و شعبان مسابقه‌ی روزه‌گرفتن بین بچه‌ها می‌گذاشت و برایشان جایزه می‌خرید. همه‌ی این کارها را می‌کرد تا بچه‌ها به واجباتشان علاقه‌مند شوند؛ حتی به فاطمه به خاطر رعایت حجابش همیشه محبت می‌کرد. 🆔 @iranrhdm
❇️ در زمان حاج سید عبدالکریم حائری و ماجرای کشف حجاب از سوی رضاخان، دوتا پاسبان بودند که خیلی اذیت می کردند. روزی زنی با روسری از خانه بیرون می آید، یکی از این پاسبانها او را تعقیب می کند، آن زن هرچه او را قسم می دهد و حضرت ابوالفضل، علیه السلام، را شفیع قرار می دهد در او اثر نمی بخشد. بلکه آن بی حیا توهین هم می کند که اگر ابوالفضل کاری از او ساخته می شد، نمی گذاشت دستهای او... همان روز به حمام می رود و دلش درد می گیرد، معالجات اثر نمی کند و به هلاکت می رسد. غسال گفته بود: دیدم، مثل اینکه سیلی به صورتش خورده شده باشد صورتش سیاه شده بود منبع: حضرت اباالفضل مظهر کمالات و کرامات، ص 447، به نقل از: کرامات العباسیه (معجزات حضرت اباالفضل، علیه السلام)، علی میرخلف زاده، ص 220 🌹میلاد با سعادت قمر بنی هاشم حضرت ابالفضل العباس(ع) مبارک باد 😍 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ فاصله بین مشکل و راه‌حل آن 🔹روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: فاصله بین دچار یک مشكل‌شدن تا یافتن راه‌حل برای آن مشكل چقدر است؟ 🔸استاد اندكی تامل كرد و گفت: فاصله مشكل یک فرد و راه نجات او از آن مشكل برای هر شخصی به‌اندازه فاصله زانوی او تا زمین است. 🔹آن دو مرد جوان گیج و آشفته از پیش او آمدند و در بیرون مدرسه باهم به بحث‌وجدل پرداختند. 🔸اولی گفت: من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده كه باید به‌جای روی زمین نشستن، از جا برخاست و شخصا برای مشكل راه‌حل پیدا كرد. با یک‌جانشینی و زانوی غم درآغوش‌گرفتن هیچ مشكلی حل نمی‌شود. 🔹دومی كمی فكر كرد و گفت: اما اندرزهای پیرانِ معرفت معمولا بار معنایی عمیق‌تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. 🔸آنچه تو می‌گویی هزاران سال است كه بر زبان همه جاری است و همه آن را می‌دانند. استاد منظور دیگری داشت. 🔹آن دو تصمیم گرفتند نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله‌اش را بپرسند. 🔸استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: وقتی یک انسان دچار مشكل می‌شود باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. 🔹نقطه صفر وقتی است كه انسان مقابل خالق هستی زانو می‌زند و از او مدد می‌جوید. 🔸بعد از این نقطه صفر است كه فرد می‌تواند برپاخیزد و با اعتماد به همراهی خالقش دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توكل برای هیچ مشكلی راه‌حلی پیدا نخواهد شد. 🔹باز هم می‌گویم فاصله بین مشكلی كه یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است كه بر آن ایستاده است. 🆔 @iranrhdm