موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن #قسـمـت_ســے_و_هشتم سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در ظاهر تصمی
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_ســے_و_نهــــــم
حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
-نه آقا سید
-اما من یه حرفهایی دارم
-بفرمایید
-میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه
شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه
شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه
به نظرم باید به همچین ادمی حق داد
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟!
-یعنی که....چطور بگم اخه..
-چیو چطور بگید
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما...
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم
اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید
-خیلی بد هستین !
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه
-به قول خودتون لا اله الاالله
-خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!
-بله بفرمایین
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم
و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست
اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم...
یک ماه پس از عقد...
-ریحانه جان
-جانم آقایی
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده...همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده
-اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
-هیچکدوم
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!
-نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
-ریحانه نه ها...راه طولانیه خسته میشی...
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!
اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم
-ریحانه جان چرا از این جاده میری جاده اصلی خلوته که
-کار دارم
-لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟!
-صبر داشته باش دیگه
راستی آقایی؟!
-جانم ریحانه بانو؟؟
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
-کدوم مسجد؟!
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...
-اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟
-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی
-امان از دست شما بانو
-ریحانه جان؟
-جان ریحانه
-اونموقع ها یه اهنگی داشتی نداری الان؟
-ااااا سید
-خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟اها اها خوشگلا باید برقصن
-سید؟!
-باشه باشه...ما تسلیم...
ریحانه ؟!
-جان دل
-ممنون که هستی
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...
-اخه الان وقت اذان نیست که
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
-ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما دوتا بال داری که اونموقع نداری...
ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
💥پـایـان😊
🆔 @iranrhdm
« شن ها مأمور خدا بودند »
امام خمینی (ره)
🔶 مراسم گرامیداشت سالروز حادثه طبس در روز سه شنبه ۴ اردیبهشت ماه ساعت ۹ الی ۱۱ سالن خلیج فارس موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس برگزار میگردد .
🔹 شرکت در مراسم برای عموم مردم آزاد است ☺️
🆔 @iranrhdm
🔅 #پندانه
✍️ درون آدهاست که جایگاهشان را مشخص میکند
🔹در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنکفروشی نگاه میکرد.
🔸بادکنکفروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار میکردند، جذب خود میکرد.
🔹سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.
🔸بادکنکها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
🔹پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود!
🔸تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنکفروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها میکردید آیا بالا میرفت؟
🔹مرد بادکنکفروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود، برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت.
🔸پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوجگرفتن بادکنک میشود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
💢 زندگی هم همین طور است. چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدمهاست که تعیینکننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایستهتری نصیبشان میشود.
🆔 @iranrhdm
در یک جلسه ای قرار بر آن شد که در آموزش نیروهای سوری جدیت بیشتری بخرج بدیم. آقا سید به رضا گفت: آقا رضا شما باید کاری بکنید که بچه های سوری در بحث تخریب ماهر بشوند. رضا هم در پاسخ اینگونه گفت: آقا سید من کاری میکنم که بچه های سوری بتونن با کش شلوارشون چاشنی و فیتیله درست کنند.
#شهید_رضا_کارگربرزی
🆔 @iranrhdm
☔️ قبل از بارش باران، تند بادی بر میخیزد و گرد و غبار زیادی بر پا میکند و همۀ خس و خاشاک ها و آشغال ها را از روی زمین جارو میکند.
اما اگر کمی صبر کنیم باد آرام میگیرد و باران می بارد و سپس ابرها کنار میرود و هوا لطیف و آفتابی میشود.
آشوب ها و نابسامانی های که در روزگار ما در سراسر جهان پدیدار شده است نزدیک شدن هوای لطیف و آسمان صاف و آفتابی ظهور را بشارت میدهد.
📚 حاج اسماعیل دولابی ره
🆔 @iranrhdm
1_1447570511.mp3
2.29M
😭یعنی ما نیز این مدت هم ردیف آنهایی بوده ایم که هم آغوش لذت بوده اند....یعنی لیاقت با شما بودن را نداریم
🎧صوت شهید علمدار💔
🆔 @iranrhdm
🌷 #اروند_میزبانش_بود....
🌷سیاهی شب همهجا را گرفته بود و بچهها داشتند آرام و بیصدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب میشدند. هرکس گوشهای از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح آب را روشن میکرد و هر از گاهی صدای خمپارههای سرگردان به گوش میرسید. ۳۰ متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد.
🌷....خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشمهایش را به ما دوخت و درحالیکه با حسرت به ما مینگریست، گوشهی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد.
🌷از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچکترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو میرود، اون وقت میدونی جون چند نفر.... عملیات نباید لو بره.». تمام بدنم میلرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش میرفت....
#راوی: رزمنده دلاور آقای جابری
🆔 @iranrhdm
حسین به ذکر الهی برقیه خیلی اعتقاد داشت میگفت تا گرهای به کارتون افتاد
یه تسبیح بردارید و بگید :
الهی برقیه خدا حتما به سه ساله ارباب نظر میکنه و مشکلتون حل میکنه 💔:)
#شهید_حسین_معزغلامی
🆔 @iranrhdm
🔅 #پندانه
✍️ چرا نمیتوانم نماز صبح بیدار شوم؟
🔹سالها پیش شبی شهرستان مهمان مادر بودم. طبق روال، ساعت ۱۱ شب خوابیدم. بعد از اذان صبح بیدار شدم ولی سنگینی عجیبی داشتم که نمیتوانستم برای نماز صبح بیدار شوم.
🔸انگار یکی میگفت:
بخواب! هنوز تا طلوع آفتاب فرصت داری!
🔹خوابیدم. به ناگاه بیدار شدم و طلوع آفتاب را دیدم.
🔸شب بعد حس کردم باید زودتر بخوابم. ساعت ۱٠ شب خوابیدم و علیرغم هیچ نیازی به خواب، باز همانطور خواب ماندم.
🔹اتفاق بسیار نادر و عجیبی برایم بود. بسیار ناراحت و اعصابم خرد شده بود. از حقتعالی استغاثه کردم تا گناهی را که موجب این سلبِ توفیقم شده به من نشان دهد.
🔸بهناگاه ماجرا را فهمیدم چون میدانستم هرچه هست در این چند روز بوده است.
🔹شب اول مادرم قدری تخمه کدو درست کرده بود. خیلی خوشطعم و پُر مغز بودند.
🔸از او پرسیدم:
از کجا خریده است؟
🔹آدرس بقالی سر کوچه را نشان داد. فردا صبح برای خرید از آن تخمه به مغازهاش رفتم.
🔸صاحب مغازه گفت:
هر کیلو تخمه مبلغ ۱۵هزار تومان است و فقط سه کیلوی دیگر از آن مانده.
🔹من هم آن سه کیلو را خریدم. غافل از این بودم که قیمت آن تخمه باید بالای ۲٠هزار تومان باشد.
🔸دوباره به مغازه رفتم و داستان را از او پرسیدم. متوجه شدم این تخمهها برای پیرزن مستمندی است که به او در پاییز هدیه دادهاند و او نزدیک عید آنها را به صاخب مغازه داده بود تا برایش بفروشد و به او مبلغ را بدهد. پیرزن میخواست برای عید میوه و شیرینی کمی برای خانهاش تهیه کند که شرمنده مهمان نباشد و فقرش بر اطرافیانش عیان نشود.
🔹صاحب مغازه برای از سر باز کردن این چند کیلو تخمه، به قیمت ارزان آن را به ما فروخته بود. در حالی که آن تخمه ۲۲هزار تومان ارزش بازارش بود و برای این زن باید کسی که انصاف داشت، مقداری هم از نرخ بازار بالاتر میخرید.
🔸به توفیق الهی مابهالتفاوت آن را رد کردم تا به دست پیرزن برساند. همان شب علیرغم داشتن مهمان در منزل ساعت یک بامداد به بستر رفتم ولی ساعت ۵ صبح به مدد الهی بیدار بودم.
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فکر کنید یک جَمعی بوده که همزمان در آن، شهید زینالدین، شهید باکری، شهید کاظمی، حاج قاسم و شهید زاهدی بودند.
🔹آدم مبهوتِ وزن و عظمت اون جمع و جلسه میشه
🆔 @iranrhdm
💢 #سرباز_وطن
⭕️ خاطراتی زیبا و شنیدنی از سردار دلها سپهبد شهید #حاج_قاسم_سلیمانی از زبان حاج بهرام دریکوند از نیروهای سپاه حضرت ابوالفضل(ع) لرستان و از جمله همراهان و رفقای شهید سلیمانی :
✍ روزی که داعشیها از حاج قاسم طلب کمک کردند...!
🎙... به خاطر دارم طی یک عملیات داعش در محاصره بین نیروهای مقاومت و ارتش آمریکا قرار گرفت ، زن و بچه ، پیر و جوان و خلاصه اینکه نیروی زیادی را داعش به همراه داشت که همگی اینها در مرز بین سوریه و عراق گیر افتاده بودند ، یک ماه تمام در منطقه ماندند و حاضر نبودند همراهان را به جایی بفرستند ، به گفته خود داعشیها نه به روسیه اعتماد داشتند و نه به آمریکا و ترکیه ، در آخر تصمیم گرفتند که جمعیت همراه (غیر نظامی) را به یونان بفرستند، اما تنها به یک شرط که حاج قاسم قول دهد که از آنها محافظت کند ، چرا که تنها به سردار اعتماد داشتند.
سردار ضمانت داد و تا انتهای مسیر راه را برایشان باز گذاشت تا زن و بچهها و برخی افراد سالمند و مریض بتوانند از مهلکه نجات پیدا کنند.
✍ #نماز
🎙... در جنوب حلب شهرک صنعتی وجود داشت که نیروگاه برق نیز در آن منطقه بود ، داعش هم در این مکان مستقر شده بود.
در یکی از روزها وقتی با دوربین منطقه را رصد میکردم ، دیدم که حدود ۹۰ نفر داعشی در یک نقطه جمع شدهاند ، فهمیدم که در حال نماز خواندن هستند ، اما به حاج قاسم نگفتم که وقت نماز است ، فقط گفتم که چند ده نیروی داعشی در یک نقطه متمرکز شدند که در صورت حمله میتوانیم تلفات سنگینی را از دشمن بگیریم.
همین که موضوع را با حاج قاسم مطرح کردم، ساعت را پرسید و گفت : الان وقت نماز است، ما برای نماز میجنگیم و اگر به داعشیها در حال نماز خواندن شلیک کنیم که دیگر آرمان برای ما معنی ندارد.
🌺 شادی روح پرفتوح سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی صلواتی ذکر فرمایید
🆔 @iranrhdm
#خاطرات_شهید
●روز آخر به من گفت :«زيباترين كاري كه در شهادت من مي تواني بكني، اين است كه مثل حضرت زينب (س) صبور باشي تا من از شهادتم نهايت لذت را ببرم.»
○پسرم اباالفضل كه دو ساله بود بعد از شهادت پدرش مرتب مريض مي شد و دائماً سراغ بابا را از من مي گرفت. هر روز غروب موقع اذان كه مي شد، مي گفت: «عكس بابامو بدين.»
●عكس را بغل مي كرد و مي بوسيد و روي پاهايش مي گذاشت و به خيال خودش لالا،لالا مي گفت تا بابا بخوابد. گاهي هم دستهاي كوچكش را رو به آسمان بلند مي كرد و مي گفت: «خدا ! مگه تو بابا نداري؟ چرا باباي منو گرفتي؟» بي قراري هاي اين بچه همه را منقلب كرده بود.....
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎جانشین گردان یارسول لشگر ۲۵ کربلا
#سردارشهید_محمدحسین_باقرزاده🌷
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ نان از شغل خسیس خوردن به كه بار منت رئیس بردن
🔹وزیری با همان كبكبه و دبدبه و دستگاه وزارتی و غلامها و نوكرها داشت از جایی عبور میكرد.
🔸به مرد كناسی برخورد كرد كه داشت كناسی میكرد و مستراحی را خالی مینمود.
🔹كناس با خودش شعری را زمزمه میكرد. وزیر که سامعه خیلی قوی داشته، صدا به گوشش میرسد:
◽گرامی داشتم ای نفس از آنت
◽كه آسان بگذرد بر دل جهانت
🔸وزیر خندهاش گرفت كه این مرد دارد كناسی میكند و منت هم بر نفسش میگذارد كه من تو را محترم داشتم برای اینكه زندگی بر تو آسان بگذرد.
🔹دهنه اسب را كشید و آمد جلو گفت:
انصاف این است كه خیلی نفست را گرامی داشتهای! از این بهتر دیگر نمیشد كه چنین شغل شریفی انتخاب كردهای.
🔸مرد كناس، از هیكل و اوضاع و احوال شناخت كه این آقا وزیر است. پس گفت:
نان از شغل خسیس خوردن به كه بار منت رئیس بردن. همین كار من از كار تو بهتر است.
🔹وزیر از خجالت عرق كرد و رفت.
🆔 @iranrhdm
📌 یار امام زمان...
☀️ در راحتیها، پای حق ایستادن که کاری ندارد!
در سختی و خفقان، آنجا که پای جان در میان است، ایستادن پای امامزمان، شجاعتی میخواهد از جنس عبدالعظیم حسنی...
قدرت در دست مخالفانت باشد، در میان تهدیدها جانت در خطر باشد و بازهم پای امامت بایستی… آنوقت است که میتوانی خودت را یار بنامی...
🏴 سالروز وفات #حضرت_عبدالعظیم_حسنی علیهالسلام تسلیت باد.
🆔 @iranrhdm
📌 یاری حجت خدا...
🗂️ آنروزها که قریش، چشم دیدن پیامبر را نداشت، همان روزهای تهمت و تحقیر و سنگپرانی… مثل شیر، پشت حجت خدا ایستاد...
⚔ تا لحظهای که خنجر کین، سینهاش را شکافت هم دست از یاری پیامبر برنداشت...
مرد روزهای سخت مکه و مدینه، یار وفادار رسالت، حمزه سید الشهدا…
📖 #شهادت #حضرت_حمزه علیه السلام تسلیت باد
🆔 @iranrhdm
#خاطرات_شهید
●خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همتون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده… اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی. بیسیم چی (شهید) پور احمد…
●اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
●هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد…
●یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: “نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام… اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم….”
ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش…. می گفت: من خاک پای شماهام ….
📎بیسیمچیگردان انصار لشگر۲۷محمدرسولالله
#شهید_امیر_حاجامینی
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا میشه خوشگل ترین شهادت روزی مون کنی.....🤲
#شهید_ابراهیم_هادی❤️
🆔 @iranrhdm
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
ادامه دارد ...
✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد
🆔 @iranrhdm
ماییکه ادعاۍ سربازی امام زمان (عج) را داریم باید حرکات و سکنات ما طورۍ باشد که آقا ما را به سربازۍ خویش قبول فرماید و ما افتخار بودن در لشکر امام زمان (عج) را داشته باشیم
#شهید_حبیب_الله_نمازیان
🆔 @iranrhdm
منتظر حقیقی .mp3
1.85M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «منتظر حقیقی امام زمان»
👤 استاد #شجاعی
⁉️ چرا شیعه باید یه کار کنه تا ظهور بشه، خود حضرت خودشون بیاین دیگه؟!!
🆔 @iranrhdm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی از وضعی که بدون رهبری محال بود حاصل شود، میگوید...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🆔 @iranrhdm
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
ادامه دارد ...
✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد
🆔 @iranrhdm
🔅#پندانه
✍️ مهربانترین خلقت خدا
🔹از صاحب سیرت و حکمتی پرسیدند:
در دنیا مهربانترین خلقت خدا را در چه یافتی؟
🔸گفت:
خاک!
🔹برای آنکه همه چیز از خاک خلق میشود، و خاک تنها خلقت الهی است که همه چیز از مخلوق خود را در خود فرومیبرد و محو میکند.
🔸نه تنها مهربانترین بلکه مسئولیتپذیرترین خلقت هستی است.
🆔 @iranrhdm
آخرالزمان و توسل به اهلبیت .mp3
5.27M
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #پادکست «آخرالزمان و توسل به اهلبیت»
🎙 استاد #عالی
🔥 برای عبور از فتنههای #آخرالزمان نگو خودم بلدم...
🆔 @iranrhdm