eitaa logo
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
536 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1هزار ویدیو
58 فایل
جهاد تبیین یعنی قبل از دشمن، شما محتوای صحیح را درست کنید رهبر انقلاب ✅بزرگترین ویترین انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در کشور ✅ معرفی موزه و بیان دستاورد های انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ✅ ارتباط با ادمین @iranrhdm_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌قولِ‌شھیدشوشتری، قبلا‌بویِ‌ایمان‌میدادیم‌الآن ایمانمون‌بومیده..! قبلادنبالِ‌گمنامی‌بودیم‌الآن دنبالِ‌اینیم‌اِسممون‌گُم‌نشه! خیلی‌راست‌میگفت...👌 🆔 @iranrhdm
🌺 سال ۸۲ تازه وارد سایت شده بود؛ به عنوان کارشناس. همان سال سایت نطنز را به طور رسمی تعطیل کردند، اما بچه‌ها نصفه نیمه مشغول بودند. همان موقع‌ها بود که یکی از سیستم‌های سانتریفیوژ از کار افتاد؛ خیلی هزینه بود برای کشور. بحث امنیت ملی شده بود. مدیر‌های مافوق نمی‌خواستند گزارش کنند. می‌ترسیدند همین گزارش ساده درز کند، ولی مصطفی گفت: من باید گزارش کنم. جلویش درآمدند که تو چه‌کاره‌ای؛ فقط یه کارشناسی! چشم همه ی دنیا به اینجاست. اگه بازرس‌های آژانس بفهمند، همه چیز به هم می‌خوره. ولی مصطفی پای حرفش ایستاد. آن‌قدر بالا و پایین کرد تا آمدند، رسیدگی کردند و دستگاه را راه انداختند. خودش دوازده روز پای دستگاه ایستاد تا مشکلش حل شد. می‌گفت بعضی شب‌ها پای دستگاه‌های سانتریفیوژ ایستاده یا نشسته خواب‌مان می‌برد. 📚به نقل از کتاب 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_دوم یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود خیلی دلم شکست. گریه ام گرفته بود. الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟! آخه ساکمم تواتوبوس بود بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت: اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! -ازاتوبوس جا موندم -لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. -حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود. -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو. -وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم. -آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. -اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام. -نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید. -قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم. -نمیشه خواهرم.اصرار نکنید. -اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش. -میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟! هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/) حوصلم سر رفت... هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم... یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد. یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند. ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
🔆 ✍ اصل قورباغه‌ای 🔹اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که ۲۰ کیلو چاق شده‌اید، نگران نمی‌شوید؟ 🔸البته که می‌شوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن می‌زنید و می‌گویید: الو، اورژانس؟ کمک، کمک، من چاق شده‌ام‌! 🔹اما اگر همین اتفاق به‌تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و… آیا باز هم همین عکس‌العمل را نشان می‌دهید؟ نه! با بی‌خیالی از کنارش می‌گذرید. 🔸برای کسانی که ورشکسته می‌شوند، اضافه‌وزن می‌آورند، طلاق می‌گیرند یا آخر ترم مشروط می‌شوند، این حوادث یک‌باره اتفاق نمی‌افتد. 🔹یک ذره امروز، یک ذره فردا و سرانجام یک روز هم انفجار و سپس می‌پرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟ 🔸زندگی ماهیت انبارشوندگی دارد. هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می‌شود، مثل قطره‌های آب که صخره‌های سنگی را می‌فرساید. 🔹اصل قورباغه‌ای به ما هشدار می‌دهد که مراقب شرایطی که به آن عادت می‌کنید، باشید! 🔸ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: به کجا دارم می‌روم؟ آیا من سالم‌تر، فهیم‌تر، با فرهنگ‌تر و عاقل‌تر از سال گذشته‌ام هستم؟ 🔹و اگر پاسخ منفی است بی‌درنگ باید در کارهای خود تجدیدنظر کنیم. 🆔 @iranrhdm
فرازی از وصیت نامه: سعی کنید با هم بیشتر یک دل و یک زبان باشید و وحدت همیشگی خود را که امام امت و سایر مسئولان عزیز بر آن زیاد تکیه می کنند، حفظ نمایید زیرا که انسان واقعی در این زمان آزموده می‌شود. باید این را بدانیم که وظیفه‌ی حساس و خطیری به گردن ماست. هر کسی در هر پست و مقامی است، باید خود را برای خدمت به انقلاب آماده سازد وگرنه مدیون خون شهیدان است. 🆔 @iranrhdm
💢دوره جوانی ابراهیم بود. در بازار کار میکرد. ابراهیم هفته ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت می‌کرد. چند هفته گذشت. یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد. همه از او تشکر کردیم. هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد... ابراهیم شهید شد. یکروز دور هم نشسته بودیم. بحث چلوکباب شد. مصطفی گفت: یادتان می آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را می‌دهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد. اما برای اینکه من خجالت نکشم... 💫سعید با تعجب گفت: من هم همینطور... و بقیه هم همین را گفتند. آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب می‌خوردیم تمام پول غذا را خودش میداد. چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم. چه آدمی بود این ابراهیم. 📔 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم2 🆔 @iranrhdm
‌ هم دانشگاه می رفت هم کار می‌کرد توی يک شرکت تأسيساتی،اوايل کارش بود که گفت برای مأموريت بايد برم خرم آباد...خبر آوردند دست گير شده،با دو نفر ديگر اعلاميه پخش مي‌کردند. آن دوتا زن و بچه داشتند. احمد همه چيز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند. 🌹 جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_ســوم تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از ا
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت. اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. -آقای فرمانده پایگاه -بله؟! -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. -اوهوووم.باشه. باهاش صحبت می کردم ولی بر نمی گشت و نگامم نمی کرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد -چی شدرسیدیم؟! -نه برای نمازنگه داشتیم -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین -کجا بیام؟! -مگه شما نماز نمیخونین؟! -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست -ممنون -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد. اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟ من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوش بحالش که میتونه گریه کنه... ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
✍️ پرهیز را رها نکن 🔹وای به حال بیماری که فکر کند دیگر کاملاً بهبود یافته است چون پرهیز را رها خواهد کرد. 🔸پس برای حفظ تقوا و پرهیز نفس در معرفت الهی راهی به‌جز بیمارپنداشتن خود تا لحظه مرگ نداریم. 💠 فَلَا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ ۖ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَىٰ؛ پس خودستایی مکنید، او به حال هر که متّقی (و در خور ستایش) است از شما داناتر است. (نجم: ۳۲) 🆔 @iranrhdm
پول توجیبی که پدر به ما می‌دادند فقط برای خرید خوراکی نبود. می‌گفتند: از همین پول، لوازم التحریر هم بخرید. اگه می‌خواید برای کسی هدیه بخرید، مقداری از پولتان را جمع کنید و از همین پول هدیه بخرید. با این روش ما نحوه‌ی درست خرج کردن را یاد می‌گرفتیم. بعضی وقت‌ها که برای خرید چیزی پول کم می‌آوردیم، مقداری پول به ما قرض می‌دادند و ماه‌های بعد از پول توجیبی‌مان کم می‌کردند. این‌جوری فرهنگ قرض‌الحسنه را هم به ما آموزش می‌دادند. 🆔 @iranrhdm
🌷 !! 🌷حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را می‌توانستی پیدا کنی. همیشه به من می‌گفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق می‌کند. وقتی می‌خواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهره‌ها بلافاصله جابجا می‌شوند. چه بسا که خیلی‌ها هم مهره‌هایشان جابجا شد و خیلی‌ها زانودرد گرفتند. 🌷بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید این‌قدر توان داشته باشند و توان رزمی‌شان بالا باشد که بتوانند به راحتی این‌ها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. می‌دیدم که فراهم آوردن همه امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوان‌ها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه این‌ها از طریق خود سردار مقدم انجام شد. 🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران سردار شهید حاج حسن طهراتی مقدم : فرمانده سردار ناصر شهسواری منبع: سايت نويد شاهد 🆔 @iranrhdm
آقای رجایی با اشتغالی که قبل از انقلاب داشت به من توصیه می‌کرد که بچه‌ها را به پارک ببرم. خودش هم هر وقت که پیش می‌آمد این کار را می‌کرد. مخصوصا زمان‌هایی که من حوصله‌ی این کار را نداشتم ایشان بچه‌ها را می‌برد. می‌گفت: چون الآن مکان‌های تفریحی خیلی سالم نیست، اگر جای سالمی پیدا می‌کنیم باید برای تفریح و پر کردن اوقات فراغت بچه‌ها از آن استفاده کنیم. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_چـهــارم توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها🚌 بودنختو و بچه ها مشغول غذا خوردن🍝. آقاسید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها. آقاسید همونطور که سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! یه خانم چادری که روسریش هم با چفیه بود جلو اومد و آقاسید بهش گفت: براتون مسافر جدید آوردم. بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم😊 نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود😕 شاید به خاطر این بود که آقاسید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😏 محیط خیلی برام غریبه بود همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه دلم میخواست به آقاسید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا🚶 بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دختر محجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت. گوشیمو📱 درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام. حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب😳 به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.🙂 -خانمی اسمت چیه؟! -کوچیک شما سمانه -به به چه اسم قشنگی هم داری. -اسم شما چیه گلم؟! -بزرگ شما ریحانه -خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم -اما من ناراحتم -ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم؟ -اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟ -خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم. منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها -یا خدا. عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما -حالا چه ذکری میگفتی؟! -داشتم الحمدلله میگفتم. -همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! -اره -خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟ -چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم♥️ با این ذکر خو بگیره. -آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود -و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خندمون😅 یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ مراقب باش اعمالت را نسوزانی 🔹کارت بانكی‌ام رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: موجودى كافى نمی‌باشد! 🔸امكان نداشت، خودم می‌دونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم.! 🔹با بی‌حوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: رمز نامعتبر است. 🔸اين بار فروشنده با بی‌حوصلگى گفت: آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟! فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته. 🔹در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله‌ فروشنده در سرم صدا می‌كرد: پول نقد همراهتون هست؟ 🔸خدايا! ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آن‌ها هستيم مثلا عبادت‌هايى كه كرديم، دستگيرى‌ها و انفاق‌هايى كه انجام داديم و... 🔹نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم: مگر می‌شود؟ اين همه اعمالى كه فكر می‌كرديم نيک هستند و انجام داديم چه شد؟! 🔸و جواب بدهند: اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت؛ كنار «بخل»، كنار «حسد»، كنار «ريا»، كنار «بى‌اعتمادى به خدا»، كنار «دنيا دوستى» و... 🔹نكند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده‌اى؟ و ما كيسه‌هایمان تهى باشد و دستانمان خالى. 🔸خدايا! از تمام چيزهايى كه باعث ازبين‌رفتن اعمال نيكمان می‌شود به تو پناه می‌بریم. 🆔 @iranrhdm
سعی کنيد که يکی از افرادی باشيد که هميشه سعی در زمينه سازی برای ظهور صاحب الامر عجل‌الله فرجه دارند و بکوشيد اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنيد و دعا کنيد که اين انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان عليه السلام متصل شود. پس اگر ميخواهيد دعاهايتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازيد. 🕊🌱 ‎‎‌‌‎‎🆔 @iranrhdm
🌷 ابراهیم برای ورزش در زورخانه یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرده بود. حسابی سر زبان‌ها افتاده و انگشت‌نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه‌ها چنین کارهایی را انجام نداد! می‌گفت: این کارها عامل غرور انسان می‌شه. می‌گفت: مردم به دنبال این هستند که چه کسی قوی‌تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش‌های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می‌شوم. در واقع خودم را مطرح کرده‌ام و این کار اشتباه است. بعد از آن، وقتی میاندار ورزش بود و می‌دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می‌کرد. به نقل از کتاب 🆔 @iranrhdm
به اين طرف و آن طرف ننگــريد. فقط نگاه ڪنيد به نائــب امـــام زمانتــان تا فــريب نخـــوريد. در گــرداب غيبــت‌ها و تهمــت‌ها نيفتيد. خدا گــواه است ڪه اين بدگويي‌ها ايمــان را مي‌خـورد و انســان را از روحــانيت اخــراج می‌ڪند. لذت مناجات با خدا را از بيـن می‌بــرد. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_پـنـجـم بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها🚌 بودنختو و ب
چتونه دخترها؟!😠 خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر... من یه چشم غره😒 بهش زدم سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟ -ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه -اااا...خوب به سلامتی و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقاسید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.😴 بالاخره رسیدیم مشهد اسکان ما تو یه حسینیه🏤 بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده👮 شروع کرد به صحبت کردن برامون: خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت🕗 شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. برگشتم سمت سمانه و گفتم : -سمانه؟! -جانم؟! -همین؟! -چی همین؟! -اینجا باید بمونیم ما؟! -اره دیگه حسینیه هست دیگه -خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل🏩 -دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه -باشهه. زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: -این چیه سمی؟! -وااا.. خو چادره دیگه! -خوب چیکارش کنم من؟! -بخورش خوب باید بزاری سرت -برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟! -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که -اها...خوب همونجا میزارم دیگه -حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟! چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم😉 -آره عزیزم...خیلی خانم شدی. -مگه قبلش آقا بودم ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش. -امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما -نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم -شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر.. -منم شوخی کردم والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که😬 حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقاسید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم... ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.😑 ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
✍️ بدعت‌ها را کنار بگذارید 🔹فروشنده لوازم خانگی گفت: روزی در مغازه نشسته بودم که مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. 🔸او گفت: برای یک هفته چند کارتن نو و خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. 🔹پرسیدم: برای چه؟! 🔸چشمانش پر از اشک شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ 🔹گفتم: بلی! حتماً. 🔸گفت: این هفته عروسی دخترم است. جهیزیه درست و حسابی نتوانستم بخرم. از صبح گریه می‌کند. مجبور شدم این نقشه را طرح کنم. کارتن خالی ببریم و داخلش آجر بگذاریم تا دیگران نگویند جهیزیه نداشت. 🔹اشک در چشمانم جمع شد و... 💢در دین اسلام بدعت‌گذاشتن امری حرام است. یکی از این بدعت‌های غلط، بازدید جهیزیه دختر است که باعث روشدن فقرِ فقرا می‌شود. 🔺کسی که بتواند این بدعت‌ها را به‌نوبه خود بشکند و در عروسی خود کسی را به دیدن جهاز خود دعوت نکند، یقین به‌عنوان مبارزه با بدعت، یک جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. 🆔 @iranrhdm
🌹 🌷به خاکریزى رسیدم که دو نفر از نیروهای عراقی در آن‌جا بودند. همین که چشمشان به من افتاد دست‌های خود را روی سرشان گذاشتند و به طرف ما آمدند. خیلی تشنه بودم، یک قمقمه آب برداشته بودم برای موقع ضروری، خواستم بخورم، آن دو نفر عراقی همین‌که چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند: ماء … ماء. 🌷درحالی‌که خودم، حلقم از تشنگی خشک شده بود آب را به یکی از آنـان تعـارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعـارف کرد آن دو نفر آب را تمام کردند. یکی از آنان مجروح بود و قادر به حرکت نبود، خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی التماس می‌کند. یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش می‌کند، به این نتیجه رسیدم که هر دو برادرند. آنان را به پشت جبهه انتقال دادم.... : سردار شهید فرمانده کاظم فتحی‌زاده 🆔 @iranrhdm
📷 شبیه سازی سنگر فرماندهی در تالار سوم موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس 🌺🖤 🆔 @iranrhdm
" باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده‌ایم و شیعه هم به دنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات ، مصائب ، سختی‌ها ، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود ..." 🆔 @iranrhdm
🌸 پیامبر اکرم (صلى الله عليه و آله) : اگر بنده «خدا» مى دانست ڪه در ماه رمضان چيست چه بـــرڪتى وجـود دارد دوست مى داشت ڪه تـــــمام ســــال، رمضــــان باشــــد. 📚بحارالانـوار، ج ۹۳، ص ۳۴۶ 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ نماز اول وقت و کار نیک در اول وقت هم اطاعت امر خداست 🔹روزی پیرمردی به پسرش گفت: آفتابه و لگن برایم بیاور تا برای نماز وضو بسازم. 🔸پسر در اجرای امر پدر درنگ کرد و چَشم را گفت ولی خواستۀ پدر به تأخیر انداخت. پدر از او شاکی شد که چرا امر پدر به تأخیر افکندی؟ 🔹پسر گفت: پدرم! زمانی که مرا امر کردی هنوز به غروب آفتاب مانده بود. من در اطاعت امر تو درنگی نکردم که به تو ضرر رسد و نماز مغربت از اول وقت أدای آن بگذرد. 🔸پدر سکوت کرد تا جواب پسر به‌وقت بهتری بدهد‌. 🔹روزی پسر نان سنگک داغی خرید و سفره را برای صبحانه با پدر گشود. 🔸پدر نان سنگک در زیر سفره پنهان کرد و نان سنگکی که از روز قبل مانده بود را بر چراغ گرم ساخت و به پسر داد. 🔹پسر وقتی لقمه‌ای خورد، گفت: پدر، نان امروز را بده. این نان را داغ کرده‌ای و تازه نیست و بیات است. 🔸پدر گفت: نان گرم و نانی که گرم شده است هردو گرم هستند ولی اولی سردی بر خود ندیده و دومی سردی بر خود دیده و سپس گرم شده است. 🔹امر خدا و امر والدین بر فرزند هم به مَثَل آن مانَد. آن روز تو امر پدر اطاعت کردی و آفتابه و لگن آوردی ولی کلام پدر سرد و بیات نمودی و سپس داغ کردی. 🔸طعم و مزه‌اش بر من آن‌گاه بود که کلام من تا شنیدی همان دم، داغ‌داغ اجرا می‌کردی. 💢 بدان! نماز اول وقت و کار نیک در اول وقت هم اطاعت امر خداست و حکم نان داغ را دارد. 🆔 @iranrhdm