eitaa logo
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
517 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
58 فایل
جهاد تبیین یعنی قبل از دشمن، شما محتوای صحیح را درست کنید رهبر انقلاب ✅بزرگترین ویترین انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در کشور ✅ معرفی موزه و بیان دستاورد های انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ✅ ارتباط با ادمین @iranrhdm_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بعد از فرمانده‌ی پشتیبانی، اولین نفری بود که وارد ستاد کل می‌شد؛ رأس ساعت. طوری قدم برمی‌داشت که وقتی وارد راهرو می‌شد، می‌فهمیدیم تیمسار آمده است. یک صلابتی داشت. راه که می‌رفت، مستقیم حرکت می‌کرد؛ نه یک سانت این طرف، نه یک سانت آن طرف. به دفتر که می‌رسید، با همه دست می‌داد. بدون استثنا؛ از مسئول دفتر گرفته تا ارباب رجوع و سرباز. با همه سلام و احوالپرسی می‌کرد. وارد هم که می‌شد، بلافاصله کارش را شروع می‌کرد. 🆔 @iranrhdm
📷 تصویر تعدادی از سلاح های غنیمت گرفته شده از داعش در سراسرنمای موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس 😍❤️ 🆔 @iranrhdm
🌷 روی مقوله‌ی اطلاعات بسیار تمرکز داشت و آن را مهم‌تر از مسائل دیگر می‌دانست و می‌گفت: تا زمانی که ما دشمن رو نشناسیم، اقدامات‌مون کوره و اقدام کور به نتیجه نمی‌رسه، بایستی دشمن رو خوب بشناسیم. وقتی نیروهای مردمی با آن شور و حال انقلابی وارد جبهه می‌شدند، او از بین آن‌ها افراد با استعداد را پیدا می‌کرد و بعد آنان را توجیه می‌کرد و می‌گفت: اگر شما فعالیت اطلاعاتی بکنین، ارزشش بیشتر از اینه که به عنوان تک‌تیرانداز عادی، وارد خط مقدم جبهه بشین و کنار سایر رزمنده‌ها بجنگین. شما بیاین همراه با جنگ، کار اطلاعاتی بکنین تا بتونیم دشمن رو بشناسیم و نقاط ضعفش رو کشف کنیم. بعد، از اون نقاط ضعف استفاده کرده و ضربات کاری به دشمن وارد کنیم. اگه ما صرفا توی خط مقدم، پیشونی به پیشونی دشمن بذاریم و جنگ مستقیم بکنیم، با توجه به استعداد بالای دشمن و تجهیزات زیادی که داره و کمک‌های زیادی هم که دنیا به اون‌ها می‌کنه، نمی تونیم موفق بشیم. ما باید اول، نقاط ضعف دشمن رو کشف کنیم، بعد اقدام کنیم. تازه، بعد از اون باید سعی کنیم از دشمن اسیر یا یه برگه سند بگیریم و تجهیزات دشمن رو غنیمت بگیریم تا بدونیم دشمن چه امکاناتی داره. سعی کنین بیشترین اطلاعات رو از دشمن بگیرین. ما بایست بتونیم یه لشکر دشمن رو محاصره کرده و منهدم کنیم و طوری پیش بریم که کل ارتش عراق رو از بین ببریم، نه این‌که فقط اون دسته نیرو و یا اون یه رزمنده‌ی دشمن که توی سنگر می‌جنگه رو هدف قرار بدیم. 📚به نقل از محمد باقری،کتاب من اینجا نمی‌مانم 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ این دغل‌دوستان که می‌بینی، مگسانند دور شیرینی 🔹مرد ثروتمندی بود که فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار، چون این‌ها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد. 🔸تا اینکه مرگ پدر می‌رسد و به فرزند می‌گوید: با تو وصیتی دارم. من از دنیا می‌روم ولی آن مطبخ کوچک را قفل کردم و کلیدش را به دست تو می‌دهم. داخل مطبخ یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز دور گردن خودت و خودت را خفه کن. چون زندگی دیگر به دردت نمی‌خورد. 🔹پدر از دنیا می‌رود و پسر همچنان در معاشرت با دوستان خود افراط می‌کند و به عیاشی می‌گذراند تا جایی که هرچه ثروت دارد تمام می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند. 🔸دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می‌بینند از دور او پراکنده می‌شوند. 🔹پسر در اوج فقر و نداری روزی مقدار کمی خوراکی آماده می‌کند و در دستمالی می‌گذارد و روانه‌ صحرا می‌شود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه‌ای روز خود را به شب برساند. 🔸در لب جویی دستمال خود را گوشه‌ای نهاده و کفش خود را درمی‌آورد که پایی بشوید و آبی به صورت بزند. 🔹در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می‌آید و دستمال را به نوک خود می‌گیرد و می‌برد. 🔸پسر ناراحت و افسرده و گرسنه به راه می‌افتد تا می‌رسد به جایی که می‌بیند رفقای سابقش در لب جویی نشسته و به عیش‌ونوش مشغولند. 🔹می‌رود به طرف آن‌ها سلام می‌کند و پهلوی آن‌ها می‌نشیند و سر صحبت را باز می‌کند و ماجرای کلاغ را تعریف می‌کند. 🔸رفقا شروع می‌کنند به خندیدن و رفیق خود را مسخره‌کردن که مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمه‌نانی به تو می‌دهیم. دیگر نمی‌خواهد دروغ سرهم بکنی. 🔹پسر ناراحت می‌شود و پهلوی رفقا نمانده و چیزی هم نمی‌خورد و راهی منزل می‌شود. وقتی به منزل می‌رسد به یاد حرف‌های پدر می‌افتد و می‌گوید خدا بیامرز پدرم می‌دانست که من درمانده می‌شوم که چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می‌گفت حلق‌آویز کنم. 🔸می‌رود در مطبخ و طناب را می‌اندازد گردنش و طناب را می‌کشد. ناگهان کیسه‌ای از سقف می‌افتد پایین. پسر می‌بیند پر از جواهر است. می‌گوید خدا تو را بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. 🔹بعد می‌آید چند نفر چماق‌دار اجیر می‌کند و هفت رنگ غذا هم درست می‌کند و دوستان قدیم خود را دعوت می‌کند. 🔸وقتی دوستان می‌آیند و می‌فهمند که دم‌ودستگاه روبه‌راه است، به چاپلوسی می‌افتند و دوباره دم از رفاقت می‌زنند. 🔹خلاصه در اتاق به دور هم جمع می‌شوند و بگووبخند شروع می‌شود. در این موقع پسر می‌گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم کلاغی بزغاله‌ای را به پنجه گرفته بود. کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود به هوا برد. 🔸رفقا می‌گویند: عجیب نیست. درست می‌گویی. 🔹پسر می‌گوید: جاهل‌ها! من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید، حالا چطور می‌گویید کلاغ یک بزغاله را می‌تواند از زمین بلند کند؟ 🔸در این هنگام چماق‌دارها را صدا می‌کند. کتک مفصلی به آن‌ها می‌زند و بیرونشان می‌کند و می‌گوید شما دوست نیستید بلکه دنبال پول هستید و غذاها را می‌دهد به چماق‌دارها می‌خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می‌کند. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_یـازدهــم که دیدم همون انگشتری💍 که زهرا خریده بود تو دست
-میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! -آره دیگه...زهرا دختر خاله آقاسیده -وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن ولی به سمانه چیزی نگفتم😑 -چیزی شده ریحان؟! -نه...چیزی نیست -آخه از ظهر تو فکری -نه..چون آخرین روزه دلم گرفته😔 خلاصه سفر🚌 ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم: -سمانه؟! -جانم ؟! -اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟! -کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😅 -نه بابا.من اصلا داداش ندارم که داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😝 کلا میگم -اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟! -مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه -ریحانه تو قلبت♥️ خیلی پاکه اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده👌 -کاش اینطوری بود که میگفتی😔 . -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه😍 حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! -اصلا راهش نمیدادم تو خونه😆 -واااا...بی مزه من به این آقایی😒 -خدا نکشه تو رو دختر خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس📚 و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقاسید دروغ چرا... من عاشق آقاسید شده بودم عاشق مردونگی و غرورش😌 عاشقه.. اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد😇 احساس ارامش و امنیت داشتم همین بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😫 چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید. ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
: ●وصیت من به برادران و فرماندهان و همکاران عزیزم این است که شما را به خدا قسم می دهم که در شناخت وظیفه تان قصور و در انجام آن کوتاهی نکنید. ●و در ایثار و گذشت دریغ نکنید و حق را فدای مصلحت نکنید که حق باقی است و مصلحت زود بگذرد. 🆔 @iranrhdm
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. 🆔 @iranrhdm
📜فرازی از وصیت‌نامه " پدر و مادرم؛ همسر عزیزم؛ برادران و خواهرم؛ هرچه از خداوند می‌خواهید فقط از باب وارد شوید. همیشه برای همدیگر طلب دعای خیر کنید، زیرا دعا در حق برادر و خواهر دینی زودتر به اجابت می‌رسد." 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍ کارهای نیک و بد 🔹️اگر روزی کار بدی کردیم که حس کردیم خودمان نبودیم، بدانیم که در تصرف شیطان بودیم که از قدرت نفسمان بهره برده است. 🔸️و اگر هم روزی کار نیکی کردیم که حس کردیم خود نیستیم، بدانیم که عنایت خدا و کمک فرشتگان الهی بوده است، پس بسیار شاکر خداوند باشیم. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_دوازدهــم -میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی ه
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید. -تق تق🚪 -بله..بفرمایید -سلام آقاسید -تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش😍 دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت: سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز 🚪گذاشت انگار جن دیده نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد.😒 همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.😏 -کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم.. -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.😌 -چشممم...ممنونم -دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...😐 از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا🙋 رو دیدم -سلام -سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😁 -سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست . -چرا؟! چی شده مگه؟! -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟! -هیچی. همه چیز اوکیه.ولی ریحانه -چی؟! -خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم -ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😠 -چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟ -چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😏 -ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😅 -گفتم فک کن نگفتم که حتما هست -در حال حرف زدن بودیم که آقاسید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم😑 -ریحانه؟!چی شد؟! -ها ؟!؟...هیچی هیچی! -اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! -هااا؟!...نه -ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😤 -چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو -خدا شفات بده دختر -تو توی اولویت تری -ریحانه ازدواج👰 شوخی نیستا -میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟! -نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😕 -بروووو مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
✨ استقبال بازدیدکنندگان عزیز از موزه دفاع مقدس در ایام نوروز ☺️👆 منتظره حضور گرم شما هستیم تا ساعت ۲۱ شب 🌺 🆔 @iranrhdm
🌷 وقتی می‌آمد خانه یا سرش توی کتاب و مطالعه بود یا وقتش به بحث‌های مفید با اعضای خانواده می‌گذشت. اصلا این‌طور نبود که دور هم جمع بشویم و وقتمان را به غیبت، دروغ، یا شوخی‌های بیهوده صرف کنیم. حتی حاضر نبود کوچک‌ترین حرفی را پشت سر دشمنش بشنود. به محض این‌که کسی غیبت می‌کرد، اخم می‌کرد و می‌گفت: حرف دیگه‌ای نیست بزنیم؟ اگه حرفی ندارید، برید دنبال کار دیگه یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم از کسی دیگه حرف زده بشه. به جای غیبت، از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کنه. با این‌که دیگران به آقای بهشتی دشنام می‌دادند و علیه او حرف می‌زدند، ولی او هرگز قلب و وجدانش قبول نکرد که پشت سر آن‌ها حرفی بزند. 🆔 @iranrhdm
🌷 صبح بود که زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم، پسر آقای اسماعیلی پشت در بود. به من گفت: به منزل افشردی نمی‌رید؟ تا این را گفت، دلم هری ریخت پایین. با نگرانی پرسیدم: این وقت صبح! مگه چه خبره؟ او خیلی آرام، خبر شهادت غلام‌حسین را به من داد. به روح شهید قسم، متوجه نشدم از خانه‌ی خودمان تا منزل آن‌ها را چه طوری رفتم. نمی‌دانستم چطور باید با مادر بزرگوارش روبه‌رو شوم. وقتی رسیدم، در خانه باز بود. وارد اتاق شدم. خواستم فریاد بزنم، اما دیدم مادرش به من گفت: الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله! که بچه‌ام به آرزوش رسید. بچه‌م آرزوی شهادت داشت. نمی‌خواست تو بستر بیماری از دنیا بره. او سزاوار شهادت بود و حیف بود شهید نشه. این‌قدر این مادر محکم و با ابهت بود که حتی وقتی او را برای دیدن فرزندش به پزشکی قانونی بردند، با دیدن پیکر پاک و مطهر غلام‌حسین، شروع کرد با او حرف زدن و اصلا گریه نکرد. دست نوازش به صورت غلام‌حسین می‌کشید و می‌گفت: عزیزم! شهادت گوارای وجودت، برای ما افتخار آفریدی. خدا تو رو لایق دونست که به این فیض عظیم نایل اومدی، مبارکت باشه. پدر شهید نیز، چنین حالاتی را داشت و به هیچ عنوان اظهار عجز نمی‌کرد. 📚به نقل از زهرا رضایی‌مقدم، کتاب من اینجا نمی‌مانم 🆔 @iranrhdm
❇️امام حسن علیه السلام فرمود:چنان برای دنیایت تلاش کن که گویاهمیشه زنده ای، و چنان برای آخرتت تلاش کن که گوئی فردامرگت فرا می رسد. (الحیاة، ج 4، ص 62) ✨ میلاد کریم اهل بیت مبارک باد ✨ 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ بیمارانی در دل این دنیا 🔹پزشکی می‌گفت: وارد اتاق احیا شدم. پیرمردی با چهره‌ نورانی روی تخت خوابیده بود. نگاهی به پرونده‌ او انداختم. بر وی عمل قلب انجام داده بودند که در خلال آن دچار خون‌ریزی شده بود. به همین سبب خون به برخی از قسمت‌های مغزش نرسیده و به کما رفته بود. 🔸دستگاه‌ها به او وصل بودند و با تنفس مصنوعی هر دقیقه ۹ بار نفس می‌کشید. 🔹یکی از فرزندانش کنار او بود. درباره‌اش پرسیدم، گفت پدرش سال‌هاست در یک مسجد موذن است. 🔸نگاهش کردم. دستش را تکان دادم. چشمانش را باز کردم. با او صحبت کردم. هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. وضعیتش خطرناک بود. 🔹پسرش کنار گوشش شروع به حرف‌زدن کرد. اما او چیزی نمی‌فهمید. 🔸گفت: مادر حالش خوبه. برادرها هم حالشون خوبه. دایی از سفر برگشت. 🔹و همین‌طور با او صحبت می‌کرد. اما پیرمرد در همان وضعیت بود و عکس‌العملی نشان نمی‌داد. دستگاه تنفس هر دقیقه ۹ بار به او نفس می‌داد. 🔸ناگهان پسر در گوش پدرش گفت: مسجد مشتاق توست. به‌جز فلانی که اشتباه اذان می‌گه کس دیگه‌ای نیست که اذان بگه. جای تو توی مسجد خالیه. 🔹همین که اسم مسجد و اذان را برد، سینه‌ پیرمرد لرزید و شروع به نفس‌کشیدن کرد. به دستگاه نگاه کردم؛ نشان می‌داد که ۱۸ تنفس در دقیقه دارد. پسر اما خبر نداشت. 🔸سپس گفت: پسرعمو ازدواج کرد. برادرم فارغ‌التحصیل شد. 🔹باز پیرمرد از حرکت ایستاد و تنفس به ۹ بار در دقیقه رسید که توسط دستگاه بود. 🔸این را که دیدم پیش او رفتم و کنار سرش ایستادم. دستش را تکان دادم. چشمانش را باز کردم. هیچ حرکتی نداشت. هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. تعجب کردم. 🔹به گوشش نزدیک شدم و گفتم: الله اکبر، حی علی الصلاة، حی علی الفلاح. 🔸در همین حال دستگاه تنفس را نگاه می‌کردم. تعداد ۱۸ تنفس را در دقیقه نشان می‌داد. چه بیماری بود او! بلکه چه بیمارانی هستیم ما! 💠 «مردانی که نه تجارتی و نه خریدوفروشی آنان را از یاد خدا و برپاداشتن نماز و دادن زکات مشغول نمی‌دارد؛ از روزی می‌ترسند که دل‌ها و دیده‌ها در آن زیر و رو می‌شود. تا خدا آنان را بر اساس بهترین کاری که انجام داده‌اند، پاداش دهد و از فضل خود به آنان افزون دهد و خدا هر که را بخواهد بدون حساب روزی می‌دهد.»(نور: ۳۷و۳۸) 🔹این بود حال آن بیمار. اکنون تو ای کسی که از بیماری‌ها و دردها دوری، آیا از نعمت‌ها و فضل بی‌شمار او برخوردار نیستی؟ 🔸آیا نمی‌ترسی که فردا در برابر خداوند بایستی و به تو بگوید: بنده‌ام آیا بدن سالم به تو ندادم؟ آیا روزی‌ات را نگستردم؟ آیا بینایی و شنوایی‌ات را سالم نگرداندم؟ 🔹و تو بگویی: آری. 🔸سپس بگوید: پس چرا با نعمت‌های من معصیتم کردی؟ 💢 چه داری بگویی؟! 🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔼بدرقه رزمندگان از زیر قرآن ✅ توسط🌹 شهید مهدی عین اللهی رزمندگان گردان حضرت علی اکبر علیه السلام میاندوآب ، موقعیت تیپ حضرت قائم « عج » قبل از عملیات بیت‌المقدس دو زمستان سال ۶۶ 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_سـیزدهــم یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت د
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.😕 اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😤 دلم میخواست خفش کنم وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: -سلام سمی -اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😄 -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟! -اول خلوص نیت💙 -مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم -واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری😅 -اولی چیه؟! -خلوص نیت دیگه😆 -میزنمت ها⛏ -خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت💳 دانشجوییتو بیار بقیه با من خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..😑 یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: -ریحانه -بله؟! -دختره بود مسئول انسانی -خوب -اون داره فارغ التحصیل🎓 میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن💡 شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم . -کارش سخت نیست؟! -چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!! .-ولی چی؟! -باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی -وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!😥😣 -کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن👌 -دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن😒 -دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه☺️ توی مسیر خونه🏡 با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..😞 -مامان؟ -جانم -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟! -آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی✌️ بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! -هیچی...چیز مهمی نیست مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم🙂 -نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم👗 اختیار داشته باشم بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..❗️بزار درست📚 تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😎 ادامه دارد ... ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
ما از مردن نمی هراسیم... میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند. باید بمانیم تا آینده شهید نشود و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند... عجب دردی! 🆔 @iranrhdm
یه بار اومد پیشم گفت: جایی کار سراغ نداری؟ گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد. نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه یا نه، یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛ اولین سوالش این بود: موقع نماز میزاره برم نماز بخونم؟ حقوق کمتر گرفت اما موقع نماز به مسجد میرفت... 📙حجت خدا 🌺 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟ 🔹درسته که توی جامعه ما ‏اغلب فقط به خروجی نهایی توجه می‌شه، ‏اما فرق هست بین کسی که خودش مسیرشو ساخته ‏و براش زحمت کشیده ‏تا کسی که همه چی براش مهیا بوده. 🔸‏باید ببینیم هرکسی ‏جدا از امکانات خانوادگی‌اش چه کسیه ‏و چه قدر حرف برای گفتن داره. 🔹اصلا باید یک کار جدی روی این موضوع بشه ‏تا آدما ارزش بیشتری برای خودشون ‏و تلاش و زحمتشون قائل بشن ‏و با مقایسه‌های بی‌ربط ‏ارزش دستاوردهاشونو کم تلقی نکنن. ‏ 🔸فکر نکنن چون فلانی در فلان جایگاهه‌، ‏اون‌ها هم باید به اون موقعیت برسن، این‌طوری یادشون می‌ره چه قدر خودشون موفق هستن. 💢 ‏مقایسه نابه‌جا ‏فقط باعث می‌شه تا دستاوردهایی که ‏برای رسیدن بهشون جون کندی، ‏در ذهن خودت هم بی‌ارزش بشن. 🆔 @iranrhdm
موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_چـهـاردهــم رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگ
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود مامان:پس چی؟! -نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟! مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها -بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن. -هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده -مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن.. -مگه من برا اونا زندگی میکنم؟! -میگم حرفشو نزن با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم یهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه. بالاخره فرمانده هست دیگه . فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: تق تق -بله بفرمایید. -سلام -سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید. -نه اخه با خودتون کار دارم -با من؟!؟ چه کاری؟! -راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم چه خوب چه مشکلی؟! -اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟! -راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟! -آره دیگه -خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه. ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست. من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم. ادامه دارد … ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🆔 @iranrhdm
💌 پدرش براش بارانی خریده بود.اما علی نمیپوشید. هرڪاری ڪردم نپوشید ... میگفت: این پسر بیچاره نداره ، منم نمی پوشم.. پسرهمسایه مون رو میگفت. پدرش رفتگر بـود ونداشت بـرای بچه هـاش بارانی بخره.علی هم نمی‌پوشید..... 🆔 @iranrhdm
🌷 !! 🌷به ملاحظه‌ی ناراحتی قلبی‌ام، روزهای اول، خبر شهادت ابراهیم را به من ندادند؛ اما از حال و هوای برادرم و بقیه‌ی اطرافیان حدس می‌زدم که باید اتفاقی افتاده باشد. دو_سه روز بعد، توی خیابان داشتم می‌رفتم که یکی سر راهم سبز شد. تا دیدمش، شناختمش. توی محل به قول معروف، گاو پیشانی سفید شده بود؛ همه می‌دانستند با انقلاب و انقلابی‌ها میانه‌ی خوشی ندارد. لبخند موزیانه‌ای روی لبش بود. یک‌دفعه بدون هیچ سلام و علیکی و بدون هیچ مقدمه‌ای و با یک دنیا نیش و کنایه گفت: پسرتم که کشته شد حاج خانوم! 🌷دلم به درد آمد، امّا خودم را نباختم. بلافاصله رو به آسمان کردم و از ته دل گفتم: الحمدلله رب العالمین. لبخند از لب‌های او رفت. گفتم: چی فکر کردی؟! ابراهیم منم فدای سر آقا علی‌اکبر امام حسین علیه السلام شد. طرف انگار شادی‌اش تبدیل به عزا شده بود. مات و مبهوت داشت مرا نگاه می‌کرد. برای این‌که حالش بیشتر جا بیاید، همان‌جا، در آن هوای گرم زانو زدم و بر آسفالت‌های داغ خیابان، سجده‌ی شکر کردم! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ابراهیم امیر عباسی 📚 کتاب "ساکنان ملک اعظم ۵" ❌❌️ از دامن زن، مرد به معراج می‌رود. [امام خمینی (ره)] 🆔 @iranrhdm
فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم سید محمد حسین میردوستی 🍃 فرزندم: آقا سید محمد یاسا ،پسرم نمی دانم چه زمانی این نامه را می خوانی؟ از تو می خواهم در زندگی ات پشتیبان ولایت باشی ومراقب فریب دشمن باشی، شرمنده که نتوانستم باشم ؛ دوستت دارم پسرم. مراقب خودت باش . یا علی.🍃 🆔 @iranrhdm
🔅 ✍️ عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه‌سرشت 🔹بزرگی در یکی از خاطرات کودکی خود تعریف می‌کرد که یاد دارم در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب‌ها برمی‌خاستم و نماز می‌گزاردم و به زهد و تقوا رغبت بسیار داشتم. 🔸شبی در خدمت پدر نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می‌خواندم. 🔹در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده‌اند.  🔸پدر را گفتم: از اینان کسی سر برنمی‌دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته‌اند، بلکه مرده‌اند. 🔹پدر گفت: تو نیز اگر می‌خفتی بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی! 🆔 @iranrhdm